📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۳ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 24 June 2023
قمری: السبت، 5 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹جنگ سویق، 2ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️4 روز تا روز عرفه
▪️5 روز تا عید سعید قربان
▪️10 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️13 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
✍گفت:
آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.به صندلیاش اشاره کرد گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم
که این جا خبری نیست!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛
#ازاینپستهاودرجههاچیزیدرنمیاد!
#شهید_حاج_احمد_کاظمی...🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 📽
#بسیار_زیبا
🎥 میدانستید تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها، چنین معنای قشنگی دارد؟
🔰 #استاد_پناهیان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۷۹ و ۷۸۰ گفتی سرقولم باشم....هستم،خیالت راحت چشم از صورتم میگیرد و گل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۸۱ و ۷۸۲
مکبر،دستور قامت بستن میدهد.
بلند میشوم و چادرِ نمازم را روي سرمـ مرتب میکنم.
هنوز فکرم درگیر تصمیمهاي ناگهانی مسیح است.
رفتن...
برگشتن...
برگشتن با یک آشپز...
اینها چه معنی میدهد ؟
صداي آرام و زمزمهوارِ پیشنماز میآید که آرام اذان میگوید.
هنوز فکرم درگیر است.
پس زدن ها و پیش کشیدن هایش را نمیفهممـ.
مرا از آشپزي در خانه اش منع میکند، اما یادآوري میکند که روزي
سه بار باید کنارش غذا بخورم.
باید خودم را به دستان مقتدر خدا بسپارم.
مگر نه اینکه او رحمان و رحیم است و بر هر چیز بندگانش آگاه...
تاریکخانه ي ذهنم را از هرچه جز او پاك میکنم و توکل میکنم به
معبودم★ .
چادر رنگیام را مرتب و باحوصله تا میکنم و درون کیفم جا میدهم.
چادر مشکی ام را در دست میگیرم و آرام،بازش میکنمـ.
مشکی براقم جلوي چشمانم میݪغزد و دلربایی میکند.
روزي تمام آرزویم این بود که بیهیچ دغدغه و نگرانی،براي نمازهاي
یومیه به عنوان بانویی چادري به مسجد بیایمـ.
حالا که این نعمت در اختیارم قرار داده شده،چرا شکرگزار نیستم ؟
الحّق که آدمی فراموشکار است و "قلیلٌ من عبادي الشکور"..
کش چادرم را دور سرم میاندازم و با افتخار دوباره مینشینم.
دستهایم را دو طرف تربت سیدالشهدا میگذارم و سجده ي شکر را
با حلاوت "الحمدللّه"هایم به جا میآورم.
چقدر من ناسپاس بوده ام...
چرا یادم رفته،من همان بنده ي ناخلف و ناصالح بودم و دستِ مهربان
خدا، تا کشتی نجات،هدایتم کرد.
چرا فراموش کرده ام،اوست که آدمی را جان میبخشد و میمیراند...
سر از مهر که برمیدارم،انگار بار روي دوشم سبک میشود.
دیگر نگران نیستم..
نگران هیچ چیز...
نه مسیح...
نه جدایی...
نه بازگشت به خانه ي پدري..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۸۳ و ۷۸۴
مگر میشود خدا را بنده بود و از آینده،بیمناك ؟؟
محال است.
آرام از جایم بلند میشوم.
کیفم را برمیدارم.
میخواهم از مسجد خارج شوم که دستی روي شانهام مینشیند.
برمیگردمـ.
چهره ي مهربان و صمیمی حنانه،همسر سیدجواد،پشت سرم
میبینمـ.
لبخند میزند و با لحنِ دوستداشتنی منحصر به خودش میگوید: بهبه
نیکی خانم!
چشممون به جمال شما،روشن....
نمٻتوانم صبر کنم.
محکم بغلش میکنم:واي حنانه دلمـ برات تنگ شده بود....
حنانه میخندد:حالا دلت تنگ شده بود و سال به سال خبري از ما
نمیگیري؟
از حنانه جدا میشوم و در چشمهاي سبز روشنش خیره.
لبخند میزنم:به جون هر جفتمون گرفتار بودم...
نگاهی موشکافانه به صورتم میاندازد: بله دیگه... عروس شدي ، ما رو یادت رفت...
