#حدیث
عبادت ۱۰ جزء دارد که ۹ جزء آن طلب روزی حلال است خداوند در سوره جمعه می فرماید :آن ۹ جزء را هم برای نمازجمعه رها کنید .
پدرخانمش می گفت ماشین مال اداره بود خونه اش هم اجاره ای....به امام حسین بچه اش را با این ماشین مدرسه نمی برد؛ می گفت اشکال شرعی دارد...
مزار مطهر شهید مدافع حرم سردار حسن صياد خدائی در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشتزهرا(س) قرار دارد
شهید #حسن_صیادخدایی🕊🌹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴۶ و ۳۴۷ بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پ
سلام روستان رمانی که دیروز بارگزاری شد با عرض شرمندگی اشتباه داشته چند پارتش
الان درستش رو گذاشتم
میتونید بخونید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا مشاعره قرآنی ندیده بودم خیییلی جالب بود برام
افرین به این ابتکار 👏👏👏👏👏
#مشاعره_قرآنی
#نشر_حداکثری
✍
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۵۸ و ۳۵۹ و ۳۶۰ صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید. به طرف سالن کش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۳۶۱ و ۳۶۲
:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟
مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار...
بدون فکر،از دهنم میپرد
+:ولی من شرط بابا رو قبول کردم...
دوباره سکوت میشود
سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش...
شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه...
تمام مسیر را،فقط فکر کردم...
عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟
+:من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم
صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده...
:_سلام
یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را...
سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس هاي صبح؛ با
همان چشم ها باز هم بدون احساس،سرد و بیروح...
حس میکنم هم الآن است که قالب تهی کنم..
دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم
به طرفم برمیگردد،الآن است که روح از بدنم پرواز کند...
براي چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟
مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام
گرمش تعجبم را هزار برابر میکند و لبخند عجیبش کنج لب هایش و
نگاهی که یادآور سرماي زمستان است..
:_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی...
آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم...
صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده...
همان لحظه صفحه ي موبایل روشن میشود،
اس ام اس از طرف او!!!
ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی
عمیق میشود.
" بازي رو خراب نکن "
سرم را بلند میکنم.
نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تلاطم.
بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روي لب هایش
نشسته....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۳ و ۳۶۴
مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه هاي معنادار به من میکند و
میخندد..
با خجالت سرم را پایین می اندازم.
بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین...
:_نه عموجان،با اجازتون من برم
بابا میخندد:اي بابا تازه اومدي... کجا میخواي بري؟
:_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم...
بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدي..خیلی
:_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه
بدین من دیگه مرخص بشم...
مامان میگوید:خوش اومدي پسرم..خوش اومدي
پسرم!!!!
یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد..
صدایش باز میآید:خانم اگه امري نیست من برم؟
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
سرم را بلند میکنم...
نگاه خشنود مامان و بابا به من است
و مسیح،من را نگاه میکند...
یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟
محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم!
دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به
سلامت...
مسیح میرود و مامان و بابا براي بدرقه ،همراهی اش میکنند...
قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند...
دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم..
خدایا؟!من چه کردم؟
*
کیف و چادر را روي تخت میاندازم و دست چپم را روي صورتم
میگذارم.
این همه فشار،براي یک دختر نوزده ساله...
مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟
موبایلم را برمیدارم.
باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم.
اگر قبول نکند...واي خداي من... اگر زیر بار شرایطم نرود...
اصلا...اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم...
برایش پیام ارسال میکنم
}باید باهاتون حرف بزنم{
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۵ و ۳۶۶
تقه اي به در میخورد و در باز میشود.
برمیگردم.
عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده.
تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم.
جلو میآید
:_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود
کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی
میدونی؟؟
بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم
بیرون میزنند..
+:عمو؟
پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش
بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید.
برش میدارم،پیام از او!
چقدر سریع،انتظارش را نداشتم.
]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[
موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است...
اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!!
جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم.
+:عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم...
فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن
باشین..
عمو سرش را تکان میدهد.
:_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم..
+:عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟
:_الآن؟؟نیکی ساعت هفته...
+:ضروریه عمو
مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم.
:_باشه..
+:پس من نمازمو بخونم
عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم.
قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز
خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه
جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم...
میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۷ و ۳۶۸
میکند،برمیگردم.
:_شما نه،عمو
+:شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه
به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند.
:_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم
باهاش صحبت کنم...
عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده...
میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است.
پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح...
فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد.
چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه
میکشد.
چقدر در این حالت شبیه بچه هاست..
پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند.
با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد.
سلام میدهم
همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد.
+:سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟
:_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند...
پوزخند میزند
+:بله نذاشتین که کاملش کنم...
سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم.
:_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا
اومدم واضح در موردش حرف بزنیم.
چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند..
نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی...
سرد و بیروح است...
از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم
:_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش
حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم...
سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند
+:صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟
:_اگه میشه یه فنجون چاي
خیري از قهوه هاي امروز ندیدم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۹ و ۳۷۰
رو به گارسون میکند
+:دو تا چایی لطفا
گارسون میرود.
دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
+:صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش
عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود
جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم...
یعنیچطور بگم؟
نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد
+:شد دیگه
:_چی شد دیگه؟
+:صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی
وقته با هم.... دوستیم...
:_یعنی چی؟؟
+:من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد...
پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان
نیستم...
:_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم...
این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند...
خیلی کم رنگ...
:+آره... واقعا خوشحال شد
سرم را چپ و راست میکنم...
ادامه می دهد
+:نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و
باباي منم خیلی اذیت میکنن...
اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه
شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد...
تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید...
حرفش را ادامه میدهد
+:براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک
نکنن...
:_فهمیدم
+:و اما اصل پیشنهاد من...
ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه
خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو