eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ به سختی لبخندي میزنم. مسیح روي تخت مینشیند و دکتر مشغول معاینهاش میشود. گوشی پزشکی را پشت و روي سینهي مسیح میگذارد و میخواهد که نفس عمیق بکشد. بعد دهان و گلویش را معاینه میکند:چیزي نیست... سرما خوردي به طرف تخت میروم و میگویم +:دیدي گفتم کتت رو بپوش... دکتر با خنده میگوید:به نفعته به حرف خانومت گوش بدي... من هروقت از فرمان سرپیچی کردم،پشیمون شدم. مسیح بلند میشود :_اتفاقا تو خونهي ما،مردسالاري حاکمه..من گفتم دکتر لازم نیس..الآنم که در خدمت شماییم... دکتر میخندد:آفرین،با همین فرمون ادامه بده... بدون توجه به بگوبخند دکتر و مسیح با اضطراب میپرسم +:آقاي دکتر،دستش هم زخم شده،ممکنه عفونت کرده باشه،تبش به خاطر اون باشه؟؟ دکتر با آرامش میگوید:ببینم زخم دستت رو... دست راست مسیح را میگیرد و باند چادرم را باز میکند:اوه،چه کردي با خودت پهلوون؟ برمیگردد،پشت میز مینشیند و مشغول نسخهپیچیدن میشود. چند دقیقه که میگذرد،نسخه را به طرفم میگیرد. مسیح جلو میرود اما سریعتر از او نسخه را میگیرم. :_نیکی... +:تو بشین خودم میگیرم میام.. دکتر با خنده میگوید:بشین شما... خانمت داروهات رو بگیره،دستت بخیه لازم داره،خدا رحم کرده عصب دستت رو نبریدي... مسیح ناچار روي تخت مینشیند. لبخندي به صورتش میپاشم و از مطب بیرون میروم. نوشتهي "داروخانه" با فلشی به سمت چپ توجهم را جلب میکند. *مسیح* دکتر مشغول پیچیدن گاز استریل دور بخیههاي دستم است. نگاهم به سمت نیکی است،مضطرب روي صندلی نشسته،پاي راستش را مدام تکان میدهد و لبش را بین دندانهایش گرفته. نگاهش میکنم،سعی میکنم با چشمهایم بفهمانم که نگران نباشد،اما نمیشود. صداي آرام دکتر،حواسم را معطوف او میکند:قدر نگرانی خانمت رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ بدون..معنیش محبته... اگه یه روزي نگرانت نشد،فاتحهي قلب و عشقت رو بخون... با تعجب به صورتش نگاه میکنم. جوان است،اما پختگی عجیبی به اندازهي قرنها روي پیشانیاش،خطوط کهنسالی را حک کرده. با صداي بلندتري میگوید : آستین چپت رو بده بالا...سرمت رو خودم وصل میکنم. روي تخت دراز میکشم و دستم را به طرف دکتر میگیرم. نگاهم باز هم به دنبال نیکی است. چشمانم او را میبینند و گوشهایم،حرف دکتر را زمزمه میکنند. "قدر نگرانی خانمت رو بدون".... نیکی نگران بلند میشود و یک قدم به سمتم میآید. "معنیش،محبته".... یک لحظه،دستم میسوزد. دکتر،سرم را وصل کرده،به طرف نیکی برمیگردد:مشکل خاصی نداره..فقط داروهاش رو بخوره،مایعات هم بخوره،به زخم دستش هم فشار نیاره،باندپیچیام مدام عوض بشه... این پهلوون که من میبینم زود سرپا میشه.. نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پشتسرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم. نیکی برمیگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام لبخندي میزنم و به دنبالش صداي سرفههایم در سالن میپیچد. نیکی،نگران نگاهم میکند،سري تکان میدهد و با عجله به طرف اتاقش میرود .به سختی،لباسهایم را عوض میکنم و تنِ بیجانم را روي تخت میاندازم.احساس کوفتگی در تکتک عضلاتم پیچیده.آبدهانم را قورت میدهم و دستی روي لبهایم میکشم.شبیه دو تکه بیابان بیآب و بیگیاه روي صورتم نشستهاند.