eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
یادتون نره، اینکه ایران رئیس شورای حقوق بشر شد و با کشورهای همسایه وارد تعامل شد و بعد از سالها بلژیک اسدی رو آزاد کرد و فرانسه علیه منافقین بیانیه داد و آلبانی به مقر منافقین حمله کرد و... نشان از ضعف و شکست دولت رئیسی در روابط بین الملله و فقط اصلاحطلبا زبان دنیا بلدن و بس😐😝
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۲ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 23 June 2023 قمری: الجمعة، 4 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️5 روز تا روز عرفه ▪️6 روز تا عید سعید قربان ▪️11 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️14 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
تفسیر صفحه۸۹
🔰 « امیرالمؤمنین علیه‌السلام»: اَلاِتیانُ اِلَی الجُمُعةِ زیارةٌ وَ جمالٌ. حضور در نماز جمعه هم دیدار و زیارت مؤمنان و هم شکوه و جمال اسلام است. (جامع‌ احادیث‌الشیعه، ج ٦، ص ٤١٤) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نـام پـدر :حسین علی تولد : سال 1335 شهر : ری شهادت : 25 دی 1365 محل شهادت : شلمچه در عملیات کربلای 5 مسئول ستادلشکر 27 محمد رسول الله موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا قـطعـه :26/ردیـف :88/شـماره :52 ✍جمله تاریخی و جاودانه شهید رمضان که روی سنگ مزارش هم نوشته اند : « ما امامت و ولایت فقیه را این طور شناخته ایم که اگر گفت نفس نکشید دهانمان را می بندیم و نفس نمی کشیم » 🌸شادی روح پاک همه شهیدان و ...صلوات🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۵۹ و ۷۶۰ سرم را پایین میاندازم. زنعمو ادامه میدهد +؛مشکلی پیش اومده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۷۶۱ و ۷۶۲ :_آقامانی... آقامانی... صداي نفسنفس زدن نگرانم میکند و بعد،صداي بریدهبریده حرف زدن.. +:نیـــ......کــی.... الــــــــو.... لب میزنم:مسیح... +:نیـــ.... نیکــ.....ــی... ماشین...خرا...ب... شـــده... دارم ...میآم... هیچ نمیگویم. +:نیــکی میشنوي صدامو؟؟ آرام میگویم :_خداحافظ و سریع قطع میکنم و موبایل را روي سینهام میگذارم. چند ثانیه طول میکشد تا از شوك بیرون بیایم. داخل قوري،چاي خشک و هل میریزم و پر از ابجوشش میکنم. به طرف سالن میروم و براي بابا و مامان،پیشدستیـمیگذارم. لبخند میزنم و میگویم :_ببخشید من زیاد از مهموننوازي سررشته ندارم... زنعمو لبخند گرمی میزند. +:این چه حرفیه دخترم.... بابا نگاهم میکند،نافذ و مهربان: مسیح نیست بابا؟؟ خدا را شکر در این مورد،نیازي نیست دروغ بگویم و قصه ببافم. با خجالت میگویم:الآن باهاش صحبت کردم... ماشینش خراب شده... عمو سري به تأسف تکان میدهد و میگوید:صد بار گفتم یه ماشین درست و حسابی بگیر... تعجب میکنم،ماشینِ صد میلیونی مسیح از نظر عمو درست و حسابی نیست؟؟ بابا پوزخندي میزند و میگوید:خوبی ماشین قراضه اش اینه که واسه خاطرش دست جلو کسی دراز نکرده.. واي نه! یک امشب را نه! من تحمل ندارم.... *مسیح* دکمه ي آسانسور را چند بار فشار میدهم. انگار پدالِ گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند. نمیتوانم صبر کنم. نگاهی به ساعت میاندازمـ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۶۳ و ۷۶۴ یازده و بیست دقیقه... نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش... جلوي در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده.. چند بار زنگ واحد را میزنم. تحمل ندارمـ. دست راستم را روي دیوار میگذارم و روي زانوهایم خم میشومـ. نفسنفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ. صداي ظریفی میپرسد:کیه؟ بلند میشوم و صورتم را برابر چشمیـمیگیرم. طولی نمیکشد که در باز میشود. وارد خانه میشومـ. عمومسعود و بابا رو به روي هم ساکت نشسته اند . در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند. بلند "سلام" میدهمـ. توجه همه جلب میشود. در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم... خدمتتون.. به طرف دستشویی میروم. نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون میآید. نگاهم از روي شلوار راحتی و مانتوي بلندش،به صورت مهتابیاش میرسد سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم. ★ دست و صورتم را با حوله خشک میکنم. صداي خنده از سالن میآید. به طرفـ جمع میروم. مامان با خنده میگوید:مادربزرگ منم اینجوري بود... تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال،چادر،چاقچول میکرده. نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده. زنعمو با لبخند میگوید:از دست کاراي این دختر... کنار عمومسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟ زنعمو میگوید:داریم از حیاي خانومت میگیم.. تا تو اومدي رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۶۵ و ۷۶۶ مانتو و روسري پوشید.. و میخندد. نگاهم به نیکی میافتد. میگویم:نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه ي اون،نیکی حجاب کرده. نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. حرفم را ادامه میدهم: اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه،شرط رو میبره.... مامان و زنعمو میخندد. مامان میگوید:واي چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل کنی و پسر منو بِبَري... لبخندي میزنم. زنعمو میگوید :نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت میآره... زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم... نیکی با اخم نگاهم میکند. سرم را پایین میاندازم. از نگاهِ شیشه اي اش میترسم. عمو بلند میشود:خب افسانهجان دیروقته بریم... پشتسرش بابا بلند میشود:خانم،مام بریم... مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند. تعارف میکنم:حالا چه عجله ایه؟ بابا مردانه دستم را میگیرد:واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد... و از برابرم میگذرد. عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وامِ خرید خودرو میدم،اگه خواستی... به نشانه ي تقدیر سري تکان میدهم:ممنون عموجان،اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم... عمو لبخندي از سر رضایت میزند. میدانم شیفته ي همین غرور و عزتنفسم شده.. میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند. میخواهم براي بدرقهشان بروم که مامان مانع میشود:خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو... و خودشان در را میبندد و میروند. چند لحظه سکوت برقرار میشود. برمیگردم و خودم را روي مبل میاندازم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۶۷ و ۷۶۸ نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود. باز هم من میمانم و رفتنش... چرا با من اینطور میکنی نیکی؟ اگر تقصیر من بود،ببخش و بیا باز همان،همسایه ي گرم و صمیمی باش.. نگذار روي دنده ي لجبازي بیفتم. به قول مامان،خون آریا در رگهایم جاري است... بیا و نگذار غد و یکدنده شوم... * *نیکی صداي چرخیدن کلید میآید. به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند. بیتفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم . صداي مکالمه از آشپزخانه میآید. از جا میپرم. کنجکاوي قلقلکم میدهد وقتی میان صدایبم و مردانه ي مسیح،صداي پچپچِ ظریفِ زنانه اي میآید. سریع مانتویم را میپوشم و شالم را دور سرم میپیچم. صداي خنده ي مسیح،قلبم را از جا میکند. در را به شدت باز میکنم و با قدمهایی بلند به طرف آشپزخانه میروم. مسیح روي صندلی آشپزخانه نشسته و با موبایل بازي میکند و..... و زنی پشت به من،رو به ظرفشویی ایستاده. قد بلند و لاغر است و هیچ شبیه زنعمو نیست.. چشمهایم را میبندم و باز میکنم. صداي کوبشهاي متمادي قلبم،تمام راهرو را برداشته. دستم میلرزد. مثل قلبم... نفسهایم به شماره افتاده. حس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. مسیح با لبخند رو به زن میگوید:به نظرم شربت تو کابینت بغلی باشه.. صدایش میزنم:مســـــیـــح... خنده از روي لبهاي مسیح میپرد. میگوید:نیکی.... من...من نمیدونستم خونهاي زن به طرفم برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۶۹ و ۷۷۰ حس میکنم چشمانم سیاهی میرود... و دیگر هیچ نمی فهمم.. چشمانم را محکم روي هم فشارـمیدهم. میخواهم از این کابوسِ وحشتناك بیدار شوم. چشمهایم را فشار میدهم و آرام باز میکنم. چهره ي نگران مسیح را برابرم میبینم. تنها یک قدم با هم فاصله داریم. آرام،اما ملتهب میپرسد :_خوبی؟؟رنگت پریده... قامت بلند مسیح نمیگذارد آشپزخانه را ببینم. اما..نه،هنوز هم خوابم. هنوز هم کابوس میبینم. سایه ي شومِ زنی پشت سرِ مرد من دیده میشود. مردِ من... ؟؟ یک قدم عقب میروم. مسیح همان یک قدم را پرـمیکند. دستمـ را به دیوار پشت سرم میگیرم و برمیگردم.حس میکنم محتویات معده ام،به سمت دهانم هجوم میآورند. چشمانم را میبندم و دستم را روي شکمم میگذارم مسیح با نگرانی صدایم میزند :_نیکی... نیکی... نیکی..... قدمهاي تند و نامرتبی به ما نزدیک میشود. چشمهایم را باز میکنم. نمیخواهم از دید آن دو،ضعیف به نظر برسمـ. زن جلو میآید. مانتوي بلند دارچینی پوشیده و موهاي خاکستریاش از زیر مقنعه ي قهوهایاش بیرون ریخته. چقدر چهره اش آشناست. زن،لیوان بلندي به دست مسیح میدهد : بدید خانم بخورن... چروكهاي ریز و درشتِ اطراف چشمش،خط هاي افقی روي پیشانی اش.. من این زنِ پنجاه ساله را قبلا کجا دیده ام ؟ دستم را به کمرـمیگیرم تا صاف بایستم. مسیح،مضطرب قاشق را درون لیوان میچرخاند و صداي بهمخوردن حبه هاي قند و دیواره ي لیوان،اعصابم را بهم میریزد. زن آرام به مسیح میگوید :رنگشون پریده... به نظرم ضعیف