eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت28 وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو... من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم... باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم... از سرجاش بلندشد... +اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟ _زیرسایه ی شما عالییییی +هنوزم زبون باز و پاچه خواری... خنده ای کردم و گفتم... _نمک پرورده ایم... خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت +اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه... بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم _اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز... بازهم خندید و گفت +خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟ _نگوکه یادت رفته سلیقمو؟ چشمکی زد و روبه گارسون گفت +دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره و چشمکی به من زد خنده ی بلندی سردادم و گفتم _الحق که حافظه ات عالیه... توی چشمام خیره شد و گفت +تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین... لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم... ** بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت... +نگوکه نمیکشی هنوزم؟ لبخندملایمی زدم و گفتم _من سراغ هرکاری برم سراغ‌ این کوفتی نمیرم... +درعوض من عاشقشم... _پس من چی؟ +توروکه میپرستم میلاد من... اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود.... .... مهسو باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم... حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم... ازاتاق خارج شدم و یاسررو‌دیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود... رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم... _الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟ جاخورد،مشخص بود‌توی این عالم نبوده... متقابلادادزد +چی؟؟؟؟ سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم... _چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟ +ببخشید حواسم نبود... پوزخندی زدم و گفتم... _متوجه شدم به سمت اتاقش رفت و گفت +میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن... _عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟ مستاصل سرش رو تکون داد و گفت... +تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه... _اوهوم...باشه... به سمت اتاقش رفت و درروکوبید... زیرلب گفتم _وحشی.... شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم... ؟ ... ؟ 🍁محیاموسوی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق 💗 قسمت29 یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.. همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام... گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم... چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود... به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم... لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم... یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم... نیت کردم و قامت بستم... **** بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن... دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم... تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت... این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞 بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم... روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم... کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم... مهسو مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد... کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا... یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم... به سمت اتاقش رفتم... در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم... باز نشد،انگار قفل بود. چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری... آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی... گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم... بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم... تماس رو وصل کرد _سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه.. +باشه بابا،اومدم قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که... واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم.... صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد... بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد +سلام بااخم برگشتم طرفش _سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟ خنده ی ملایمی کرد و گفت +من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم _خواهش میکنم واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد.. سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد... لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود... ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند... وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ... سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم + ...
دستامو بهم زدم و گفتم _خب ضعییییفه،ناهااار چی داریم؟ با خشم نگاهم کرد و گفت +اگه زن ضعیفه اس پس مرد هم ضعیف هس... دستمو به کمرم زدم و گفتم _اوهوع،به قول اون یارو حرفای خارجکی میزنی...ناهارو ردکن بیاد بابا +دستورنده ها حس کردم اوضاع داره خطری میشه ،لبخندی زدم و گفتم _شوخی میکنم بخندیم بابا،لطف میکنی غذارو بیاری؟ شکلکی درآورد و گفت +این شد...بشین تا میزوبچینم روی صندلی نشستم و منتظرشدم،بعداز چند دقیقه کارچیدن میزتموم شد ...خودش هم نشست ... _راستشوبگو،ازکجا فهمیدی من کلم پلو دوس دارم؟ +تورونمیدونستم،ولی خودم دوس داشتم،بخاطرخودم پختم _آهاااا.که اینطور مشغول خوردن غذابودیم که گفت +راستی یه چیزجالب _چی؟؟؟ +امروز که از تلویزیون اذان پخش شد...حس میکردم قبلا یه خاطره ای بااذان دارم...حس میکردم با هرکلمه اش یه خاطره ی قشنگ دارم دوغی که داشتم میخوردم پرید گلوم... بعداز قطع شدن سرفه ام هول هولکی گفتم _تو؟نه بابا،فکرکردی...اذان؟تو؟نه بابا.بیخیال ومشغول خوردن غذام شدم... مهسو مشکوک نگاهش کردم،این یه چیزیش میشه ها... شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن غذام شدم... بعدازغذایاسر بادرخواست خودش داوطلب شستن ظرفهاشد... گوشیم رو روی اوپن گذاشتم و به سمت سرویس رفتم تا دست و صورتموبشورم... بعداز چنددقیقه از سرویس بیرون اومدم و به سمت گوشیم رفتم،اما هرچی گشتم روی اوپن نبود... +نگرد،پیش منه به طرفش برگشتم و ابرویی بالاانداختم...دستمو به سمتش گرفتم وگفتم _نمیدونم چرا پیش توئه ولی لطفا میدیش؟ پوزخندی زد و گفت +نه بهت زده گفتم _یعنی چی؟مگه من اسیرتوام؟ +یاشارکیه؟ جاخوردم... با من من گفتم _چیزه...یکی از بچه های دانشگاهه +آها،احیانا اونی نیس ک اونروز توی بغلش ولوبودی توی دانشگاه؟چهره اش هم مشخص نبود؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم _خب،آره خودشه پوزخندمحکمی زد و گوشیو توی بغلم انداخت و گفت +داشت بهت زنگ میزد،ازنگرانی درش بیار... به سمت اتاقش رفت و دررو محکم کوبید...
باکلافگی توی اتاق قدم میزدم.... لعنتی...بایدفکرشومیکردم که اون عوضی خودش دست به کارمیشه... سویی شرتمو پوشیدم و شلوارمو با یه شلوار کتون عوض کردم گوشی وکیف پول و سوییچم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم... واردهال شدم که مهسو پرسید +کجامیری؟ ازخشم لبریزبودم،باصدای نسبتابلندی گفتم _لال شو مهسو..فهمیدی؟ به سمت درخروجی رفتم که بایادآوری چیزی گفتم _چیزی نمونده که بخای بگی؟مزاحمی،چیزی توی دانشگاه،فضای مجازی نداری؟ کمی فکرکرد وباصدای لرزان وآرومی گفت +نه...ندارم یک قدم دیگه برداشتم که باحرفش ایستادم +اما....دیروز یه پیام مشکوک داشتم...البته شاید از نظر من مشکوکه _بروبیارش،یالا گوشیش رو به دست من داد ... بادیدن پیام و شماره فرستنده خون تو‌رگهام یخ بست... آخه،تو ازکجاپیدات شد؟این نقشه به حدکافی پیچیده هست...ای خدا... باخشم به مهسو نگاه کردم و گفتم: _اینوالان بایدبگی؟؟؟؟ با بغض گفت +خب من از کجامیدونستم... اه لعنتی _دراروقفل کن. سیمکارتشو از گوشی درآوردم و درجا شکوندمش +چیکارمیکنی دیوونه؟ تو چشمش خیره شدم و گفتم _آره من دیوونم...پس حواستوخوب جمع کن.. گوشیشو کوبیدم تخت سینش و به چهره ی مبهوتش توجه نکردم... درو کوبیدم و از خونه خارج شدم... مهسو لعنتی... چرا فکر میکردم خوش اخلاقی؟ چیشدیهو؟لعنت به تو یاشار...اه لعنت به همتون... درروقفل کردم و همونجا کنار در نشستم و به سیمکارت شکستم خیره شدم... نذاشت لااقل شماره هاشو کپی کنم...وحشی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود...برای دین خودم...برای مهسوی اصلی... درعرض چند روز دنیام زیر و رو شده... زندگیم بازی جدیدی رو شروع کرده بود... بازی که من هیچی ازش نمیدونستم... هیچی... از سرجام بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم...یکدست لباس ازکمدخارج کردم و به سمت حمام رفتم.... .. 🍁محیا موسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم ‌عشق💗 قسمت30 یاسر با سرعت دیوانه واری خیابونهارو پشت سر میذاشتم...مطمئن بودم تاالان کلی جریمه شدم...ولی ذره ای مهم نبود،تنهاچیزی که برام مهم بود الان،این بود که یه مشت بخوابونم توی صورت اون آشغال... به همون خیابون رسیدم...همون درب مشکی کوچیک.... دستموگذاشته بودم روی زنگ و برنمیداشتم...کسی جواب نداد..حدس میزدم چرا....به خودم مسلط شدم و مدل خودم زنگ زدم... بعداز چندثانیه در باز شدو قامت مسعود جلوی چشمام نقش بست... هولش دادم و وارد خونه شدم... دست خودم نبود،دلم میخواست دادبزنم _کووو؟