از خجالت سرم را پایین میاندازم.
حنانه بغلم میکند و گونهام را میبوسد.
میگوید:مبارك باشه خوشگلخانم...
ان شاءالله به پاي هم پیر بشید...
هنوز هم به این جمله ي تعارفی عادت نکرده ام.
لبخند کمجانی میزنم و آرام و جویده جویده پاسخ میدهم:ممنون
حنانه میگوید:حالا که عجله نداري،داري؟
دو دقیقه بشین پیش ما...
با هم به گوشه میرویم و هر دو به دیوار تکیه میدهیم.
حنانه با لبخند میگوید:
خب الهی قربونت برم تعریف کن ببینم...
مشدي بهم گفت که با همسرت اومدي و کلی غذا آوردي واسه
نیازمندا..
سر تکان میدهمـ.
میگوید :پس خداروشکر همسرت اهل کار خیر هستن... نمیدانم چه
بگویم.
فقط کمی از این بحث،خوشم نمیآید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۸۵ و ۷۸۶
میگویم:از آقاي علوي چه خبر ؟
حنانه لبخند تلخی میزند : میاد... یکی دو هفته میمونه،دوباره اعزام
میشه..
هرچقدر میگم بیشتر بمون،قبول نمیکنه..
حتی فکر نمیکنم واسه زایمانم بتونه خودشو برسونه...
چند لحظه طول میکشد تا جمله ي ساده اش را تجزیه و تحلیل کنم.
با ذوق به چشمان حنانه خیره میشوم:چی؟؟الهی قربونت برم...مامان
شدي؟؟
حنانه،لبخند گرمی میزند:آره...
با اشتیاق دوباره بغلش میکنم.
صداي حنانه آرام میآید:خالهجون مامانمو کشتی..
حنانه را از خودم جدا میکنم و میگویم:الهی خاله قربونش بره...
حنانه لبخند میزند : انشاءالله خودت مامان بشی...
سرخ میشوم و سرمـ را پایین میاندازمـ.
★
آرام از کنار خیابان راه میافتم.
بغض کرده ام.
یاد چشمانِ بارانی حنانه میافتم،وقتی از دلتنگیهایش میگفت.
من که هیچ علاقهاي به مسیح ندارم و تنها به عنوان خشک و خالی
همسر،کنارش زندگی میکنم،آن شب که بیخبر از خانه بیرون
زد،نزدیک بود مجنون شوم.
تا خود صبح،بیدار بودم و چشمم به در..
از حنانه خجالت میکشم.
از امثال حنانه که همسرانشان را،سایه ي سرشان را، امید خانه شان
را ،پدر فرزندانشان را و مَرد شان را به کامِ خونخوار مرگ میفرستند.
قطره اشکی به سرعت روي گونهام میلغزد.
من،هیچ وقت نمیتوانم مثل آنها،مقاوم باشم.
پژواك صداي حنانه در اتاقِ خالی ذهنم میپیچد. "وقتی میخوام از
دلتنگی شکایت کنم، از عمه ي سادات خجالت میکشم..
آقاسید رفته جنگ،ولی خب پدرم،برادرم، پدر ایشون،همه هستن...
دستتنها نیستم.
اگه چیزي لازم داشته باشم همه سریع، میخوان کمکم کنن...
آقاسید همیشه میگن،اگه دلت گرفت فقط یادت بیفته حضرت زینب،
عصر روز عاشورا، وقتی هیچ مردي نبود، وقتی میون اون همه
نامحرم....
فقط به این فکر کن حنانه"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۸۷ و ۷۸۸
اشکهایم را از صورتم پاك میکنم.
به سمت خیابان میروم و میگویم: تاکسی...
★
کرایه را به طرف راننده میگیرم و پیاده میشوم.
هوا کاملا تاریک شده و صداي رفت و آمد ماشینها در گوشم
میپیچد.
با کلید در را باز میکنم و وارد لابی ساختمان میشوم.
آرام به نگهبان سلام میکنم و دکمه ي آسانسور را فشار میدهم.
درب آسانسور باز میشود،وارد میشوم و منتظر میایستمـ.
به طرف آینه برمیگردمـ.
زیر چشمهایم گود افتادهـ.
