ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت30 فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت31
چه اتفاقی افتاد ...
چرا اینطوری شدی...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم.
با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ...
بشین رو صندلی ...
هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود
با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ...
این چی بود...
نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...
از روی صندلی بلند شد ...
🥺 چه آرامش عجیبی داشت ...
این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...
تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سؤال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
🥺میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...
حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...
بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...
بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مسأله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مسأله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ... 🥺
هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود
فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت32
🏻🦳پدرش در رو باز كرد ...
چقدر توی اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من
افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ...
🥺قاتل پسرم رو پيدا كردي...
حس بدی وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتری برای پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور
می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخی پيدا نكرديم
اون غرق اندوه در پی پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوی پيدا كردن جواب سؤال ديگه ای اونجا
بودم ... برای لحظاتی واقعاً از خودم خجالت كشيدم ...
خير آقای تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما می خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزی گوش
كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. .
🥺انتظار و درد ...
از توی در كنار رفت ...
- بفرماييد داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ...
چند دقيقه بعد ... همه مون توی اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ...
چشم های پدرش پر از اشك شد ...
و تمام صورت مادرش لرزيد ...
آقای تادئو محكم دست همسرش رو
گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ...
من كه چيزی نمی دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا ...
خانم تادئو شما چطور ...
اينها روی گوشی پسرتون بود ...
هنوز چشمها و صورتش می لرزيد ...
اين اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چيزی گوش می كرد ... يكی دو بار كه صداش بلندتر
بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ...
سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشك، خيلی آروم از كنار چشمش جاری شد
ای كاش پرسيده بودم ...
🦳آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی كه
خودش تحمل می كرد ... سعی در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه برای من بی نهايت دردناك بود...
چون تنها كسی بودم كه توی اون جمع می دونست ... شايد اين سؤال هرگز به جواب نرسه ... كه چه
كسی و با چه انگيزه ای ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ...
كارآگاه ... واقعاً اون فايل می تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت33
برگشتم سمت در ...
هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مأیوس شد ...
🥺 فكر می كنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزی يادم نمياد ولی شايد جواب سؤال تون
رو پيش اون پيدا كنيد .
چشم هاش مصمم تر از آدمی بود كه از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمی دونست اون
فايل چيه ... اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سؤالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... 🦳آقای تادئو بود ... شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو برای منم بريزيد... می خوام چيزهايی كه پسرم بهشون گوش می كرده رو، منم داشته باشم 🥺
دستش رو گذاشت روی در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختی نگهش داشته ...
- سوار شيد آقای تادئو ... هوا يكم سرد شده ...
نشست توی ماشين ... كمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغييراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر اميد و آرزو توی چهره خسته اون بود ...
هنوز ديروقت نبود ... هنوز برای اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده
بود ... اما حالم خيلی بد بود ... وقتی به👨🏻🦳 پدر و مادرش فكر می كردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم
می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پيدا كنم ... جوابط كه توی اون مجبور نباشم به اونها، چيز
دردناك تر و وحشتاك تری رو بگم جوابی كه درد اونها رو چند برابر نكنه ...
به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه ... به جای بار ... جلوی يه
سوپرماركت ايستادم ...
توی خونه خوردن شايد حس تنهايی رو چند برابر می كرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی
جوب يا كنار سطل های آشغال باز نمی كنم ...يه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم ...
سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت ... چند لحظه به كارت و بطری اسكاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبه آقا...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خريد منصرف شدم
و از در مغازه زدم بيرون ...
كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ...
- چه بلايی سر شماها اومده....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت34
سوار ماشين ...
به خودم كه اومدم جلوی در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز كرد ...
خواب بوديد....
جا خورده بود ... لبخندی زد ...
-نه كارآگاه ... بفرماييد تو ...
دختر 4، 5 ،ساله ای ... واقعاً زيبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستی
روی سرش كشيد ...
برو به مامان بگو مهمون داريم ...
چندان وقتتون رو نمی گيرم ... بعد از پرسيدن چند سؤال اينجا رو ترك می كنم ...
چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ويلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزيون
نگاه می كرد ...
از ديدن مادرش اونجا، خيلی جا خوردم ... تصويری بود كه به ندرت می تونستی شاهدش باشی ...
زمينگيرتر از اين به نظر می رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده منزل شيكی داريد ...مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می كنه...
با لبخند با محبتی به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...
كار پرونده به كجا رسيد موفق شديد ردی از قاتل پيدا كنيد
دستم رو كردم توی جيبم و گوشی موبايلمر در آوردم ...
- در واقع برای چيز ديگه ای اينجام ... می خواستم ببينم می تونيد اين فايل رو شناسايی كنيد و بهم
بگيد چيه ...
و فايل صوتی رو اجرا كردم ...لبخند عميقی صورتش رو پر كرد ... لبخندی كه ناگهان روی چهره اش خشك شد ... و در هم فرو رفت ...
فكر می كنيد اين به مرگ كريس مربوطه ...