کجاست این آشغال؟؟؟ +آروم باش،چته چی میگی _مسعود خفه شو.فقط بگو کجاست این تن لش،یاشار ++چییییه؟سر آوردی مگه ؟چته دادمیزنی وحشی.رم کردی به سمتش یورش بردم و هلش دادم تودیوار میخواست مقاومت کنه ولی امونش ندادم و انداختمش روزمین نفس نفس میزد... پوزخندی زدم و تو چشماش زل زدم و گفتم _دوروور مهسو ببینمت خونت حلاله یاشار.قید همه چیو میزنم و هرچی ازت میدونم رو میکنم...خودت خوب میدونی چقد برای تو یکی ترسناکم... باوحشت بهم زل زده بود +یکی به منم بگه چه خبره... نگاهی به مسعود انداختم و گفتم _به رییس بگو یاشار هوس تک روی کرده...هرکاری گفت انجام میدی... یکباردیگه نگاهی به اون آشغال انداختم و بالبخندی از سررضایت از خونه خارج شدم... مهسو مشغول سشوار کشیدن بودم که صدای در اومد... توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم ... به درک...به من چه که اومده خونه... هرچی دلش میخادمیگه،هرجور میخواد رفتارمیکنه،همیشه هم مقصر منم... لابدالان هم توقع داره برم پیشوازش مثل زن های خونه دار و خوب کتشو بگیرم بهش خسته نباشید بگم و... *خب خب دیگه ادامه نده،درضمن مهسوخانم اصلا کت تنش نبود که رفت...سویی شرت بود توچی میگی دیگه وجدان جان،حالا هرچی تنش بود...مهم نیس،مهم اون حرفاییه که زد... والا اه موهای منم چقد بلندن...اعصاب خوردکنا...سشوارکشیدنشون عذابه... سشوارکشیدن که تموم شد اتو مو رو درآوردم و به برق زدم و منتظر موندم تا گرم بشه... توی این فاصله هم ناخن هامو لاک زدم عادت داشتم وقتی حسابی اعصابم داغون بود یا ظرف بشورم یا به خودم برسم... الان که ظرف نبود و جناب بدعنق خان شسته بودشون پس به خودم میرسم😎 تا چشمش دربیاد اصلا * اتوی موهام تموم شد،خودم رو توی آینه نگاه کردم و بوسی برای خودم فرستادم صدای دراتاقم اومد... اخمی کردم و گفتم _بفرما وارد اتاق شد و جلو اومد +اومدم اینو بت بدم بسته که دستش بود رو بهم داد،ازش گرفتم...یه سیمکارت اعتباری بود... _ممنون کمی مکث کرد و جلوتر اومد... همینجوری جلو میومد و من عقب میرفتم درهمون حال گفت +بابت حرفام و لحنم متاسفم...تو از یه سری چیزاخبرنداری..بابت اون بود.ببخشید _باشه،باشه بخشیدم...چرااینجوری میکنی حالا به دیوار خوردم...و حالا دریک قدمیم ایستاده بود... باوحشت بهش نگاه میکردم... جلوتراومدو پیشونیشوبه پیشونیم چسبوند...