هرچقدر خواستم مقاوم باشم و حداقل جلوي حنانه گریه
نکنم،نشد...
وقتی از اولین باري که صداي قلب دخترشان را،تنها شنیده بود،وقتی
از طعنهها و کنایههاي دوست و فامیل میگفت،وقتی از مجروحیت
سید جواد حرف میزد....
نتوانستم خودم را کنترل کنمـ.
دست در گردنش انداختم و بلند بلند گریه کردمـ.
طوري که خانمهایی که براي مجلس تفسیر قرآن جمع
بودند،برگشتند و نگاهم کردند.
آهی از ته دل میکشمـ.
آسانسور میایستد.
به آرامی پا در راهرو میگذارم و به طرف خانه قدم برمیدارم.
نرسیده به در،دست در کیفم میکنم و به دنبال کلید خانه میگردم.
قبل از اینکه کلید را درون قفل بیندازم،در واحد باز میشود.
مسیح،با چهره اي عبوس پشت در ایستاده.
آرام،سلام میدهم و وارد خانه میشوم.
کاش میشد به این پسربچه ي تخس و پر سر و صدا یاد بدهم،جواب
سلام واجب است.
میخواهم به طرف اتاقم بروم که میگوید : کجا بودي؟
به طرفش برمیگردمـ.
میخواهم باز هم،نیکی چند سال پیش را نشانش دهم و مثل خودش،
لجبازي کنم.
اما یاد حرفهاي حنانه،یاد قراري که با خدا بستم...
من نمیتوانم مغرور باشم.
همین نیکی ساده و آرام را ترجیح میدهمـ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۸۹ و ۷۹۰
حس میکنم این نیکی،به خدا نزدیکتر است.
سرمـ را پایین میاندازم
+:رفته بودم مسجد....
مسیح سعی میکند صدایش بالا نرود.
:_نیکی یه نگاه به ساعتت بنداز،ساعت هشت شبه....
با گوشه ي روسریام بازي میکنم.
+:ببخشید....
:_میشه لطفا بگی اون گوشی واسه چی همراهته؟؟
واسه اینکه اگه یه بدبختی اینور خط،از ساعت چهار بعد از ظهر،تا
هشت شب، بال بال زد تا صداتو بشنوه،تو جواب بدي...
میدونی تا بیاي مُردم از نگرانی؟
سرم را بلند میکنم.
چشمهایش به خون نشستهاند اما صداقت میان برق چشمانش پرواز
میکند.
نگران من شده...
براي بار دوم..
چقدر مسئولیتپذیر!
+:ببخشید پسرعمو...
اصلا حواسم به ساعت نبود...
اگه میدیدم زنگ زدین حتما حواب میدادمـ..
ببخشید...
میخواهم قصد اتاق کنم که میگوید:میشه بعد از این هرجا که میري
به من یا طلا بگی؟ حتی اگه یه یادداشت کوچولو برام بذاري...
سر تکان میدهم
+:حتما...و سعی میکنم هیچوقت دیر نیام
لبخند میزند.
لبخند واقعی...
از آن خنده ها که او را شبیه پسربچه ها میکند.
مثل برقگرفته ها از جا میپرم.
دوست ندارم اینطور بیمهابا به او زل بزنمـ.
به طرف اتاقم میروم.
در را که میبندم،موبایل را از کیفم در میآورمـ.
راست میگوید،هفتاد و یک تماس بیپاسخ...
گوشی را روي تخت میاندازم و در کمد را باز میکنمـ.
میخواهم مانتویم را از تن بکنم، که حس میکنم صفحه ي گوشی
روشن میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۹۱ و ۷۹۲
به طرفش میروم.
تماسِ دریافتی از طرف "زنعمو"
جواب میدهم و موبایل را روي گوشم میگذارم.
:_جانم زنعمو؟
+:سلام نیکیجان،خوبی؟
:_سلام،ممنون شما خوبین؟
+:بدموقع که مزاحم نشدم؟
:_نه اختیار دارین...
+:خب من سریع حرفمو میزنم،که بیشتر از این وقتتو نگیرم..
دخترم باید ببینمت...
باید باهم صحبت کنیم،فقط لطفا مسیح از این قضیه بو نبره؟
باشه؟
تأکید میکنم،مسیح نباید چیزي بفهمه...
