eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۰۹ و ۱۰۱۰ چشمتون رو گرفته..ولی مسیح هم شبیه دانیاله..یادته گفتی دوست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۱۱ و ۱۰۱۲ پیراهن دیگري را به طرفم میگیرد. پیراهن سبزِ سیر با راههاي نازك کرِم. پیراهن را از دستش میگیرم و کمی به طرفش خم میشوم:خوشسلیقهاي ها.. شانه بالا میاندازد و ملیح میخندد. ذوق میکنم از خریدکردن با نیکی.. از اینکه لباسهاي شیک و در عین توانمندي،نه چندان گران انتخاب میکند. از اینکه وقت صحبت با فروشندهها،رو میگیرد و کاملا متناسب برخورد میکند. از اینکه کنارم میایستد و راه میرود و براي خریدهایش از من مشورت میخواهد. دکمههاي پیراهن را میبندم و به خودم در آینه نگاه میکنم. لباس،به تنم نشسته و به قول مامان،انگار براي من دوخته شده. از اتاق بیرون میآیم. نیکی جلوي در منتظرم ایستاده. :_چطوره؟ رضایت ستارهي دنبالهدار میشود و روي چشمهاي نیکی گل میکند. :+عالیه..اون سرمهاي که چارخونههاي قرمز داشت هم بخریم. سر تکان میدهم و میگویم:چشم جلوي پیشخوان که میرویم،روبه فروشنده میگویم:خب آقا این دوتا رو لطف کنین.. نیکی آرام کنار گوشم میگوید:میشه یکی دیگم بخریم؟ گردنم را به طرفش خم میکنم:چی؟ آرام میگوید:یه پیرهنِ آبی آسمانی از این یقهدیپلماتها.. سرمـ را بلند میکنم: از کدوم؟ دستش را بلند میکند و قفسهاي نشانم میدهد:از اون،از بالا سومی فروشنده پیراهن را از قفسه درمیآورد و روي پیشخوان باز میکند. میگویم:لارج اینم لطف کنین،دیگه نیازي به پرو نیست. فروشنده لبخند میزند:تبریک میگم..همسرتون خیلی خوشسلیقه هستن. نیکی سرش را پایین میاندازد و من،کیلوکیلو قند در دلم آب میشود. از بوتیک مردانه بیرون میآییم. جلوي ویترین یک فروشگاه شال و روسري میایستم و به روسریها نگاه میکنم. نیکی با لبخند میگوید:من تازه شال خریدم، نیازي ندارم،بریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۱۳ و ۱۰۱۴ در حالی که چشمم روسري حریر آبرنگی با رنگهاي درهم صورتی و آبی آسمانی را گرفته،میگویم:نه،بریم تو.. و کیف نیکی را میگیرم و او را به داخل میکشانم. فروشنده،با لبخند به طرفمان میآید:بفرمایید میتونم کمکتون کنم؟ به نیکی خیره میشوم و با نگاه از او میخواهم صحبت کند. نیکی جلو میرود و با لبخند میگوید :سلام، خسته نباشین به طرفم برمیگردد:مسیحجان کدوم روسري رو میگفتی؟ نگاهم روي چشمهایش ثابت میماند. من او را از جان بیشتر دوست دارم،مگر جز این است؟ و حالا جانم مرا با پسوندِ جان،خطاب کرده. درست است که شبیه نیستیم،درست است که زمین تا آسمان تفاوت داریم، اما کدام قانون و کدام بند و کدام تبصره،دلبستن را تحت پیگرد قانونی اعلام کرده؟ من،اگر عاشق این چشمها نشوم،به که دل ببندم؟ مگر میشود این چشمهاي فندقی براق،این این مردمکهاي فراخ و این سایهبانهاي پیچخورده و مجعد دلم را نلرزاند ؟ نیکی همچنان با بیرحمی نگاهم میکند. میخواهد ذره ذره شیشهي عمر اسیرش را بشکند. قصد کرده آرامآرام دلم را به جنون بکشاند. باور کن اگر من رویینتن هم باشم،باز هم برابر تو کم میآورم. پلک میزنم و میگویم :این روسري که تو ویترین داشتین.. همین ابر و بادي عه،یکی هم اون گلداره.. فروشنده،چشم میگوید و به سمت قفسهها میرود. باز چشمهایم خطا میروند،خطا که نه! صراط مستقیم چشمهایش را در پی میگیرند. ★ نگاهم را پی ساكها و نایلکسهاي کوچک و بزرگ خرید میگردانم. نیکی هم مثل من سختپسند نیست. دست چپم را بلند میکنم و عقربه هاي ساعت مچیام را میکاوم.آفتاب تازه غروب کرده و کمکم جماعت نمازگزار از مسجد خارج میشوند. با پایم روي زمین ضرب میگیرم و منتظر میشوم تا نیکی برگردد. فکرم درگیر است. باید حرف دلم را بزنم. چند روز دیگر مهلت یک ماه هام تمام میشود و باید به قولم به نیکی عمل کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۱۵ و ۱۰۱۶ هرچند هنوز بابا و عمو آشتی نکرده اند اما... باید در این چند روز،خوب دست و پاي دلم را جمع کنم و جمله بسازم و براي خودم تمرین کنم تا بتوانم اعتراف کنم به دوست داشتن نیکی.. به اینکه علاقهام به او چقدرـمیتواند جلوي تفاوتها را بگیرد.به اینکه آیا نیکی میپذیرد کنار من باشد یا نه... باید سبک و سنگین کنم.. باید چند روز به خودم وقت بدهم و فکر کنم. باید علاقه و دلبستگی ام را روي یک کفهيترازو بگذارم و عقل و مصائب پیش رو را روي کفهي دیگر. نفس عمیقی میکشم. سیگاري از جیبم درمیآورم و روشنش میکنم. کلافهام. غرورم.. عشقم.. نیکی.. چقدر سخت است گفتن حرف دلم.. کاش میشد همهچیز را راحت گفت اما انگارـنمیشود. نیکی آرام آرام به طرفم میآید. سیگار نصفه را داخل سطل زباله میاندازم و از جا بلند میشوم. نیکی با شرم میگوید:ببخشید که معطل شدي..نماز مثل لیموشیرینه،هرچقدر بمونه تلخ میشه.. باید اولوقت خوند،داغداغ! لبخند میزنم:اشکالی نداره. نگاهش میکنم و یک آن از ذهنم میگذرد که چقدر نورانی شده. چهرهاش مهتابیتر و معصومتر شده. مگر میشود این دختر را دوست نداشت؟ خریدها را داخل صندوق عقب میگذارم. نیکی سوار میشود و من هم. نیکی نگاهی به اطراف میکند:سانروف داره،نه؟ لبخند میزنم:آره با ذوقی کودکانه میگوید:من خیلی سانروف دوست دارم،بر خلاف بابام.. دکمه را فشار میدهم و سقف،کم کم عقب میرود. نیکی سرش را بلند میکند و به آسمان خیره میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۱۷ و ۱۰۱۸ میگویم:خب این ماشین شماست و منم رانندتون.. خداروشکر که دوسش دارین خانم! لبخند میزند و با خجالت سرجایش مینشیند. ادامه میدهم :_و این سقف تا وقتی که شما بخواین،باز میمونه خانم.. نیکی دوباره میخندد +:خواهش میکنم اذیت نکن. مسیر را تغییر میدهم و به طرف خیابانهاي خلوت اطراف میروم. جلوي یک فستفود نگه میدارم و میگویم :_خانم،رانندتون خیلی گرسنه هستن، افتخار میدین یه پیتزاي ناقابل در خدمتتون باشیم ؟؟ نیکی دلبرانه میگوید:حتما آقـــا و پیاده میشود. نگاهم به دنبالش کشیده میشود. ★ نیکی با لبخند میگوید +:خیلی پیتزاي خوشمزهاي بود،ممنون :_نوش جونت خانم نمیدانم چرا دوست دارم مدام خانم صدایش کنم. کنار خیابان نگه میدارم. +:عه،چرا وایسادین؟؟ :_پیاده شو لطفا. نیکی بیهیچ حرفی پیاده میشود،من هم. به طرفش میروم و میگویم:میخوام بهت رانندگی یاد بدم. نیکی چشمانش را درشت میکند: واي نه،الآن نه... من الآن نمیتونم یاد بگیرم.. خواهش میکنم بمونه واسه بعد. یک تاي ابرویم را بالا میدهم : آخه چرا؟ مظلوم میگوید:نه خواهش میکنم... اصرار میکنم :_نیکی تا وقتی بترسی،نمیتونی موفق بشی.. نترس.. تا من کنارتم نترس سر تکان میدهد و آرام به طرف صندلی راننده میرود. * *نیکی حرفهاي فاطمه آشکارا کم حرفم کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۱۹ و ۱۰۲۰ فکر میکنم. به صورت مسیح خیره میشوم و فکر میکنم این مرد همان است که میتواند تکیهگاهم باشد. اما به چادرم که دست میزنم احساس عجز میکنم. مستأصلم. فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد. آنقدر درگیرم که نتوانستم بگویم الآن نمیتوانم رانندگی کنم.. مسیح میگوید :_خب... پاتو بذار رو پدال سمت چپ.. اون ترمزه.. حالا استارت بزن.. با ترس و دست لرزان سوئیچ را درون استارت میچرخانم. ماشین روشن میشود. با لبخند به مسیح نگاه میکنم. با حوصله میگوید:حالا ترمز دستی رو بخوابون،دنده رو باید عوض کنی بعد آروم پاتو از ترمز برداري و پدال راستی رو، گاز رو فشار بدي. ببین این دنده،وقتی رو پی عه یعنی پارك شده ماشین. این آر دنده عقبه و وقتی رو دي باشه جلو میره. دنده رو بذار رو دي. دستم را جلو میبرم و دنده را عوض میکنم. بعد پایمـ را از ترمز برمیدارم و گاز را فشار میدهم. ماشین راه میافتد. مسیح مثل معلمی خوشحال از موفقیت میگوید :آفرین عالیه حالا فرمون دست توعه... برو ببینم چه میکنی؟ با استرس لبمـ را میجوم و جلو میروم. آنقدر درگیري ذهنی دارم که متوجه زیاد شدن سرعت نمیشوم. مسیح میگوید:اوه اوه.. یه کم کمتر پدال گازو فشار بده. سرعتت زیاد شده.. یک لحظه کنترل ماشین از دستم خارج میشود. جیغ کوتاهی میکشم و هر دو دستم را از روي فرمان برمیدارم. با اضطراب،مثل کسی که در دریا غرق میشود،دستم را روي فرمان میگذارم. مسیح دستش را جلو میآورد تا ماشین را کنترل کند،اما به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۱ و ۱۰۲۲ اشتباه،دستش را روي دست من میگذارد. انگار هزار ولت برق به تنم وصل کرده باشند. گر میگیرم،داغ میشوم و هیجان،همهي وجودم را در بر میگیرد. مسیح خیلی سریع دستش را پس میکشد. با استرس میگویم:چطوري باید نگهش دارم؟؟ مسیح میگوید:نترس نیکی..نترس من اینجام. انتهاي صدایش کمی میلرزد. دوباره نگران میگویم:خواهش میکنم من دیگه نمیتونم...نمیتونم مسیح میگوید:باشه،باشه..آروم باش.. آروم پاتو بذار رو ترمز و فرمون رو بگیر سمت راست،بگیر سمت شونهي خاکی جاده.. ماشین را آرام و با هزار سلام و صلوات کنار پارك میکنم. مسیح ترمز دستی را بالا میآورد و میگوید:نیکی؟ خوبی؟ حرفهاي فاطمه،این کوبش لعنتی قلبم، این هجوم ناگهانی خون به صورتم... احساس میکنم نزدیک است قلبم به هزار تکه تبدیل شود و هر تکهاش به یک طرف پرت شود. مسیح صدایم میزند. انگار همین "نیکی"گفتنش کافیاست تا مار چنبره زده در گلویم سر بلند کند و چشمهایم را نیش بزند. دو دستم را برابر صورتم میگیرم و بلند و بیمهابا گریه میکنم. شانههایم میلرزند و صداي هقهق ام فضاي ماشین را پر میکند. مسیح نگران میگوید:نیکی خواهش میکنم گریه نکن...چی شده؟ چی شده خانمم؟؟به من بگو بذار کمکت کنم.. چطور بگویم؟ چگونه بگویم علت اشکهایم همین صدا و لحن محبتآمیزش است. چطور بیان کنم نمیتوانم... قلب من طاقت اینهمه چالش را ندارد. مگر یک آدم چند بار عاشق میشود؟؟ آرام سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم. *مسیح* چانهي لرزانش،پردهي لرزان دور چشمش، و مرواریدهایی که براي ریختن سبقت میگیرند. :_نیکی چی شده خواهش میکنم بهم بگو؟ لب پایینش را میگزد و با دست، اشکهایش را پاك میکند. آرام میگوید:لطفا بریم خونه.. خواهش میکنم چیزي نپرس.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۳ و ۱۰۲۴ سر تکان میدهم و میگویم:باشه باشه..تو فقط آروم باش... پیاده میشوم،نیکی هم. آرام روي صندلی کمکراننده مینشیند و صورتش را به طرف خیابان میگیرد. نمیدانم چه چیزي او را تا این حد ناراحت کرده. یعنی برخورد سادهي انگشتانمان با هم،او را تا این حد ناراحت کرده ؟ هرچند که قلب خود من هم،بیاندازه محکم میکوبد و میتپد. بیهیچ حرفی راه میافتم. نیکی بیشتر از هرچیز به آرامش نیاز دارد... * چند تقه به در اتاقش میزنم و آرام میگویم:نیکی... کمکم باید بریم خونهي آقاي رادان.. شبِ سال نو است. از شبی که ناخواسته دست نیکی را لمس کردم،تا همین امشب،نیکی را خیلی کم دیدهام. صبحها قبل از بیدار شدن من از خانه بیرون میزد و عصرها و شبها ترجیح میداد در اتاقش تنها باشد. تنها در حد سلام و احوالپرسی با هم صحبت کردهایم. حتی یک شب را خانهي دوستش فاطمه،گذراند. آنقدر دلم برایش تنگ شده که حد ندارد. حس میکنم همهي شهر،تنگ و تار شده و هیچکس در اینجا نفس نمیکشد. خانه هم بیروح و تاریک شده.. میخواهم دوباره در بزنم که آرام باز میشود. نیکی پیراهن بلند صورتی روشن پوشیده،لباسی فاخر که شایستهي نیکی است. روسري همرنگ لباسش را سر کرده و پالتوي کوتاه مشکی پوشیده. چادرش را هم سر کرده. لبخند،مثل قلبم میجوشد و روي لبهایم گل میکند. شقیقههایم نبض میگیرد و رنگ به زندگیام برمیگردد. دلم برایش تنگ شده بود. با اخم میگوید:سلام خنده از لبم میپرد. اما باز خودم را از تک و تا نمیاندازم: خوبی؟ بریم؟ سر تکان میدهد و خشک و جدي جواب میدهد:بریم وا میروم،نیکی سرسنگین شده. دلم میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۵ و ۱۰۲۶ نیکی جلوتر از من به طرف در میرود. انگار نه انگار من اینجا چند روز چشم به این در دوختم تا روي ماهش را ببینم. حاضرم همصحبت مرگ شوم،اما نیکی به من کممحلی نکند. شبیه روزهاي اول شده. روزهایی که تازه وارد خانه و زندگی و قلبم شده بود. سعی میکنم خودم را گول بزنم. حتما مشکلی برایش پیش آمده. اصلا شاید من فکر کردهام که با من سرسنگین شده. پشت سرش از خانه خارج میشوم. به دنبال نیکی وارد آسانسور میشوم و کلیدِ پارکینگ منفی دو را میزنم. نیکی سرش را پایین انداخته. در آسانسور بسته میشود،میگویم: نیکی این کت و شلوارم خوبه؟بهم میاد؟ سرش را بلند میکند. بدون اینکه حتی نگاهم کند،میگوید:آره همین.. تنها حرفی که میزند همین است. نزدیک است به مرز انفجار برسم. جنون همزمان به عقل و قلبم میخندد. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کمی خودم را آرام کنم. آسانسور،میایستد و صداي ضبطشده میگوید:پارکینگِ منفی دو صبر میکنم تا نیکی وارد شود،بعد من. بی هیچ حرفی جلوتر از نیکی به طرف ماشین میروم. ریموت را فشار میدهم و سوار میشوم. نیکی کنارم مینشیند. دلم میخواهد به طرفش برگردم و بگویم:نیکی،جانِ من،جانانِ من..چرا با قلب بیمار من اینچنین میکنی؟ اما ترجیح میدهم اول کمی خودم را آرام کنم. طبق معمول،سانروف باز است و هواي آزاد به صورتم میخورد. حس میکنم کمی از التهابم کاسته شده. میخواهم یک شانس دیگر به خودم بدهم. شاید باید یک بار دیگر سعی خودم را بکنم تا نیکی به حرف بیاید. :_دلم برات تنگ شده بود نیکی...حس کردم این چند روز داري از من فرار میکنی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۷ و ۱۰۲۸ تا من میاومدم خونه،میرفتی تو اتاقت..یعنی تو این یه هفته،من سرجمع دو ساعت ندیدمت.. نیکی آب دهانش را قورت میدهد همانطور که نگاهش به روبهرو است میگوید +:من معذرت میخواهم.باید یه تصمیم خیلی مهم میگرفتم...یه چیزي که به آیندهام ربط داشت. نمیدانم چرا حس میکنم صداي نیکی پر از بغض است. نگاهش را به من میدوزد. +:بهتر بود تا به نتیجهي قطعی نرسیدم زیاد با کسی حرف نزنم. نگاهم را از صورتش میگیرم. :_به نتیجه رسیدي؟ سر تکان میدهد و دوباره به جلو خیره میشود +:یه نتیجهي خیلی واقعی و عقلانی.. حس میکنم قطرهاشک سمجی به آخرین تار مژهي چشم چپش چسبیده که نیکی به تدبیر سر انگشت رهایش میکند. میگویم :_میشه امشب بعد مهمونی باهم حرف بزنیم؟ لبخند غمگینی میزند. لبخندي که به گریه،بیشتر میماند تا علامت شادي.. :+آره حتما...اتفاقا منم یه چیزـمهم دارم که بگم.. میخندم :_نه ایندفعه نوبت منه که بگم. نیکی پر از بغض میخندد و قطرهاشک دیگري،سرسختانه روي گونهاش میلغزد. +:باشه،اول شما بگو.. :_نیکی گریه میکنی؟ نیکی میخندد و دو قطره اشک دیگر از چشمانش میافتد. با هر قطره دلم هري میریزد. نیکی با خنده در حالی که اشکش را پاك میکند میگوید +:نمیدونم چی شده،همینجوري اشکام میریزه.. دلم کمی آرام میشود :_گریه نمیکنی؟ +:نه بابا براي چی؟ خوشحالم. نیکی تا حدودي شده همان نیکی سابق. کمی دلم قرص میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۹ و ۱۰۳۰ وارد ویلاي آقاي رادان میشویم. ماشینهاي خارجی،با مدلهاي بهروز کنارهم پارك شدهاند. ماشین را پارك میکنم و پیاده میشوم. همشانهي نیکی به طرف ساختمان میرویم. اضطراب از تکتک حرکات نیکی مشهود است. میگویم:نیکی آروم باش،چرا اینقدر استرس داري.. میگوید:اولین باره با چادر وارد این جمع میشم. میگویم:میخواي برگردیم بذارش تو ماشین.. سر تکان میدهد:نه...باید جسارت به خرج بدم... عمیق و منظم نفس میکشد. جلوي ساختمان که میرسیم،زیر لب میگوید:کاش اصلا نمیاومدیم.. میگویم:هنوزم دیر نشده،اگه بخواي... اما در همان لحظه در باز میشود و آقاي رادان برابرمان میایستد. با دیدن من و نیکی،چشمانش برق میزند و میگوید: بهبه... آقامسیحِ آریا.. ما بالاخره افتخار اینو داریم تو این ضیافت در خدمتتون باشیم..