ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #از_روزی_که_رفتی💖 قسمت ۱۹ و ۲۰ +شوهرم؟ _آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خورد. یک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۲۱ و ۲۲
_چند سالته رها؟
+بیست و نه!
_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
+نامزد داشتم.
_نامزدیت بههم خورد؟
+نه!
_پس چیشد؟ چرا با من ازدواج کردی؟
+چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_تو نامزد داشتی؟
رها آه کشید:
_بله.
_پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من!
+من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب کرد:
_یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو مجبور کردن!
_آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمیگذرم!
+منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!
_اصلا نمیفهمم چی میگی!
+مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
+دو روز دیگه...
_مرخصی گرفتی؟
+نه، تعطیله.
_باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطهور شد.
روزها میگذشت...
رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛
آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت،
نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت.
_دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید:
_به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه:
_ناهار با خانواده!
-خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکیاش!
+بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟
+فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
رها نگاهی به مرد انداخت. چهرهاش آشنا نبود:
_بفرمایید آقا!
_اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم!
رنگ رها پرید. صدا را میشناخت...
این صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی نبود جز همسرش!
تمام رهایی که بود، شکست؛
دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانهی زند
بود... خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد... سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت.
+رها معرفی نمیکنی؟
دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت:
_صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران.
+صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو ببینم.
دکتر صدر نگاه موشکافانهای به رها انداخت:
_تبریک میگم، چه بیخبر!
+یه کم عجلهای شد؛ به خاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم.
_تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به همسرتون نشون بدید؟
رها لکنت گرفت:
_ب... ب... ل... ه
_فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم.
رها فقط سر تکان داد.
دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب میخواست... همه از او جواب میخواهند!
رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت:
_پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟
به جای رها، صدرا جواب داد:
_قضیهی سه شنبه چیه؟
دکتر مشفق به چهرهی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال ترس انداخته:
_من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای من بیان، من مسئول طبقهی بالا هستم... بخش بستری.
+رها که سه شنبهها تعطیله!
_منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی از همکارامون یه کم کارا به هم ریخته.
رها میان حرف دکتر مشفق رفت:
_گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم.
صدرا رو به رها کرد:
_اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟!
مشفق جواب صدرا را داد:
_ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون!
صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بیتفاوت گذشت.
صدرا با همان اخم:
_میخوام محل کارتو ببینم.
رها به سمت اتاقش رفت.
در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
+مشاوره میدم!
_از خودت بگو، تو کی هستی؟
با دقت به چهرهی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش عجیب بود.
+چی بگم؟
_دکتری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۲۳ و ۲۴
_دکتری؟
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم.
_دکترای چی؟
+روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود.
_پس دکتری!
+بله.
_چرا به من نگفتی؟
+نپرسیده بودید.
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی رویا و این شرایط کمک کنه.
رها: _آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
+من خودم یک طرف این معادلهام، نمیتونم کمکت کنم.
_به چهرهی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو قاتله!
رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛
اما صدرا عصبانی شده بود. از نگاه گریزان رها، از بهانهگیریهای رویا، از نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:
_از روزی که دیدمت اینجوریای، نه به قیافهی خانوادهت نگاه کردی نه ما... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
××معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون.
+معذرت میخوام.
دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
صدرا و رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند.
_میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن!
×مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون.
_من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت بیای که خودش اومد.
به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند.
_مجبور شدیم ازدواج کنیم.
_این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون قرار گفتین معلومه که جریانی هست.
+رامین برادر رها، با برادر من «سینا» شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم درگیر میشن.. برادر من مُرد. من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط
قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدرزن برادرم هم بود رو راضی میکنه خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد. نتونستم... انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به هم ریخت، نامزدم بهونهگیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بد بشه... ماههای آخر بارداریشه.
_تو چی رها؟ احسان چی شد؟
×نمیدونم، ازش خبر ندارم.
_خبر داره؟
×نمیدونم.
صدرا طاقت از کف داد:
+احسان نامزد سابقته؟
_آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!
صدرا ابرو در هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود.
_نامزد شما چی شد؟
+بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم.
_با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟
+من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم.
_اما اسم رها اول وارد شناسنامهی تو شده
+قلب من برای رویا میتپه!
_چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟
+رها الان متاهله!
_تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟
صدرا دستی در موهایش کشید:
_من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم.
نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد:
_پس اسمش احسانه؟
رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید:
_پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی!
+اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوستداشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظهای که اسمت رفت تو شناسنامهی من، یک لحظه هم خطا نکردم... چه تو #قلبم، چه تو #ذهنم.
صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد.
رها خیانت نکرده بود؛
اما خودش چه؟
خودش چندبار خیانت کرده بود؟
چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستت دارم؟
چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟
حالا زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده.
تا رسیدن به خانه سکوت کردند.
سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کردهاند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد.
نگاهش که خیره چشمانش شده بود،....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بار برای تعویض پرچم مسجد جمکران مسئول اون کار نرفته بالا
یک مدافع حرم با لباس رزم اون بالاست.
رجزهاشو بشنوید…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از کلیپهای وایرال شده دنیا در حمایت از فلسطین
نکته جالب توجه اینه که خیلی سرود و موزیکهای حمایتی خوبی هم دراینباره ساخته شده اما حامیان #فلسطین با هر عقیده و نژادی در حال همخوانی کردن سرود سلام یا مهدی هستند
#امام_زمان #سلام_یا_مهدی
💔
شهید حاجقاسم سلیمانی:
هر کس ندای فلسطینیها را بشنود
و به یاری آنها نشتابد مسلمان نيست،
دفاع از فلسطین مصداق واقعی دفاع از اسلام و قرآن است،
هرگز در ازای زرق و برق و لاشه این دنیا،
از این واجب دینی دست نخواهیم کشید.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا شهید میشوند یا اینگونه از وحشت به خود میلرزند ...😔💔
با صدای موشک خانه ات خراب شود
جز لرزش بدن از ترس نصیب نمیشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴عمل جراحی در غزه زیر نور موبایل و بدون داروی بیهوشی😔
جنگ و بی آبی و سکوتِ حقوق بی بشر...😭
❌ هر کس بهت گفت، فلسطینی ها خودشون زمین هاشونو به یهودیا فروختند!
✅ بگو: میدونی پاپه کیه؟!
ایلان پاپه مورخ اسرائیلی (ضداسرائیلی) در کتاب "پاکسازی قوم فلسطین" تمام اسناد تاریخی نسل کشی قومی فلسطینیها را آورده و اثبات کرده اسرائیلیها دو سوم فلسطینیها را کشتند و آواره کردند تا اسرائیل تشکیل شد 500 شهر و روستا را قتل عام کردند.. تا اسرائیل تشکیل شد..
وقتی سازمان ملل «قطعنامه تقسیم» را داد صهیونیستها با پشتیبانی امریکا و انگلیس شروع به اشغال و قتل عام مردم فلسطین کردند
فلسطین را با کشتار گرفتن، نه با خریدن!
فلسطین را با نسل کشی گرفتن، نه با خریدن!
با قتل عام دیریاسین ها و طنطوره ها گرفتن، نه خریدن!
پخش کنید👆
#کتاب_خوب #معرفی_کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙 استاد عالی
«مانع دیدار #امام_زمان»
⁉️ چه چیزی مانع دیدار ما با امام زمان است...
👌کوتاه و شنیدنی
لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِيمٌ
هرگز به [حقیقتِ] نیکی [به طور کامل] نمی رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید؛ و آنچه از هر چیزی انفاق می کنید [خوب یا بد، کم یا زیاد، به اخلاص یا ریا] یقیناً خدا به آن داناست.
سوره آل عمران آیه ۹۲🍃
قال الإمام عليّ عليه السلام:
خَيرُ الإِخوانِ أقَلُّهُم مُصانَعَةً فِي النَّصيحَةِ
🌸🌸🌸
حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
بهترين برادر كسى است كه ساختگى خيرخواهى نكند.
غرر الحكم : ح ۴۹۷۸
ماییم و شکوهِ نصر انشاءالله
قدس است و شکستِ حصر انشاءالله
یک جمعهی نزدیک، نصلّی فیالقدس
همراه امام عصر انشاءالله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سید_محمد_جواد_شرافت
ضربه یک انگشت مقاومت گیج تون کرد
بترسید از آن روزی که انگشتان مقاومت گره خورده و مشت شوند.آن روز دودمان تون بر باد خواهد رفت.
و چه نزدیک است آن روز.
#جبهه_واحد