چند تقه به در اتاقم میخورد.
با شتاب برمیگردم
صداي مسیح را از پشت در میشنوم:نیکی...
بلند میگویم:بله؟
:_شام حاضره.
+:اومدم اومدم
موهایم را کنار میزنم و گوشی را با دو دستم میگیرمـ.
کنجکاوي امانم را بریده.
زنعمو که متوجه اوضاع شده میگوید:برو دخترم... شتابزده
میگویم:چشم،سلامبرسونین،خداحافظ
موبایل را روي تخت میاندازم و سریع لباسهایم را عوض میکنم.
میخواهم از اتاق بیرون بروم که یک لحظه چیزي شبیه برق از تنم
میگذرد.
صداي مسیح،در سرم میپیچد،بزرگ میشود و همهجا را میگیرد
"یکی اینور خط از چهار بعدازظهر ، تا هشت شب،بالبال زده تا
صداتو بشنوه"...
آرام،ناخودآگاه،دستم را از روي دستگیره برمیدارم.
تمام وجودم گُر میگیرد.
براي اولینبار در عمرم،احساسی خالص و ناب،در رگهایم جریان
مییابد.
دوباره،صداي مردانه و محکم مسیح، زمزمهوار، گوشهایم را نوازش
میدهد.
"میدونی تا تو بیاي،من مُردم از نگرانی"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۹۳ و ۷۹۴
دستم از من فرمان نمیبرد.
ناخودآگاه،سمت چپ قفسهي سینهام مینشیند.
قلبم،آنقدر بلند و محکم میکوبد که میترسم مسیح صدایش را
بشنود.
برمیگردم.
رو به آینهي قدیام میایستم.
پیراهن سرخابی،که از کمر به پایین گشاد است و قدش تا وسطِ ساقِ
پایم میرسد.
جورابشلواري ضخیم مشکی و شالِ گلبهی....
چشمهاي درشت قهوه اي روشن...
پوستِ روشن و مهتابی...
شالم را روي سرم مرتب میکنم.
باز نگاهم به برق چشمانم میافتد....
صداي مسیح در سرم میپیچد
"تا بیاي،مُردم از نگرانی"....
حس میکنم این نفسنفسزدن هاي بیامان،کوبشهاي محکم و...
صداي مسیح میآید،دور است..
انگار از آنسوي خانه صدایم میزند
:_نیکی....شام،یخ کرد ....
حس میکنم دستپاچه شدهام.
انگار اولینبار است که میبینمش.
پاتند میکنم و از اتاق خارج میشوم.
مسیح پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته،روبهرویش مینشینم.
بدون اینکه نگاهم کند،میگوید
:_چقدر دیر کردي...
از سرماي لحنش،یخ میزنم.
با تعجب،نگاهش میکنم.
چقدر زود،حالاتش عوض میشود.
با حوصله،در بشقابش،سه تا کتلت میگذارد و بعد،بشقاب را به طرفم
میگیرد.
هول میشوم،تشکر میکنم و بشقاب را میگیرم.
براي خودش هم،کتلت میگذارد و شروع به خوردن میکند.
من هم آرام،شروع میکنم.
اما هرچند لحظه یکبار ناخودآگاه سر بلند میکنم و نگاهش میکنم.
او،بیتوجه به من،مشغول خوردن است.
:_چقدر گرسنه بودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۹۵ و ۷۹۶
سرم را بلند میکنم.
اولین بار است که از گرسنگی میگوید.
زیر لب میگویم
+:کاش زودتر غذاتون رو میخوردین...
بدون اینکه نگاهم کند،برخلاف من،با لحنی محکم میگوید
:_منتظر تو بودم...
غذا برایم میشود زهرِ هلاهل... میشود سم...
میشود مرگ....
حسی بچگانه،گلویم را چنگ میاندازد.
"نگران نشده فقط میخواسته با من غذا بخوره،اونم از سر تکلیف"....
سعی میکنم کودك درونم را آرام کنم.
چند نفس عمیق میکشم.
حس میکنم،بغضِ چنبره زده بر گلویم سعی دارد خفهام کند.
مسیح،پارچ آب را برمیدارد و بدون اینکه چیزي بگوید،لیوان مقابلم
را پر میکند.
