📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 06 May 2023
قمری: السبت، 15 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ احد و شهادت حضرت حمزه، 3ه-ق
🔹وفات حضرت عبدالعظیم حسنی، سال 250یا252یا255 ه-ق
🔹رد الشمس توسط امیر المومنین علیه السلام، 8_7ه-ق
🔹معرکه بنی قینقاع، 20ه-ق
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️25 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️51 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
💚 امام علی (ع) فرمودند
💯 خدا لعنت کند کسی را که غیرت ندارد..
📚 وسائل الشیعه ج۴ص۱۷۴
💚 امام علی (ع) فرمودند
🌷 بهشت بر مردی که نسبت به زن و دختر و خواهرش... بیتفاوت است و غیرت
ندارد حرام است..
📚 کافی ج۵ ص۵۳۷
#امام_زمان #حجاب
#شهید_حمیدرضا_الداغی
مدافعان حرمی که درخان طومان کربلایی شدند/
۱۶اردیبهشت
سالگرد شهادت 🥀 بچههای شمال
سوریه، خانطومان
عجب قسمتی بود، عجب سعادتی
ای خدای شهدا، این شهیدان چگونه با تو مناجات داشتند که اینطور مظلومانه همه راخریدی
سیزده جوان سبز پوش از سرزمین های سبز شمال در نیمه های اردیبهشت ماه آسمانی شدند سالروز شهادت شهدای خانطومان در سال نود و چهار گرامی باد مازندران
شهید_علیرضا_بریری شهید_رضا_حاجی_زاده شهید_بهمن_قنبری شهید_سید_رضا_طاهر شهید_سعید_کمالی شهید_علی_جمشیدی شهید_حسین_مشتاقی شهید_محمد_بلباسی شهید_محمود_رادمهر شهید_رحیم_کابلی
شهید_علی_عابدینی
شهید_حسن_رجایی_فر
شهید_سید_جواد_اسدی
🌷یادشان گرامی و راهشان پر رهرو 🌷
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ..
#حجاب #شهید_غیرت
✍🏻 انتشار دستخط امام خامنهای بر تصویر شهید_محسن_وزوایی
🕊شهیدمحسن وزوایی:
اگرنتوانستید
جنازه ام رابہ عقب بیاورید
آنرا بروی مین های دشمن بیندازید
تاجنازه من
ڪمکے به اسلام کرده باشد
🕊شهادت۱۳۶۱/۲/۱۰
عملیات بیت المقدس
🌷شهید وزوایی: خطرناک ترین آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط امام است
محسن وزوایی به تاریخ ۸ مرداد ۳۹ در نظام آباد تهران متولد شد. محسن پس از اخذ مدرک دیپلم در کنکور شرکت کرد و نفر سوم کنکور ریاضی فیزیک شدو وی سال ۱۳۵۵ در دانشگاه صنعتی شریف در حالی تحصیلاتش را ادامه میداد رتبه اول شیمی دانشگاه صنعتی شریف، مشغول به تحصیل شد.
وی اولین دانشجویانی بود که در تسخیر سفارت آمریکا پس از پیروزی انقلاب نقش داشت و با آغاز جنگ وارد جبهه دیگری علیه مبارزه با کفر شد.
---حسن سال ۶۰ فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر از لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت و با تشکیل تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت و سرانجام در ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ در حالی که ۲۲ سال داشت به شهادت رسید.
---این شهید والا مقام در بخشی از وصیت نامه اش می نویسد: امت ما باید بداند از بزرگترین خطراتی که انقلاب را تهدید می کند، آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط اصلی انقلاب، یعنی "خط امام" است. پس امام را دنبال کنید و امام را تنها نگذارید.
شادی روح بلندش صلوات
#حجاب #امام_زمان #شهید_غیرت
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۴ و ۱۴۵ دست هردوتون درد نکنه آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۴۶ و ۱۴۷
فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به
کمک او میرود.
صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا
خوشمزه است. فرد براي لحظه اي عمو را صدا میزند.
میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره
آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده
متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟
:+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟
:_مگه نیست؟
:+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده.
ڱه؟
:_خب چرا اینو نمی
:+میخواد به قول خودش دچار منیّت نشه
عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش
میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا اینطوري نگا میکنی؟
سیاوش سري تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام
میشود،عمو جعبه اي برابرم میگیرد:ناقابله خاتون
حیرت میکنم:مال منه؟
:+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟
:_آخه مناسبتش؟؟
:+من تا امروز پونزده تا،کادوي تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش
جعبه را از دست عمو میگیرم،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ي
خریدارش را به رخ میکشد. در جعبه را باز میکنم. انگشتر ي ظریف و
زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش حک
شده:امیــــــري حسیـــن
انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را بالا
میبرم و نقش{حسین}روي انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و
با نفس عمیقی بوي خوش و رایحه ي دل انگیز انگشتر را میبلعم.
چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه
بغلش میکنم و مدام میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی
قشنگه.
عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ي [حسین و خداي
حسین ] باشی عزیزدلمـ
_:عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر
عمرم کادو نگیرم ولی این،(انگشتر را نشانش میدهم) همیشه پیشم
باشه.
نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم...
ادامه دارد..
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۴۸ و ۱۴۹
نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هري
میریزد.... خدایا،چرا؟؟
صداي برخورد قطرات باران با شیشه،آهنگ آرام بخشی مینوازد.
اشک هایم را پاك میکنم،(آفتاب در حجاب) را میبندم. دامن بلندم
را مرتب میکنم و از روي مبل بلند میشوم. به طرف آشپزخانه میروم.
براي خودم و عمو چایی میریزم و ظرف کیک را روي میز
میگذارم،عمو در آستانه ظاهر میشود،نگاهی به چاي و کیک روي میز
میاندازد و موبایلش را به طرفم میگیرد:مامانته
موبایل را با ذوق از او میگیرم،دلم برایشان تنگ شده اما،زندگی در
کنار عمو لذت بخش تر است.
عمو پشت میز مینشیند،نگاهی به خوراکی ها می کند و دست هایش
را بهم می مالد:به به
لبخند میزنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم
:_سلامـ مامان
:+سلام نیکی جان،خوبی؟
:_ممنون،شما خوبین؟بابا خوبن؟
:+خوبیم ما،ممنون. چه خبرا؟ اوضاع چطوره؟
:_عالــــی،از این بهتر نمیشه.
عمو با نگاه اشاره میکند که خیال مامان را راحت کنم.
ادامه میدهم
:_اممم......میدونین مامان؟اینجا،من آزادِ آزادم
:+دیدي بهت گفتم. میدونستم.
مامان و من،آزادي را در استقلال پوشش میبینیم، اینکه هرلباسی که
دوست داریم بپوشیم. اما لباس مورد نظر مامان کجا،لباس مورد پسند
من کجا؟!
من آزادم اینجا،تا حجابم را حفظ کنم،استقلالی که مامان و بابا،سلب
کرده بودند.
عمو سریع روي برگه اي چیزهایی می نویسد و به دستم میدهد،
نوشته هایش را میخوانم:
بگو دیروز رفتیم اون کلاب
میگویم:راستی مامان،اون کلاب بودا،همیشه تو تلویزیون نشون
میداد خواننده هاي مشهور میرن توش،با عمو دیروز اونجا بودیم.
:+واقــعا؟؟چقدر عالی،دست عمو درد نکنه،کنسرت ها رم با هم
برید،باشه؟
:_چشمـ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵۰ و ۱۵۱
+:همون روزي که وحید زنگ زد حال و احوال کنه و مشکلات تو رو
فهمید،من با خودم گفتم این آدم میتونه نیکی رو به من برگردونه.
آخه خودش پیشنهاد داد یه مدت بري اونجا،دستش درد نکنه
:_حق با شماست
:+میگم بابا بهت زنگ بزنه،الآن گوشی رو بده به عمو
:_سلامـ برسونید،خداحافظ
:+خدافظ
موبایل را به عمو میدهم:مامان میخواد با شما صحبت کنه
عمو موبایل را میگیرد:
:_سلام...
:_بله خیالتون راحت...
:_نه بابا به این زودیا که نمیتونم،بذارین یه کم پیش من بمونه دیگه
:_اختیار دارین
:_خواهش میکنم،انجام وظیفه بود
_:ممنون،خجالتم ندین،میدونین که نیکی رو چقدر دوست دارم.
:_نه بابا این حرفا رو نزنید،هرچی بخواد،خودم نوکرش هستم.
:_سلامت باشین،به داداش سلام برسونین،قربان شما
:_خداحافظ
عمو تماس را قطع میکند،نگاهم میکند و نفسش را با صدا بیرون
میدهد..
میخندم:طفلک چه ذوقی کرد.
عمو میخندد:اینجوري بهتره،بذا خیالشون راحت باشه. راستی
مدرست هم جور شد!
:_جدي؟
:+بله،عمو وحیدت رو دست کم گرفتی؟
:_اون که عمــــرا،مرسی عمو. بابت همه چی ممنون
★
کمی از شیرکاکائو را سر میکشم و به چشم هاي گرد شدهـ ي فاطمه
خیره میشوم. خنده ام میگیرد،صورت گرد و گندمی اش،وقتی تعجب
میکند بامزه میشود.
:_چیه؟چرا اینطوري نگام میکنی؟
:+یعنی تو یه سال بدون مامان و بابات موندي اونجا؟
:_یه سال نه. کمتر شد،فک کنم...اممم...آره نُه ماه شد،تو این مدت با
هم تماس تصویري داشتیم،ولی دلم براشون خیلی تنگ شد.
:+اونجا مدرسه میرفتی؟
:_آره مدرسه ي ایرانی ها.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵۲ و ۱۵۳
+چه جالب...