خشک و بیحاصل و بیبرگ و بیرویش.. چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود. با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم. +:راحت باشین... کنار تخت روي زمین مینشیند و لقمهي کوچکی به طرفم میگیرد. نگاهش میکنم :_نیکی میل ندارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +:باید براي خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا تهمعدهتون خالی نباشه... بیاختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم. لقمه،مثل سنگ روي زبانم مینشیند. به سختی میجومش و نهایتا میبلعم. نیکی اینبار لیوان آبپرتقال را به دستم میدهد. :_نیکی آخه... +:هیس،حرف نباشه.. نگاهی به لیوان میاندازم. به مثال جام زهر است برایم. اشتهایی برایش ندارم. اما یاد لحن جدي نیکی که میافتم،ناچار جرعهاي از آن را سر میکشم. نیکی ظرف کوچکی به طرفم میگیرد که سه قرص و کپسول رنگارنگ،درونش اینطرف و آنطرف میروند. +:این قرصا رو الآن باید بخورین... بازهم اطاعت میکنم. کدام سند و کدام قانون من را برابر این دختربچه،مجبور به اطاعت کرده؟ لیوان را که کامل سر میکشم،لبخندي از سر رضایت میزند. بلند میشود. :+دیگه بخوابین..لطفا به دستتون هم فشار نیارین...کاري داشتین صدام کن.. میخواهد از در بیرون برود که نامش را میخوانم،مثل جانم :نیکی.. برمیگردد:بله؟ :_ممنون،بابت همه چی.. لبخندي به زیبایی ماهِ صورتش میزند و آرام از اتاق بیرون میرود. سردرد امانم را بریده،روي پهلو میخوابم و نگاهی به باندپیچی دستم میاندازم. آنقدر بیحالم که نمیفهمم کی خوابم میبرد... ★ نور خورشید روي صورتم میافتد. چشمانم را آرام باز میکنم.نگاهی به اطراف میاندازم.اتاق خودم،وسایل خودم،تخت خودم... یکدفعه چشمم به نیکی میافتد.وسط اتاق روبه بالکن نشسته. چادر سفید با گلهاي ریز بنفش سر کرده و کشِ آن را،از روي.... ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۲ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 03 July 2023 قمری: الإثنين، 14 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق 🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️25 روز تا عاشورای حسینی ▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
ٺـٰاشھـادت!'
صفحه۹۸
✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ ☀️روزمان را ☀️صفحه‌ ۹۹ سوره‌ی نساء
تفسیرصفحه۹۹
💠 🏷 ثواب پیاده رفتن به زیارت امام حسین (ع) 🔅 : 🔸 «هر كس پياده به نزد قبر حسين عليه السلام بيايد، خداوند، براى هر قدمش هزار حَسَنه مى‌نويسد و هزار زشتكارى را از او مى‌زُدايد و او را هزار درجه، بالا مى‌بَرد». 🔹 «مَن أتى قَبرَ الحُسَينِ عليه السلام ماشِيا كَتَبَ اللّهُ لَهُ بِكُلِّ خُطوَةٍ ألفَ حَسَنَةٍ، و مَحا عَنهُ ألفَ سَيِّئَةٍ، و رَفَعَ لَهُ ألفَ دَرَجَةٍ». 📚 كامل الزيارات: ص ۲۵۵ ح ۳۸۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍با خودم گفتم پدرشم، با من این حرف‌ها را ندارد. گفتم: حسین، بابا! بده من لباس‌هات رو می‌شورم. یک دستش قطع شده بود. گفت: نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن. نگاه می‌کردم. پاچه‌ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت. لباس‌هایش را پامال می‌کرد. یک سرِ لباس‌هایش را می‌گذاشت زیر پایش، با دستش می‌چلاند. ...🌷🕊
🎧آنچه می شنوید؛👇 ✍ همش می گن؛ شما تشنه نيستين! شما طلب ندارين! شما نمی خواينش! که امام تون،هزار ساله در غیبته! اصلا این طلب وتشنگی چيه؟👇
📲 | (سری 1) 🌺 (ع) مبارک باد 📡حداقل برای نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ +:باید براي خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا تهمعدهتون خا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۱ و ۹۳۲ چادر،پشت گردنش انداخته است. کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است. آبدهانم را قورت میدهم. خبري از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم مینشینم. از صداي خشخش روتختی نیکی متوجهام میشود. کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود. +:سلام بیدار شدي؟ بهترین؟ نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد. :_آره،خوبم...نخوابیدي تو؟ آرام به طرفم میآید. +:نه،خوابم نبرد.. نگاهی به پنجره میاندازم :_شرمنده.. اذیتت کردم +:این حرفا چیه؟ :_ساعت چنده؟ +:شش و نیم سعی میکنم از جا بلند بشوم نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد :+کجا؟ :_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الآن مانی میآد دنبالم،باید بریم شرکت.. +:پسرعمو شما امروز هیچجا نمیرین... با تعجب نگاهش میکنم. :_عه +:همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه بارم تو به حرف من گوش بده.. من مدام،تبات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه بیرون نرو،تا حالت خوب بشه.. ناچار سرجایم برمیگردم. نیکی لبخندي ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد. سرم روي بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند. فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد..... ★ کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند :
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۳ و ۹۳۴ پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان... انگار روي چشمهایم وزنهي هزار تنی گذاشتهاند. به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرامآرام چشمهایم را باز میکنم. کمکم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود. اینبار به وضوح صداي نیکی را از بالاي سرم میشنوم:مسیحجان... نگاهش میکنم. بالاي سرم نشسته و دستش را روي پیشانیام گذاشته. ملیح میخندد:بیدار شدي؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت.. در تیلههاي عمیقش خیره میشوم. لبخند از صورتش کمکم جمع میشود و کنارهي لبهایش به طرف پایین کش میآید. چشم در چشمش میدوزم. +:مسیح...من... من... لب پایینش میلرزد و قطرهاشکی با سماجت،از گوشهیچشم چپش تا پایین گونهاش میغلتد. دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم. +:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی... انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم. آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم. مردمکهاي نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح... چشمهایم را میبندم و دستش را روي پیشانیام میگذارم :_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو... سعی میکند دستش را از بین مشت مردانهام بیرون بکشد. نگاهش میکنم. نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند. انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد. دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاري مجبورش کنم که نمیخواهد. دستش را آرام از روي پیشانیام برمیدارد. آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم. چند ثانیه میگذرد،صداي نفسهاي نیکی تند میشود و چیزي نرم،روي سرم مینشیند. چشمانم را با تعجب باز میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۵ و ۹۳۶ نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار. انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند. چشمانش را محکم روي هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته. حس میکنم الآن است که نیکی صداي تند تپش قلبم را بشنود. دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد. دوباره چشمهایم را میبندم. چشمهایم بستهاست،قلبم تالوپتولوپ،بیقرارانه خودش را به قفسهیسینهام میکوبد،گر میگیرم و آرام میگویم :_نیکی... خیلی دوست دارم... خیلی بیشتر از خیلی.... . * انگار یک نفر با پتک روي سرم میکوبد. به شدت از خواب میپرم. نگاهی به اطراف میاندازم. روي تخت خودم در اتاق خودم. خواب بود. رویا بود،همهي آن فکر و خیالها اثرات تب بود. معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بیمهابا دوستم دارد. جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست خواهم آورد! چیزي در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی فشار میدهم. احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس هنوز هم تب دارم. صداهاي دور و برم جان میگیرند. انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند. بلند میشوم. بیتوجه به اطراف،لیوان آبِ نیمهپرِ روي پاتختی را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم. دوباره سرجایم میخوابم. نگاهم را به سقف میدوزم و ساق دستِ چپم را روي پیشانیام میگذارم. گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چارهاي برایم نکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۷ و ۹۳۸ چشمهایم را روي هم میگذارم. نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم! * *نیکی ملاقه را درون قابلمهي سوپ میگردانم. بوي خوش و رایحهي لذیذش،اشتهایم را تحریک میکند. کمی،سوپ را بهم میزنم و دوباره در قابلمه را سرجایش میگذارم. بخارِ معطر سوپ،زیر درِ شیشهاي قابلمه ؛ زندانی میشود و خودش را به در و دیوار میکوبد و روي در را تار میکند. موبایلم زنگ میخورد. عمووحید است،گوشی را برمیدارم. :_سلام عموجون +:سلام بر بیمعرفت! :_عه عمو...من همین پریشب با شما چت نمیکردم؟؟ +:پریشب تا امروز، چهل و هشت ساعت فاصله استها... :_ببخشید عمو.. آخه دیشب یه مقدار.. یعنی... پشیمان میشوم،شاید نباید به عمو چیزي میگفتم. با لحن پرسشگرانهاي میپرسد +:دیشب چه خبر بود نیکی خانوم؟ صداي زنگ آیفون،حواسم را پرت میکند. حتما،پیک سوپر ، میوهها را آورده. سریع میگویم :_ببخشید عمو در میزنن،من ببینم کیهخودم بهتون زنگ میزنم،باشه؟ +:باشه،منم اسمت رو بیمعرفتالسلطان ذخیره کنم تو گوشیم دیگه! :_عمو،ببخشید...شرمنده میخندد،دلم برایش تنگ شده! +:برو عزیزدلم،مراقب خودت باش :_قربون شما،خداحافظ موبایل را روي میز میگذارم. روسریام را مرتب میکنم و چادر رنگیام را سر میکنم. کیف پول را از روي پیشخوان، برمیدارم و به سمت آیفون میروم. پسر بیست و پنج،بیست و شش سالهاي میگوید:سلام خانم نیایش، میوههاتون رو آوردم. با مهربانی میگویم:سلام آقامجید... بفرمایید بالا لطفا مجید سر تکان میدهد و دکمهي آیفون را میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۳۹ و ۹۴۰ دوباره چادرم رامرتب میکنم و جلوي در میایستم. چند اسکناس دهتومانی از کیف پول در میآورم. زنگ در واحد به صدا در میآید. در را باز میکنم،اما پشت در ،مجید نیست. مانی با کیسههاي میوه و سفارشهاي خریدم پشت در ایستاده. چند ثانیه،بالا تا پایینش را برانداز میکنم. با لبخند میگوید :_نیکی،بیام تو یا تا شب یه لنگهپا وایسم؟؟ سرم را پایین میاندازم و با شرمندگی ، کنار میکشم و چادرم را زیرِ گلویم محکم میکنم +:ببخشید،سلام مانی،میخندد و داخل میشود. :_این شاگرد سوپري تون،داشت خریدارو میآورد تو ، گفتم بده من خودم میبرم.. کیسهها را بالا میآورد و دوباره با خنده میگوید :_حالا این همه پرتقال؟! با تشکر کیسهها را از دستش میگیرم و روي پیشخوان میگذارم. رو به مانی برمیگردم +:آقامانی بشینین براتون چایی بیارم. مانی کمی آستین کتِ سرمهاي اش را بالا میدهد و نگاهی به ساعت مچیاش میکند. :_نه خیلی دیره دیگه..من میرم پایین،لطفا به مسیح بگو سریع بیاد بریم. تیز نگاهش میکنم. +:نه آقامانی،مسیح امروز شرکت نمیاد. مانی با تعجب چشمانش را گرد میکند. :_نمیاد؟یعنی چی نمیاد؟ با دستانم اشاره میکنم کمی آرامتر صحبت کند. +:نمیتونه بیاد...یه کم ناخوشاحواله،خوابیده.. نگران قدمی به سمتم برمیدارد. :_چی شده؟ +:سرماخورده... :_اي بابا...باشه،بیزحمت سوئیچ ماشینو بیار من خودم برم،تا همین الآنشم خیلی دیر کردم،باید سریع برسم شرکت.. با شرمندگی میگویم +:ببخشید آقامانی،ماشینتون مونده جلو در خونه‌ي آقا آرش اینا.