تغيير ناگهانی حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت،هنوز نمی تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ...
با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سؤال
بود ...
لبخند دردناكی چهره اش رو پر كرد ... لبخندی كه سعی داشت اون تبسم زيبای اول رو زنده كنه ...
چيزی كه شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ
خداوندی است كه پرورش دهنده مردم عالم است
چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر كدوم از اون چپترها يكی از سوره های قرآنه
چهره من غرق در تحير بود ... تحيری كه اون به معنای ديگه ای برداشت كرد
قرآن كتاب الهی آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... كتابی كه برای هدايت انسان ها به سمت درستی و كمال نازل شده ...
ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ..
- اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعنی... تو ... يك ...
همزمان گفت مسلمان ...
عربی...
با شنيدن سؤال من، ناخودآگاه و با صدای بلند خنديد ...
كارآگاه ... تنها عرب ها كه مسلمان نيستن ... انسان های زيادی در گوشه و كنار اين دنيا ... با نژادها ...شكل ها ... و زبان های مختلف ... مسلمان هستند...از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه
چای يا قهوه...هيچ كدوم ...
جرأت نمی كردم توی اون خونه چيزی بخورم ... اما می ترسيدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه ... و اون
بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتماً تروريست و خرابكار بودن به مفهوم گذاشتن يك بمب يا حملات انتحاری نيست ... می تونست اشكال مختلفی داشته باشه ...
وقتی بعد از شنيدن يک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزی به خوردم می داد
ممكن بود چه بلايی به سرم بياد
كی بهتر از اون می تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه ای دسترسی داشته باشه
شايد اصلاً مدير دبيرستان هم برای اون كار می كرد
همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ...خيلی آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چك كردم ...
آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ...
در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديك شد ... و خودش رو از صندلی كنار پيشخوان بالا كشيدمن تشنه ام ...
با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت ...
چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلی سرده ،ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ...
زير چشمی مراقب همه جا بودم ... علی الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمی خواست جلوی يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ...
می تونم بپرسم چه چيزی باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه ...
با شنيدن اين جمله شوك جديدی بهم وارد شد ... به حدی درگير شرايط بودم كه اصلاً حواسم نبود ...
بودن اون فايل ها توی گوشی كريس ... می تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16 ساله باشه ...تا اون لحظه داشتم به اين فكر می كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ...
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ...
حملات تروريستی ...
شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتی نشده و برای همين اون رو كشتن ... يا شايد ديگه براشون
يه مهره سوخته بوده ...
مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعنی من وسط برنامه های يه گروه تروريستی قرار گرفته بودم
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ دی ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 25 December 2023
قمری: الإثنين، 11 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
.
﷽؛
✧ #حديث
🏷 بیشتر از او باشد!
🔅#امام_علی_علیه_السلام :
✓ «ـ در حكمت هاى منسوب به ايشان ـ: شفقت تو به فرزندت بايد بيشتر از شفقت او به تو باشد».
⁙ «ـ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ ـ: يَجِبُ عَلَيكَ أن تُشفِقَ عَلى وَلَدِكَ أكثَرَ مِن إشفاقِهِ عَلَيكَ».
📚 شرح نهج البلاغه: ج٢٠ ص٢٧٢ ح١٥٢
✍ هر دوشون #سید_مصطفی_موسوی ، هردوتا سال ۷۴ بدنیا اومدن و توی حلب جوانترین شهدای مدافع حرم شدن ، این یکی افغانی واون یکی ایرانی بود
⚡️اینه که میگن ،شهادت مرز نمی شناسه فقط باید شهید زندگی کنی تا شهید بشی ....🌷
#فاطمیه
#طوفان_الاقصی
@ostad_shojaeنماز سکوی پرواز 15.mp3
زمان:
حجم:
3.48M
#نماز 15
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
سبک شمردن نماز؛
درحقيقت سبک شمردن خودته!
کسی می تونه؛
خوراک روحش رو قطع کنه؛
که حقیقت روحش،براش ارزشی نداشته باشه
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢مأمور شهید به چند هموطن جان دوباره بخشید
🔹اعضای بدن شهید علی بیات از مأمورین یگان ویژه فرماندهی انتظامی زنجان به چندین هموطن جان دوباره بخشید
شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود:
✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم 🌷شهیدحمیدیاصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.*
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.
🌷 شهید سعید حمیدیاصیل
#شادیروحشهداصلـوات
#ابتکار_حاج_قاسم_که_مسیر_خیلیها_را_تغییر_داد!
🌷حاج قاسم هرچند وقت یکبار یک طرح قرآنی را ارائه میدادند؛ یکی از کارهای خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگانهای کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ میشد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگهاش باشد.
🌷چون آنجا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن را اجرا کنیم.
🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعدها فهمیدیم که خیلی از آنها بهخاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگیشان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلیها میگفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمدهایم، اما حالا قرآن را میخوانیم و ادامه میدهیم. در این حد این افراد عوض شدند.
راوی: آقای عبدالصمد مرزوقی