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم _چه شامپویی میزنی مهسو؟ بوش کل اتاقو برداشته... بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده.. +خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه... _آخ که چقدم بدت اومدا... دوباره زدم زیرخنده +روآب بخندی...بروبیرون بابا باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم باصدای بلند گفتم _مهسووو با غرغراومدبیرون و گفت +چییییه؟چتتته دادمیزنی همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم _بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون. +امری باشه؟ _نه،فعلا امری نیست... نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم... ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود... ایمیلی که از طرف اون عفریته بود... بازش کردم... چشمام برقی زد... اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم... همون لحظه گوشیم زنگ خورد.. مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود... _امیرحسینه +خب جواب بده تماس رو وصل کردم _جانم داداشم؟ +سلام گل داداش.خوبین خوشین؟ _سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟ +مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون. خنده ای کردم و گفتم _قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم. +قربونت برم که تیزهوشی بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم. مهسو باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم به محض قطع کردن تماسش پرسیدم _کی بود چی گف؟ با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت +اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا... _آها خوش اومدن. با تعجب نگاهم کرد و گفت +نمیخوای دست به کار بشی؟ _دست به چه کاری؟ +خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه...هرچی میخوای لیست کن برم بخرم. _نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت +پاااشو،پاشوبچه باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم...خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد... یخچال رو چک کردم... تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود... به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود سریع دست به کار شدم.... .... 🍁محیاموسوی🍁 ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللَّهُمَّ أَنتَ عُدَّتِي إِنْ حَزِنت .. خدایا دستانم خالی و قلبم محزون از نافرمانی توست... میشود میانِ این همه نداشتن تو تمام داراییم باشی؟!♥️
💌 خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند..اطرافیان همیشه اعتراض می‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می‌کنید بچه‌ها یک دل سیر پدرشان را ندیدند.یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟؟ گفت:«مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امروز برای تجدید پیمان با و همه می آییم، همه می آییم تا مشت گره کرده باشیم بر دهان استکبار جهانی ۲۲بهمن روز همدلی و اتحاد ملت ایران مبارک🇮🇷
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... ❖ کودک گمشده ی نگاه شما حالا سر به زیر تر از همیشه به شعبان رسیده به روزهای شادی و لبخند شما و چه بهانه ای بهتر از این برای آشتی ... خدا کند که بیایید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال 22بهمن یادتون نره 😂 الان نرید تو مفاتیح بگردید بعد بگید نیست. این فتوشاپه. ولی باحاله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۲بهمن ماھ سالروز شهادت ابراهیم هادی🌸 سالروز آسمانی شدن تو،ای مهربان...🕊 🕊✨ و ابراهیم پر ڪشید...🕊 تا نورے باشد بر مسیر زندگۍمان✨ تا هادے دلھایمان باشد...!♥️ 🕊
تا پناهِت خداست هیچ نیازی به نگاه دیگران نداری،اگر غمین شدی، اگر دلت شکست💔، اگر از آدمها ضربه خوردی فقط با خدا حرف بزن و خودتو تو آغوش خدا رها کن🍃مطمئن باش، خدا برات جبران میکنه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺یکی از نعمت‌های ...🇮🇷👇 ♦️مرد با همسر و فرزندش درحال عبور از پل معلق اهواز بودند. از روبرو دو سرباز آمریکایی مست! به‌طرف آن‌ها می‌آمدند. سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می‌آمد. گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد. مردم جمع شدند؛ پاسبان‌های ایرانی هم بودند!! سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. مردم با عصبانیت از پاسبان‌ها خواستند تا آن‌ها را دستگیر کنند؛ گفتند: ما حق دستگیری و محاکمه آن‌هارا نداریم‼️ (به‌خاطر قانون )، پدر جلوی چشم زن وبچه‌اش غرق شد دو سرباز آمریکایی بلندبلند می‌خندیدند و دور می‌شدند مادر و فرزند نرده‌های پل را گرفته بودند و هق‌هق‌کنان می‌گریستند.. 🇮🇷🔴 ۳۷ سال بعد ♦️"شما وارد محدوده آب‌های جمهوری اسلامی ایران شده‌اید. بدون مقاومت تسلیم شوید."این صدای بلندگوی قایق ایران بود که به طرف تفنگ‌داران امریکایی در نزدیکی یک جزیره ایرانی می‌آمد... وقتی شناورهای ایرانی به قایق آمریکایی رسیدند، آن‌ها با ترس و خفت، دست‌ها را بالا بردند. و برای همیشه تصویر درازکشیدن سربازان امریکا در مقابل ایران را به صفحه رسانه‌ها کشاندن..✌️