یادتون نره، اینکه ایران رئیس شورای حقوق بشر شد و با کشورهای همسایه وارد تعامل شد و بعد از سالها بلژیک اسدی رو آزاد کرد و فرانسه علیه منافقین بیانیه داد و آلبانی به مقر منافقین حمله کرد و... نشان از ضعف و شکست دولت رئیسی در روابط بین الملله و فقط اصلاحطلبا زبان دنیا بلدن و بس😐😝
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۲ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 23 June 2023
قمری: الجمعة، 4 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️5 روز تا روز عرفه
▪️6 روز تا عید سعید قربان
▪️11 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️14 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_مجید_رمضان
نـام پـدر :حسین علی
تولد : سال 1335
شهر : ری
شهادت : 25 دی 1365
محل شهادت : شلمچه
در عملیات کربلای 5
مسئول ستادلشکر 27 محمد رسول الله
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :26/ردیـف :88/شـماره :52
✍جمله تاریخی و جاودانه شهید رمضان
که روی سنگ مزارش هم نوشته اند :
« ما امامت و ولایت فقیه
را این طور شناخته ایم
که اگر گفت نفس نکشید
دهانمان را می بندیم
و نفس نمی کشیم »
🌸شادی روح پاک همه شهیدان
و #شهید_مجید_رمضان...صلوات🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۵۹ و ۷۶۰ سرم را پایین میاندازم. زنعمو ادامه میدهد +؛مشکلی پیش اومده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۷۶۱ و ۷۶۲
:_آقامانی... آقامانی...
صداي نفسنفس زدن نگرانم میکند و بعد،صداي بریدهبریده حرف
زدن..
+:نیـــ......کــی.... الــــــــو....
لب میزنم:مسیح...
+:نیـــ.... نیکــ.....ــی... ماشین...خرا...ب... شـــده... دارم
...میآم...
هیچ نمیگویم.
+:نیــکی میشنوي صدامو؟؟
آرام میگویم
:_خداحافظ
و سریع قطع میکنم و موبایل را روي سینهام میگذارم.
چند ثانیه طول میکشد تا از شوك بیرون بیایم.
داخل قوري،چاي خشک و هل میریزم و پر از ابجوشش میکنم.
به طرف سالن میروم و براي بابا و مامان،پیشدستیـمیگذارم.
لبخند میزنم و میگویم
:_ببخشید من زیاد از مهموننوازي سررشته ندارم...
زنعمو لبخند گرمی میزند.
+:این چه حرفیه دخترم....
بابا نگاهم میکند،نافذ و مهربان: مسیح نیست بابا؟؟
خدا را شکر در این مورد،نیازي نیست دروغ بگویم و قصه ببافم.
با خجالت میگویم:الآن باهاش صحبت کردم... ماشینش خراب شده...
عمو سري به تأسف تکان میدهد و میگوید:صد بار گفتم یه ماشین
درست و حسابی بگیر...
تعجب میکنم،ماشینِ صد میلیونی مسیح از نظر عمو درست و حسابی
نیست؟؟
بابا پوزخندي میزند و میگوید:خوبی ماشین قراضه اش اینه که واسه
خاطرش دست جلو کسی دراز نکرده..
واي نه!
یک امشب را نه!
من تحمل ندارم....
*مسیح*
دکمه ي آسانسور را چند بار فشار میدهم.
انگار پدالِ گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند.
نمیتوانم صبر کنم.
نگاهی به ساعت میاندازمـ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶۳ و ۷۶۴
یازده و بیست دقیقه...
نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش...
جلوي در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده..
چند بار زنگ واحد را میزنم.
تحمل ندارمـ.
دست راستم را روي دیوار میگذارم و روي زانوهایم خم میشومـ.
نفسنفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ.
صداي ظریفی میپرسد:کیه؟
بلند میشوم و صورتم را برابر چشمیـمیگیرم.
طولی نمیکشد که در باز میشود.
وارد خانه میشومـ.
عمومسعود و بابا رو به روي هم ساکت نشسته اند .
در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند.
بلند "سلام" میدهمـ.
توجه همه جلب میشود.
در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم
دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم...
خدمتتون..
به طرف دستشویی میروم.
نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون
میآید.
نگاهم از روي شلوار راحتی و مانتوي بلندش،به صورت مهتابیاش
میرسد
سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام
جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم.
★
دست و صورتم را با حوله خشک میکنم.
صداي خنده از سالن میآید.
به طرفـ جمع میروم.
مامان با خنده میگوید:مادربزرگ منم اینجوري بود...
تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال،چادر،چاقچول
میکرده.
نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده.
زنعمو با لبخند میگوید:از دست کاراي این دختر...
کنار عمومسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟
زنعمو میگوید:داریم از حیاي خانومت میگیم.. تا تو اومدي رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶۵ و ۷۶۶
مانتو و روسري پوشید..
و میخندد.
نگاهم به نیکی میافتد.
میگویم:نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه ي
اون،نیکی حجاب کرده.
نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
حرفم را ادامه میدهم:
اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه،شرط رو میبره....
مامان و زنعمو میخندد.
