فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ در همه حال باید بدونیم بدهکار خداییم🪷
شهید_حسن_باقری 🕊🌹
🌹هر موقع میخواست از فضای مجازی استفاده کنه، حتماً وضو میگرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان ما را وسوسه میکند...!
شهید مدافع حرم #مسلم_خیزاب🕊🌹
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#شهید #شهادت #مدافعان
وقتی که دنیای حرفی
و قفسه سینت از حجم کلمات و غم درد گرفتن،
بگو: «يَا مَنْ يَعْلَمُ ضَمِيرَ الصَّامِتِينَ»
ای کسی که از حالِ دلِ منِ ساکت خبر داری...
اینجوری خدا خودش میشه آروم دلت❤️
AUD-20220517-WA0031.mp3
14.64M
#ترکی
📝سلام فرمانده ترکی
جانانیم امام زمانیم😭
▫️#امام_زمان
1_2016117920.mp3
3.18M
#صوت_مهدوی
✍️"کل یوم عاشورا" که میگویند؛
حقیقتی است تلخ!
عاشورا درحال تکرار است؛
وحسین زمان ما،تنهاي تنها!
درست مثل حسین😔
❓ماکجای لشکر اوایستاده ایم؟
✍️چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد ؟
🔻چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛
ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟
اللھمعجللولیڪالفࢪج🌾
🟢نشرحداکثری
🌷ساﻝ60، ﺩﺭ ﺍُﺷﻨﻮﯾﻪ ، ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻓﺎﻃﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺒﺶ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺷﺒﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :"ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ، ﻧﻤﺎﺯ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﮔﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﺤﺐ ﺍﺳﺖ.
🕊❣" ﮔﻔﺖ:" ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺟﺎﺑﺮ، ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﮑﻠﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ! ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻟﺬﺕ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺑﺮﻭﻡ! " ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ.
📚سیزده سالہ ها؛ص 196
#خداجونم
اون چیزی که تهش
حالمونو خوب میکنه
برامون کنار بذار ...
بذار باور کنیم که بیهوده
زندگی نکردیم
و اون همه سختی
ارزشش رو داشت ...🌸
#امام_زمان_عج_مناجات
خبر آمدنت آمده از راه، بيا...
سر بزن ازدل يک جمعهی ناگاه، بيا!
ماه کامل نشود تا تو نيايی آقا
تا که کامل بشود نيمهی اينماه، بيا
عهد بستیم و شکستيم و گذشتی هربار
بازهم با دل آلودهی ما راه بيا
درد ما بیخبریهاست، خودت باخبری
ای تو از درد دل ما همه آگاه! بیا
خواب غفلت شده کار همهی ما بیتو
يوسف قافله! يکسر به لب چاه بيا
جمعهها رفت، ولی جمعهی موعود نشد
جمعهها میرود ای جمعهی دلخواه! بيا
زنده ماندیم که در روز ظهورش باشیم
آه ای جانِ بهلب آمده! کوتاه بیا...
گفت شاعر: "خبر آمد، خبری در راه است"
خبر آمدنت آمده از راه، بیا...
✍ #مجتبی_خرسندی
خدایا هر چه پُل پشت سرمون هست، خرابش کن،
تا به فکرمون نزنه از راه تو برگردیم؛
[ #مناجات ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی برای پسرش علی😢
﷽
#اَینَ_بقیة_اللّٰه
#جمعه_های_دلتنگی💯
#اَللّٰهمعجّللِوَلِیکَالفَرَج🌱
جمعه ها یک به یک از دور و برم میگذرد🌿
نکند جمعه ی بی یار زِ تَن جان ببرد ؛🌿
جنس بی ارزشم امّا ، نخریدم ؛ ارزان🌿
یوسف فاطمه شاید که مرا هم بخرد!🌿
#علیرضابیگدلی (#شرمسار)
🌼اَلهمَّعَجِّللِوَلیّکَالفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نهایت زور و رنج و اندوهم و
با تمام نیروی افکارِ آزردهام،
لعن و نفرینتان میکنم،
ای درندگانِ پستِ مفلوک!
روز حساب نزدیک است ان شالله...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از تفاوت زندگی اشغالگر و اشغال شده که کمتر به شما نشان میدهند.
زندگی فلسطینیها در کرانه باختری چگونه است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 تصویری زیبا از دختران کرمان👌
✅با اینکه برخی مسئولین خوابند، با اینکه لایحه حجاب پاس کاری میشود، با اینکه مشکلات اقتصادی و معیشتی حل نشده است، با اینکه دلقکی که حجاب را مسخره کرد بعد چند ساعت آزاد میشود و هنوز با سلبریتی ها برخورد نمیشود، با اینکه فضای مجازی رها شده است، با اینکه صدا و سیما به جای فرهنگ سازی و رفع شبهات و کار تمیز رسانه ای، سریال های توقیف شده ده سال قبل را با خانم های کم حجاب در شبکه های پربازدید دوباره نمایش میدهد، با اینکه دوباره فتنه گران و ساکتان و لگدزنان در تریبون های رسمی دیده میشوند، با اینکه به بچه های انقلابی مثل همیشه بی مهری میشود، با اینکه برخی دست به دست هم دادند تا مردم را از دین و انقلاب بیزار کنند ولی سربازان سیدعلی هم در کنار این همه تلخی و کاستی، فعالیتشان بیش از پیش شده است و در گوشه به گوشه ی ایران اسلامی، صحنه های زیبا خلق میکنند، بارها گفیتم #جنگ به شدت #ترکیبی است و هدف اصلی این جنگ ناامید کردن نیروهای جهادی و انقلابی از اصل دین و انقلاب است.
