.
﷽؛
💠#حديث
🏷 از پراكنده شدن، بهتر است!
🔅#امام_علی_علیه_السلام :
✓ «بپرهيزيد از دگرگونى در دين خدا، كه همراه جماعت بودن در حقّى كه آن را خوش نمىانگاريد، بهتر است از پراكنده شدن به خاطر باطلى كه آن را دوست مىداريد! و همانا خداوند سبحان، به كسى به خاطر جدايى خيرى نبخشيد، نه از گذشتگان و نه از باقى ماندگان».
⁙ «إيّاكُم وَالتَّلَوُّنَ في دينِ اللّهِ؛ فَإِنَّ جَماعَةً فيما تَكرَهونَ مِنَ الحَقِّ خَيرٌ مِن فُرقَةٍ فيما تُحِبّونَ مِنَ الباطِلِ، و إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ لَم يُعطِ أحَدا بِفُرقَةٍ خَيرا، مِمَّن مَضَى ولا مِمَّن بَقِيَ».
📚 نهج البلاغه : خطبه۱۷۶
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
شهیده_شهناز_حاجی_زاده
نام پدر : غلام علی
تولد : ۱۳۳۳/۰۱/۰۱
محل تولد :خرمشهر
شهادت : ۱۳۵۹/۰۷/۰۸
تحصیلات :دیپلم
✍ _ نسبت به زمان خودش خیلی جلوتر بود. گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی میکرد،
در حالی که آن زمان در خرمشهر و شهرستانهای دیگر زنها چندان نمیتوانستند سراغ این کار بروند.
تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب میدانست و حتی یک لحظه از زندگی و فرصتهایش را بیهوده از دست نمیداد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و زمانی که هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود.
شهیده همراه چند نفر دیگر گروهی را تشکیل دادند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند.
شیراز، کامیونی برای جبهه خرمشهر بار آورده بود سر فلکه گلفروشی، عراقیها یکی از خانهها را با خمپاره زدند.
شهیده و دوستانش به طرف خانه دویدند تا اگر کسی آنجا هست، او را بیرون بیاورند.
همان زمان خمپاره دیگری به زمین خورد و منفجر شد. ترکش مستقیماً به قلب شهناز اصابت و او را همان جا شهید شد
نحوه به خاک سپردن شهناز داستان تلخی دارد؛
آنقدر شهر ناامن بود که فقط ۵ نفر در تشییع او حضور داشتند و بیآنکه پدرش حضور داشته باشد توسط مادر و برادرهایش به خاک سپرده شد.
برادرها با دست روی یک سنگ نام شهنار را کندند و بعدها با همین نشانهها بود که خانواده توانستند مزار او را پیدا کنند
شهیدان ناصر حاجی شاه و حسن حاجی شاه برادران این شهیده هستند.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهیده_شهناز_حاجی_زاده_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
ببین کجایِ کار لنگــه❗️
اونایی درکربلا پیشتاز بودن که؛
منتظر دعوت نامه حسین، ننشستند!
تا بویِ جهاد،به مشام شون رسید؛
با سَـر اومدن!
خودتو برسون، دیر میشه ها👇
🔻امروز سالگرد ترور و شهادت سردار سید حمیدرضا هاشمی، فرمانده سازمان اطلاعات سپاه استان سیستان بلوچستان است
🔹سید حمیدرضا هاشمی وقتی متوجه حمله مسلحانه اغتشاشگران به یک مرکز درمانی در زاهدان و آتش زدن آن مرکز میشود، سریع خودش را به آنجا میرساند و بعد از فراری دادن اشرار، چند خانم که در مرکز بودند را با ماشین شخصی خودش به منزلشان میرساند و به محل آشوب برمیگردد. سید مشغول امدادرسانی به مجروحان حادثه بود که توسط تروریستی که با تک تیرانداز در ساختمان مخروبهای مستقر بوده بصورت هدفمند از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
🔹مهمترین ویژگی دوره فرماندهی سردار هاشمی ایجاد تحرک ویژه در موضوع عملیات های موفق علیه گروه های تروریستی در منطقه بود. طی دوران فرماندهی او جمعی از اشرار و سرکردگان و عوامل گروهک های تروریستی دستگیر یا به هلاکت رسیدند.