مامان میگوید:واي چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل
کنی و پسر منو بِبَري...
لبخندي میزنم.
زنعمو میگوید :نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت
میآره...
زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم...
نیکی با اخم نگاهم میکند.
سرم را پایین میاندازم.
از نگاهِ شیشه اي اش میترسم.
عمو بلند میشود:خب افسانهجان دیروقته بریم...
پشتسرش بابا بلند میشود:خانم،مام بریم...
مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند.
تعارف میکنم:حالا چه عجله ایه؟
بابا مردانه دستم را میگیرد:واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد...
و از برابرم میگذرد.
عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وامِ
خرید خودرو میدم،اگه خواستی...
به نشانه ي تقدیر سري تکان میدهم:ممنون عموجان،اگه کمک
خواستم حتما بهتون میگم...
عمو لبخندي از سر رضایت میزند.
میدانم شیفته ي همین غرور و عزتنفسم شده..
میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند.
میخواهم براي بدرقهشان بروم که مامان مانع میشود:خودمون راه رو
بلدیم... شما برید تو...
و خودشان در را میبندد و میروند.
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
برمیگردم و خودم را روي مبل میاندازم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶۷ و ۷۶۸
نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود.
باز هم من میمانم و رفتنش...
چرا با من اینطور میکنی نیکی؟
اگر تقصیر من بود،ببخش و بیا باز همان،همسایه ي گرم و صمیمی
باش..
نگذار روي دنده ي لجبازي بیفتم.
به قول مامان،خون آریا در رگهایم جاري است...
بیا و نگذار غد و یکدنده شوم...
*
*نیکی
صداي چرخیدن کلید میآید.
به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند.
بیتفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم .
صداي مکالمه از آشپزخانه میآید.
از جا میپرم.
کنجکاوي قلقلکم میدهد وقتی میان صدایبم و مردانه ي
مسیح،صداي پچپچِ ظریفِ زنانه اي میآید.
سریع مانتویم را میپوشم و شالم را دور سرم میپیچم.
صداي خنده ي مسیح،قلبم را از جا میکند.
در را به شدت باز میکنم و با قدمهایی بلند به طرف آشپزخانه میروم.
مسیح روي صندلی آشپزخانه نشسته و با موبایل بازي میکند و.....
و زنی پشت به من،رو به ظرفشویی ایستاده.
قد بلند و لاغر است و هیچ شبیه زنعمو نیست..
چشمهایم را میبندم و باز میکنم.
صداي کوبشهاي متمادي قلبم،تمام راهرو را برداشته.
دستم میلرزد.
مثل قلبم...
نفسهایم به شماره افتاده.
حس میکنم دنیا دور سرم میچرخد.
مسیح با لبخند رو به زن میگوید:به نظرم شربت تو کابینت بغلی
باشه..
صدایش میزنم:مســـــیـــح...
خنده از روي لبهاي مسیح میپرد.
میگوید:نیکی....
من...من نمیدونستم خونهاي
زن به طرفم برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶۹ و ۷۷۰
حس میکنم چشمانم سیاهی میرود...
و دیگر هیچ نمی فهمم..
چشمانم را محکم روي هم فشارـمیدهم.
میخواهم از این کابوسِ وحشتناك بیدار شوم.
چشمهایم را فشار میدهم و آرام باز میکنم.
چهره ي نگران مسیح را برابرم میبینم.
تنها یک قدم با هم فاصله داریم.
آرام،اما ملتهب میپرسد
:_خوبی؟؟رنگت پریده...
قامت بلند مسیح نمیگذارد آشپزخانه را ببینم.
اما..نه،هنوز هم خوابم.
هنوز هم کابوس میبینم.
سایه ي شومِ زنی پشت سرِ مرد من دیده میشود.
مردِ من... ؟؟
یک قدم عقب میروم.
مسیح همان یک قدم را پرـمیکند.
دستمـ را به دیوار پشت سرم میگیرم و برمیگردم.حس میکنم
محتویات معده ام،به سمت دهانم هجوم میآورند.
چشمانم را میبندم و دستم را روي شکمم میگذارم
مسیح با نگرانی صدایم میزند
:_نیکی... نیکی... نیکی.....
قدمهاي تند و نامرتبی به ما نزدیک میشود.
چشمهایم را باز میکنم.
نمیخواهم از دید آن دو،ضعیف به نظر برسمـ.
زن جلو میآید.
مانتوي بلند دارچینی پوشیده و موهاي خاکستریاش از زیر مقنعه ي
قهوهایاش بیرون ریخته.
چقدر چهره اش آشناست.
زن،لیوان بلندي به دست مسیح میدهد : بدید خانم بخورن...
چروكهاي ریز و درشتِ اطراف چشمش،خط هاي افقی روي پیشانی
اش..
من این زنِ پنجاه ساله را قبلا کجا دیده ام ؟
دستم را به کمرـمیگیرم تا صاف بایستم.
مسیح،مضطرب قاشق را درون لیوان میچرخاند و صداي بهمخوردن
حبه هاي قند و دیواره ي لیوان،اعصابم را بهم میریزد.
زن آرام به مسیح میگوید :رنگشون پریده... به نظرم ضعیف