مشغول خوردن میشود،یک دفعه انگار چیزي یادش
افتاده،میگوید:راستی نیکی شما سال تحویل کجا میرین؟
:_مـــا؟ پارسال و پیارسال که خونه ي خودمون بودیم. سال قبلش
که من ایران نبودم،سال هاي قبلشم یا مهمونی بودیم یا مهمون
داشتیم. شما چی؟
:+مــا چند بار مشهد بودیم،چند بار خونه مامان بزرگم اینا
بودیم،ولی امسال، بازم جمع میشیم خونه مامان بزرگم،به هرحال
اولین سالیه که تنها شده. روز سوم،چهارم عید،میخوایم بریم
امامزاده صالح و شاعبدالعظیم...
:_واقعا؟؟
:+آره اگه خدا بخواد،تو هم اگه بخواي میتونی باهامون بیاي.
:_من؟نه بابا،من مزاحمتون نمیشم!
:+مزاحمت چیه،مامان و بابام گفتن. من بهشون گفتم تو دوس داري
بري زیارت،گفتن خب با هم میریم امامزاده .
:_فکر نمیکنم فاطمه،مامان و بابام اجازه بدن
:+بگو بهشون شاید اجازه دادن
:_نمیدونم،ولی کاش میشد..
دستم را به گرمی میگیرد
:+میشه،من میدونم...
★
کتاب هاي روي میزم را مرتب میکنم،فکرم میرود سراغ حرف هاي
فاطمه،کاش مامان و بابا اجازه بدهند.. بعد از برگشتنم از لندن،وقتی
دیدند تیرشان به سنگ خورده و من،محکم تر از قبل روي حرف هایم
پافشاري کردم،حساس شده اند. دلم نمیخواهد به فاطمه هم ظنین
شوند،او تنها دوست من است،البته بعد از عمو!
باید در فرصت مناسب،خواهش کنم که اجازه بدهند.
صداي مامان،از پشت در،میآید و مرا از خیالات بیرون میکشد.
:_نیکـــــی... نیکی ...بیا پایین کارت دارم
:+چشم
بلند میشوم،چه کاري با من دارد؟
کتاب تست جغرافیا را داخل کتابخانه ام جا میدهم. دستی به موهایم
میکشم و با ذکر {بسمـ اللّه} از اتاق خارج میشوم. دلشوره،در جانمـ
میدود.
از پله ها پایین میروم و وارد هـال میشوم. مامان روي مبل تک نفره مثل ملکه ها نشسته بود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵۴ و ۱۵۵
سلام میدهم. به جاي جواب سلامـ با دست
اشاره میکند،رو به رویش بنشینم.
آب دهانم را قورت میدهم و مینشینم.
دست هایش را در هم قفل میکند و حرف هایش آغاز میشود:ببین
نیکی،من نمیفهمم یه دفعه چی شد که تو ازاون دختر کوچولوي
معصوم،تبدیل شدي به اینی که الآن هستی.
مامانِ خوب من،گذشته ي پر گناهم را عروسک معصوم میبیند و الآنم
را اژدهایی دوسر! خنده امـ میگیرد...
مامان حرفش را ادامه میدهد:حالا اینم بماند که اون وحیدِ حقه بازم
سرمون کلاه گذاشت و تو رو عین خودش کرد و تحویلمون داد..
آرامـ و مؤدب میگویم:خواهش میکنم راجع عمو وحید،با احترام
صحبت کنید.
مامان پوزخند میزند:چیه؟مگه دروغ میگم؟
:_من فقط به شرط بابا عمل کردم،رفتم انگلیس و قرار شد
بعدش،دیگه کاري به نوع لباس پوشیدن من نداشته باشید،من شرط
رو عمل کردم ولی شما زیرش زدید.
مامان نگاهم میکند_:ما زیرش زدیم؟مگه غیر اینه که هر لباس
مسخره اي که دلت میخواد میپوشی و آبروي ما رو میبري؟
:_پس دلیل این همه ناراحتی شما چیه؟
مامان،چشمانش را می بندد،نفس عمیق میکشد و لحنش عوض
میشود:ببین نیکی،من فعلا کاري به اون موقع ها ندارم،فقط یه
سوال،مگه دین تو و عموت نگفته باید به حرف مادرتون گوش بدید؟
اسلام،را دین من و عمو میداند!
همیشه همین است،هروقت نیاز باشد به آموزه هاي اسلام دست می
یازند تا به کمک اعتقاداتم،تحت فشار قرارم دهند.
چشمانم را می بندم و باز می کنم،نفس عمیقی می کشم و سعی
میکنم با آرامش جوابش را بدهم:بله
با استیصال میگوید:پس چرا این همه مارو اذیت میکنی؟
دلم میگیرد،شاید هم کمی برایش میسوزد،هم براي او،هم براي
خودم.
:+مامان باور کنید من عاشقتونم. شما رو بیشتر از هرکسی تو این
دنیا دوست دارم،خودتون اینو بهتر میدونین.
مامان،دوباره حالت تکبر میگیرد:پس اگه منو دوس داري،باید به
حرفم گوش بدي.
باز چه خوابی برایم دیده اند؟باز هم،با احترام،پاسخ
میدهم:بفرمایید،اگه مخالف شرع نباشه،چشمـ
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