🔹شاید دقیق ترین گزاره این باشد که وقتی آشوب و ناآرامی میشود، گروهک های تروریستی فرصت پیدا میکنند، موانع اصلی خود را از سر راه بردارند.
🌷دسته گلی از جنس فاتحه و صلوات تقدیم کنیم به روح آسمانی او
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل ویک شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند،سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش عل
🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت چهل ودو
دوسه روزی گذشتوعلی مرخص شد.سمیه به خانشان آمده،الان دراتاق علی دوتایی هستند.علی روی تخت نشسته وبه شیطونی های سمیه نگاه میکند.
سمیه دفتر علی را ازکتابخانه برداشت وبه طرفش گرفت:این دفترت بودخوندمش.
_بله.
+بخونم بقیشو؟
_نه.تومگه الان میذاری من وسائل شخصیتوببینم؟
+بله که میڋارم.آره اصن دحترساده میشه.احمق میشه،من همه چیمو میدم به تو ولی نو اینجوری میکنی.اصن من احمقِ سادم.اصن قهرم.
_عه...من چی گفتم اینجوری میکنی؟؟باور کن شوخی کردمـ.
+نمیخوام قهرم.
_بازش کن شوخی کردم.
+نمیخوام.
_سمیه...
+باشه.
صفحه سوم دفتر راباز کرد.سمت راست نوشته:پابه پام داره میادخدا...اگه دوسم داره پس چطوری داره خودشوبه آبواتیش میزنه تابرم؟
(سمیه بلند میخواند)
+قربون بزرگیت برم خدا...چه بنده هایی داری....وپایین ترنوشته:۱۳۹۵/۳/۱۲
خواست صفحه بعدرابخواندکه درزده شد.
_بفرمایید.
دربازشدوعالیه سینی به دست وارد شد:بفرماییدنهار.زنداداش ناهارشمارم آوردم.
+دستت درد نکنه.صدام میکردی میومدم خودم.
=نه بابا.
علی لبخندی زد:دستت دردنکنه آجی جونم.
=خواهش میکنم داداشم.من میرم..
+عالیه توام بیاپیشمون..
=نه،شماراحت باشید.
+راحتیم ما.بیاتوام.
=باشه.پس برم نهارمو بیارم بیام....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت چهل وسه
چندروزی ازمرخص شدن علی میگذرد.امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.سمیه باآنها نرفت وگقت که این چندوقتی که علی هست رامیخواهدکنارش باشد.قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علینا بیاورندواین چندروز راسمیه خانه آنهابماند،اما هنوزنیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خوردوبعدقطع شد.به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:مامان؟
=جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا.
_نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟
=گفتن صبح زود.ساعت۷،۸.
_پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم....
=میادان شاالله.نگران نباش.
درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد.
عالیه:من باز میکنم.
به طرف آیفون رفت وجواب داد:بله؟....بیاتو....سمیه اومدداداش.
علی ازروی صندلی بلندشدوازآشپزخانه خارج شد.چنددقیقه بعدسمیه آمد:سلام.
=سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟
+ممنون.
=چقددیر کردی!مامانت گف صبح زود میرن.
+راستش مامایناصبح زود رفتن.خواستن منوبیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود،رفتن.باباگف زنگ بزنم به علی....ولی....
علی عصبی گفت:پس چرازنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون.
+خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟
درحالی که سعی داشت آرام باشد گفت:حال من مهمه یاتنهارفتن تو؟
سمیه خجول سرش راپایین انداخت.
عاطفه خانم لبخندمعناداری به علی زدوگفت:ولش کن علی.عهـ.بیاسمیه جان....بیابشین.
+چشم...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت چهل وچهار
تقریبایکماه وچندروز میگذرد.امروز علی به همراه سمیه وعالیه بیرون آمدند.روی صندلی روبروی هم نشستند.
چندلحظه بعدکافی مَن به طرفشان آمد:چی میل دارید؟
_لطف کنید سه تا بستنی مخصوص..
±چشم.
ورفت.
امروز تولد سمیه بود.علی هم چیزی به رویش نیاورده بود.سمیه کمی ناراحت شدولی چیزی نگفت.
کمی که گذشت،کافی مَن بستنی هاراآوردوکیکی شکلاتی به شکل قلب هم همراهشان روی میزگڋاشت.
سمیه متعجب به علی خیره بودکه علی لبخندی زد:تولدت مبارک زندگیم.
عالیه:اوووووووو.
سمیه متعحب تر شد.
_چیه؟خوشت نیومد؟
+چ...چرا...شوکه شدم.
علی جعبه کوچکی رااز جیبش بیرون کشیدوبه دست سمیه داد:ببخشیدعزیزم.بیشترپولم نرسید.
سمیه انرابازکرد.انگشتر طلاباتوپ های سفیدوطلایی خودنمایی میکرد.:دستت دردنکنه.چقدخوشگله.
_مبارکت باشه عزیزم.
عالیه هم پاکتی که همراهش آورده بودراروی میزگذاشت:بفرما.نولدت مبارک زنداداشم..
+مرسی عالیه جون.
پاکت راباز کردوروسری زیبایی ازآن بیرون آورد:مرسی...خیلی خوشگله.
_خواهش میکنم.مبارکت باشه.
سمیه لبخندی زدودردل خداراشکرکرد.
_نمیخوای کیکتوببری؟
=بنظرم اول بستنی روبخوریم.آب میشه.
_باشه بخوریم...بسم الله..
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
جلوی پاساژی نگه داشت.
سمیه:اینجا چرا نگه داشتی؟
_دوتاتون امروز یه روسری و مانتو مهمون منید
عالیه:اوووووو. علی ریخت و پاش کردی
_دیگه چه کنیم؟ یه سمیه خانم که بیشتر نداریم.
=بعلههههه. برمنکرش لعنت.
پیاده شدند و به پاساژ رفتند.
از جلوی مغازه های روسری فروشی میگذشتند.
عالیه روسری ای با رنگ فیروزه ای را نشان داد:وای سمیه اینوو.. چه نازه..
+آره خیلی خوشگله... فکر کنم بهت بیاد
=علی بریم تو ببینیمش...
به علی نگاه کرد که دید نگاه عصبی اش را به داخل مغازه دوخته.
رد نگاهش را که گرفت به فروشنده مغازه رسید که خیره به سمیه نگاه میکند و میخندد.
=بریم حالا بگردیم باز... اگه از چیزی خوشم نیومد میایم میخریمش...علی..
علی به طرفش برگشت:بله؟
=بریم.
راه افتادند و به بقیه مغازه ها نگاهی انداختند که سمیه از یک روسری خوشش آمد و به داخل مغازه رفتند.
روسری را روی سرش انداخت و به طرف علی برگشت:چطوره؟
_خیلی بهت میاد
+خوبه عالیه؟
=آره واقعا خیلی خوشگله..
+خب پس همینو میخوام..
_باشه... آقا همین رو لطف کنید
*چشم... مبارکتون باشه.. این کار از کارهای خوبمونه
علی به طرف سمیه و عالیه برگشت:شما میخواین برین نگا کنین ببینین از چیزی خوشتون میاد.. منم الان حساب میکنم میام.
باشه ای گفتند و رفتند
_چقدر شد؟
*قابل نداره.
_خواهش میکنم ... بفرمایید
*80تومن.
حساب کرد.. خواست از مغازه خارج شود که باصحنه روبرو سر جایش میخکوب شد..
همان فروشنده جوان جلوی سمیه و عالیه ایستاده و میگوید:بفرمایید داخل... حتما خوشتون میاد از کارامون..
=خیلی ممنون.. نمیخوایم... اجازه بدید میخوایم رد شیم.