از همه ي حرکاتش تعجب میکنم.
به چه حقی ذهن من را میخواند ؟
هرچه که بود،الآن به این لیوانِ آب احتیاج دارم.
دست دراز میکنم و لیوان را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم.
حس میکنم بهترمـ
هرچند وقتی در اتاق،یاد حرفهاي مسیح و دلنگرانیاش افتاده
بودم،حالِ دوستداشتنیتري داشتم...
از پشت میز بلند میشومـ.
آرام،متکبر و مغرور سر بلند میکند
:_غذاتو کامل نخوردي...
:+میل ندارم...
و بی هیچ حرف دیگري به طرف اتاق برمیگردمـ.
لحظهیآخر،صورتم را به طرف آشپزخانه میگیرم.
مسیح،دستتنها مشغول جمع کردن میز است.
پا روي دلم میگذارم و وارد اتاقم میشوم.
★
کتاب به دست ، وارد آشپزخانه میشومـ.
طلا مشغول پاك کردن سبزي است.
متوجه حضور من نشده.
سرفه اي مصلحتی میکنم تا توجهاش جلب شود.
سرش را بلند میکند،میخواهد بلند شود که میگویم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۹۷ و ۷۹۸
:_بشین،بشین
صندلی روبه رویش را بیرون میکشم
:_مزاحم که نیستمـ ؟
لبخند میزند
+:اختیار دارین خانم...
روي صندلی مینشینم و کتاب را روي میز میگذارم.
طلا دوباره مشغول میشود.
:_کمک نمیخواي؟
+:نه خانم،ممنون
:_تو یخچال سبزي نداشتیم؟
+:پلاسیده شده بودن خانم...بهتره سبزي رو نشسته،داخل یخچال
گذاشت..
سر تکان میدهم
:_نمیدونستم...
طلا لبخندِ عمیقی میزند
+:خانم شما خیلی جوونین...آقامسیح هم واسه همین به من گفتن
بیام..
به صرافت میافتم
:_واسه چی؟
+:خب خانم،خونهداري سخته...آقا گفتن نمیخوان شما بیشتر از این
دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین...
راستش شرارهخانم هم...
طلا حرفش را میخورد.
یک تاي ابرویم را بالا میدهم و با لحنی پر از شک و ابهام میپرسم
:شراره خانم چی؟
طلا با چاقو و ساقههاي کرفس خودش را مشغول میکند
+:هیچی خانم،هیچی...
یاد تماس دیشب زنعمو میافتمـ.
کنجکاوي،قلقلکم میدهد.
از بچگی خیلی اهل کنجکاوي نبوده ام،اما نمیدانم چرا راجع هرچه به
مسیح مربوط میشود،گوشتیز میکنم.
با لحنی شمرده و محکم میگویم
:_طلا خانم،مٻگم زنعمو چی میگفتن ؟
طلا آرام میگوید
+:هیچی به خدا خانم...فقط مٻگفتن آقامسیح خیلی شما رو دوست
دارن..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۹۹ و ۸۰۰
به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ
.
طلا میگوید
+:شرارهخانم همیشه راست مٻگن...در این مورد هم حق با
ایشونه...
خودِ من دیدم،دیروز که شما بیخبر رفتین بیرون،آقا وقتی برگشتن
خونه چقدر نگران شدن...
تا وقتی من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن...
مدام موبایل و تلفن خونه دستشون بود و به شما زنگ میزدن...
من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم...
میخواهم بحث را عوض کنم
:_شما کی رفتی؟
+:من سه ربع از چهار گذشته بود،رفتم..میدونین آخه شوهرم یه
کمی حساسه...
حس میکنم میخواهد درد و دل کند.
میپرسم
:_چند سالته شما،طلاخانم؟
+:من نزدیک پنجاه سال از خدا عمر گرفتم...
لبخند میزنم،درست حدس زده بودم
حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر..
حرفش را ادامه میدهد.
+:راستش خانم... میگن پیري هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس
میگن...شوهرمنم،سر پیري،معرکه گرفته...
اینروزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش...
لبخند میزنم.
:_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و
خسته بشین...
لبخند شرمآگینی میزند.
از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد.
یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر
زمان خیلی چیزها را عوض نمیکرد.