خوش اومدین. و دستش را برابرم دراز میکند. لبخند میزنم و دستش را به گرمی میفشارم. میگوید:برام عزیز بودي،حالام که داماد مسعود شدي،عزیزتر شدي... نیکی خانم خوش اومدي.. نیکی سعی میکند بخندد:ممنون، سلامت باشین وارد خانه میشویم و با شهره،همسر رادان روبهرو میشویم. کمی احوالپرسی میکنیم. شهره با نیکی دست میدهد و دستش را به سمت من دراز میکند. نگاهم را از دستش میگیرم و به پارکتها میدوزم. رادان پوزخند آشکاري میزند:من فکر میکردم نیکی تحت تأثیر مسیح باشه،اما انگار برعکس شده. نیکی،تیز به رادان نگاه میکند. معناي نگاهش را نمیفهمم. اما مشخص است که از حرف رادان،ناراحت شده. شهره میگوید:میز خونوادتون اینطرفه.. بفرمایید... به طرف میزِ مدنظر شهره میرویم . بابا و عمو کنار هم نشستهاند و به نظر،خوشحال میآیند. نیکی با دیدنشان لبخندي میزند. دو خدمتکار به طرفمان میآیند و بارانی من و چادر و پالتوي نیکی را ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۸ تیر ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 09 July 2023 قمری: الأحد، 20 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت امام موسی کاظم(علیه‌السلام) 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️19 روز تا عاشورای حسینی ▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️59 روز تا اربعین حسینی
تفسیرصفحه۱۰۵
قَالَ اَمیرُالمؤمِنین علیهِ السّلام : 📌 خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مُتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ 📌 «با مردم چنان رفتار كنيد كه اگر در آن حال مرديد، بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد، علاقمند به معاشرت با شما باشند.» 📚حکمت ۹ نهج البلاغه
🌷_ به یاد شهیدی که رهبری با شال سبز او نمازجماعت را خواند _ قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر(علیه سلام) پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) می روند. ◇ موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید: این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و شهید بشوم ◇ بین نماز، سید جمال مداحی سوزناکی می کند که مورد توجه حضرت آقا قرار می گیرد. ◇ بعد از نماز، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند: شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند. ◇ حضرت آقا از رزمندگان گردان علی اکبر(ع) جویای احوال سید جمال می شود که به ایشان می گویند که سید شهید شده است. 🔹️ شهید سید جمال قریشی متولد روستای برغان از توابع کرج بود که در ۱۷ تیر ۱۳۶۵ و عملیات کربلای یک به شهادت رسید. ◇ سید جمال، سه برادر و عمو و پسر عمویش هم به شهادت رسیده اند و این خاندان، شش شهید به انقلاب هدیه کرده است. 📜_او در فرازی ازوصیت نامه اش می‌گوید: خدایا برایم ننگ است که شهـادت هـمرزمانم را ببینم و به مرگ طبیعی بمیرم… 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌸
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣بی خیال امام زمان شدن؛ در حقیقت، بی خیال آفتاب، شدنه! 💓در طول روز ، يه ساعتهایی بشین زیر نور این آفتاب، و دلتو روشن کن...روشن روشن...