-بابا چرا آخه.. بیاید تو دیگه.. حتما خوشتون میاد... به سمیه نگاه کرد:خانمی شما یچیزی بگو..
علی از مغازه خارج شد وبه طرفشان رفت.
چند قدم مانده بود به آنها برسد که فروشنده گفت:راستی به دوتا خانم فروشنده هم احتیاج داریم از دور که دیدمتون فهمیدم این کاره این.
بیاین باهم کنار میایم. حقوقشم خوبه ها.
+آقا نمیخوایم. بفرمایید کنار دیگه. عه.
-نازنکنید دیگع.
علی عصبی به طرفش رفت و یقه فروشنده را گرفت و به دیوار چسپاندش:میبندی دهنتو یا خودم برات ببندمش؟
-شما؟ ولم کن... به تو ربطی نداره.
_شیطونه میگه یه بلایی به سرت بیارم که یادت بمونه از این به بعد ناموس مردمو که دیدی باهاش چطوری رفتار کنی.
فروشنده پوزخندی زد و یقه اش را از دست علی بیرون کشید:برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. این دوتا اُمُلَم مال خودت. ازخیرشون گذشتم.
علی سیلی ای به پسر زد و گفت :این واسه اینکه یادت بمونه از این به بعد چطوری بایه خانم رفتار کنی...
بی هوا سیلی دیگری به او زد و ادامه داد:اینم برا شیرین زبونیت..
بعد به طرف سمیه و عالیه برگشت:بریم....
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت چهل وپنج
امروز۱۸ذلقعده است.علی سه روز پیش به سوریه برگشت.عالیه از پله ها پایین آمدوبه آشپزخانه رفت.مادرش باتلفن صحبت میکرد.آرام سلام کردوبدون اینکه به صحبت های مادرش توجه کند،به طرف ظرف شویی رفت و دستش راشست.عاطفه خانم خداحافظی وبعد تلفن راقطع کرد.
عالیه روبروی مادرش روی صندلی نشست:سلام.صبح بخیر
±سلام عزیزم.صبح توام بخیر.
عالیه مشغول خوردن صبحانه شد.
±نمیخوای بپرسی کی زنگ زده بود؟
=آهاراسی کی بود؟
±معصومه خانم(همسایه شان)بود.پسرخواهرش برای یکی دوهفته از قم اومده تهران.دنبال یه دختر خوب میگردن براش.معصومه خانمم تورو معرفی کرده.گفت اگه اجازه بدین امشب یافردابیان خواستگاری.راسی طلبه ام هس...
عالیه اخم کرد:مامان خواهش میکنم بگو نیان.
±چرامثلا؟
=چون من فعلا قصد ازدواج ندارم.درضمن اگرم داشتم الان که علی نیست،نمیشه.
±علی باشه مثلا چیکارت میکنه؟
=مامان...نه نمیخوام.
±نخوا.فعلا رصایت تولازم نیست.منوبابات باید تاییدش کنیم.
=ممنون..
±خواهش میکنم.صبونتوبخور فعلا.
=چشم.ولی بگم اگه شمام تاییدش کنین،جواب من منفیه.
±خوشبختی یبار درخونه آدمومیزنه.
=ینی این...اسمش چیه؟
±طاها.
=همین...ینی طاها خوشبختی منه؟
±معلوم نمیشه.باید تحقیق کنیمو باعقل جلو بریم....
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
💌🍃
🍃
فرازی از #وصیتنامه شهید
✍ «به همه برادران و خواهران خود وصیت میکنم: پیرو ولی فقیه زمان باشید،
و بدانید این انقلاب با هزینه های فراوان به دست ما رسیده است و راه نجات فقط پیروی از امام خامنه ای
می باشد.»
#انار_برایت_شڪسته_ام_ڪه_غمم
#را_به_این_بهانه_برایت_دانه_دانه
#بگویم🍂
#شهید_محمد_جاودانی💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 به آغوش خدا برگردیم، خدا خیلی دوستمون داره 💚
🌺🍃🌺🍃🍃🍃🍃
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»