طلا با خجالت روسریاش را مرتب میکند.
:+آره خانم... راستش بهم میگه بچهها دیگه از آب و گل دراومدن...
لازم نیست زیاد کار کنیم..
اما وقتی شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازهعروسشون
میخوان آشپزي کنم،به شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح
خیلی گردن من و خونوادهام حق دارن...
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۴ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 25 June 2023
قمری: الأحد، 6 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹سالروز ازدواج امیر المومنین با حضرت زهرا علیهما السلام (بنابرقولی)، 2ه-ق
🔹مرگ منصور عباسی لعنة الله علیه، 158ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️3 روز تا روز عرفه
▪️4 روز تا عید سعید قربان
▪️9 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️12 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_علیرضا_ناهیدی
نام پدر: ابراهیم
تاریخ تولد: 1339/12/01
محل تولد: تهران
وضعیت تاهل: مجرد
مسئولیت نظـامی: فرمانده تیپ ذوالفقار
لشکر۲۷محمدرسول الله ص
تـاریخ شـهادت: 1361/12/01
مـحل شـهادت: فکه
عـملیـات: والفجرمقدماتی
مـحل مـزار: بهشت زهرا (س)
قطعه: 28 /ردیف: 102/شماره: 1
🌷 #خـاطـره_شـــهــیــد
"شهادت را دوست داشت. یک بار با حالت عصبانی به یکی از واحدهای سپاه رفته و با داد و فریاد گفته بود برای چه مرا به کردستان نمی فرستید؟...
به او گفته بودند برای تو هنوز خیلی زود است. او وقتی جریان را برای من تعریف کرد، گفتم همینجا هم کار زیاد است.
اگر راست می گویی همینجا کار کن. با من به جهاد(سازندگی) بیا و به مناطق محروم و مردم محروم کمک کن. گفت ولی اینجا ها که می گویی، شهادت نیست.
گفتم اسلام به زنده تو بیشتر نیاز دارد. آرام گفت آخر نمی دانی شهادت فی سبیل الله یعنی چه."
راوی :
خواهر شهید
🌸شادی روح پاک همه شهیدان
#شهید_علیرضا_ناهیدی_صلوات.🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۹۹ و ۸۰۰ به پشتی صندلی تکیه میدهم و فکر میکنم ناآگاهانه،پوزخند میزنمـ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۰۱ و ۸۰۲
میگویم
:_مگه شما،کمک حال زنعمو نبودین؟
+:نه خانم... شرارهخانم خودشون آشپزي میکنن... فقط دوهفته یه
بار یه خانمی هست که میره واسه نظافت...
من فقط روزایی که مهمون دارن میرم که دستتنها نباشن...
چقدر زندگی هاي مامان و زنعمو شبیه است و چقدر رفتارهایشان
متفاوت...
از وقتی به یاد دارم،منیر کارهاي آشپزخانهمان را برعهده داشت.بین
مامان و زنعمو،من ترجیح میدهم شبیه زنعمو باشمـ.
میپرسم
:_چند تا بچه داري طلاخانم ؟
طلا به یاد بچههایش که میافتد لبخند میزند
+:سه تا ...سه تا پسر...
الآن دیگه هرکدوم واسه خودشون مردي شدن...
لبخند میزنم
:_خدا حفظشون کنه..ـ
+:ولی الآن بهشون برمیخوره که من میام اینجا...
لب پایینش را میگزد.
انگار از حرفی که زده،پشیمان شده.
+:ببخشید خانم،اصلا قصد بدي نداشتم
:_حرف بدي نزدي طلاخانم....
+:خانم به آقامسیح نگید...ممکنه منو مرخص کنن...
دستم را به گرمی روي دستش میگذارم
:_نگران نباش طلاخانم...
لبخند تلخی میزند.
+:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن...
من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو
خونه ي آقاي آریا...از بچگی دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون
بود...اگه بیشتر از پسراي خودم دوسشون نداشته باشم کمتر هم
ندارم...
باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده.
خودش را جمع و جور میکند..
نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک همصحبت
نیازمندم.
:_میفهمم چی میگی طلاخانم...
+:راستش خانم،الآن دیگه به پولِ کار کردن من نیاز نداریم.