چه بدانید چه ندانید همه ی این کاستی ها تکمیل کننده پازل دشمن است ولی نهایتا مثل همیشه سربازان سیدعلی پیروز خواهند شد و روسیاهی برای ذغال خواهد ماند. درود بر زنان و مردانی که هنوز با همه ی مشکلات پاکار دین و انقلابند. یاعلی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای پدر شهید آرمان علیوردی در مراسم سالگرد شهادتش
🔹آنقدر آرمان را زده بودند که چهل دقیقه طول کشیده بود یک مسیر چهل متری را برود.
🔹 انگشتهای او له شده بود
@tashahadat313
🌺 دفترچه ای داشت که برنامه و کارهایش را داخل آن می نوشت. روزی که خیلی کار برای خدا انجام می داد بیشتر از روز های قبل خوشحال بود.
🤔یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است! چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم.
📙 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#شهیدابراهیم_هادی🕊🌹
یادش با ذکر #صلوات🌹
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۴۷ و ۴۸ آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۹ و ۵۰
صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." الاقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد.
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوز براش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوز عزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر من پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود
صدرا: _روز سختی داشتی!
+برای همه سخت بود، به خصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
+کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
+کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
+من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
+من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زنعموم نشی.
+من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد
و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم میکردی؟
+جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم!
_مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دخترهی اُمل تو رو هم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟
صدای گریهی رویا آمد. هقهق میکرد.
+گریه نکن دیگه! همسر دوست رها...
رویا با جیغ حرفش را قطع کرد:
_اسم اون دختره رو نیار! دوست ندارم اسمشو ببری!
+باشه... باشه! تو فقط آروم باش! همسر دوست این دختره شهید شده، من پدرشو چندباری دیده بودم، آدم شریفی بود؛ به خاطر اون اومد!
_باید منم میبردی!
+تو که قبرستون نمیای، میومدی اذیت میشدی!
رویا: داری برمیگردی؟
+دیر وقته، حاجی نذاشت بیام؛ فردا برمیگردم!
مکالمه تا دقایقی بعد هم ادامه داشت و صدرا مشغول جواب پس دادن بود. رها سر برگرداند و اشک صورتش را پاک کرد. چقدر شخصیتش در این زندگی خرد میشد!
صدرا متوجه اشکهای رها شد.
چندبار برای به دست آوردن دل رویا، قلب رها را شکسته بود؟ چندبار رهایی که نامش در صفحهی دوم شناسنامهاش حک شده بود را انکار کرده بود تا دل رویا نشکند؟ جایی از قلبش درد گرفت...
همانجایی که گاهی #وجدانش جولان میداد!
تلفنش دوباره زنگ خورد و نام امیر نقش بست:
_چی شده که تو باز به من زنگ زدی؟
+مطمئن باش کارم به توی بداخلاق گیره. احسان کلافهام کرده، میخواد با اون دختره حرف بزنه!
تقصیر خودش بود که زنش را اینگونه صدا میزدند:
_منظورت رها خانومه دیگه؟
امیر: _آره همون! این دختره تلفن نداره به خودش زنگ بزنم؟
_داشته هم باشه به تو ربطی نداره، گوشی رو بده دست احسان!
امیر: _حالا انگار چی هست! گوشی دستت...
احسان: _سلام عمو
_کی به تو سلام کردن یاد داده؟ تو خانواده نداریم کسی سلام کنه ها!
احسان: _رهایی گفته هرکسی رو دیدم باید زودی سلام کنم، سلام یه عالمه ثواب داره عمو! حالا رهایی پیشته؟
_با رها چیکار داری؟
+عمو گیر نده دیگه!
_این رو دیگه از رها یاد نگرفتی!
+نه از بابام یاد گرفتم؛......
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۵۱ و ۵۲
_نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سالم رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون نبودی، رفتین ماه عسل؟
صدرا قهقهه زد:
_احسان؟!
رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم.
دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود ،
به مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود،
رویا هرگز بچه نمیخواست؛
شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانههایش را خرج کند.
لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد.
پدر نشدن محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: _از احسان برام بگو.
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید.
رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد.
صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونهی شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانهی حاج علی ساده و کوچک بود.
وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونهشونه؟
رها لبخند زد: