3.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شما یکبار که یابنالحسن میگید، او میگه جانم
#امام_زمان
💞سلامتی امام زمان #صلوات
@Maddahionlinمداحی آنلاین - خسته مشو - استاد عالی.mp3
زمان:
حجم:
2.54M
🌺 #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
🌺 #روز_جوان_مبارکباد✨
♨️خسته مشو
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313
34.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 توصیه مادر عزیز شهیدان دباغزاده در رابطه با شرکت در انتخابات
مادر بزرگوار ۳ شهید
@tashahadat313
10.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست !
✨ هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِه...( فرقان ۴۸)
اوست فرستندهی بادها... بادهایِ نویدبخشِ باران!
🌪 باد ؛ حرکتی است بهسمت باران !
برای تطهیر و حیاتِ زمین!
✿ همین اتفاق، در درون انسان نیـــز، گاه و بیگاه میاْفتد!
حرکتی که تو را جابجا میکند؛
در مسیری جدید، برای رسیدن به تطهیر درون!
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
#حدیثگرافے✨
#امام_صادق{علیہالسلام} :
مَن ماتَ مِنکُم وَ هُوَ مُنتظِرٌ لِهذا الأََمرِ کان کَمَن هوُ مَعَ القائِمِ فی فُسطاطِه.
هرکس از شما کہ در حال انتظار ظهور حضرت مهدے{عجاللّٰہ} از دنیا برود، همچون کسے است کہ در خیمہ و معیت آن حضرت در حال جهاد بہ سر میبرد.
|بحار، ج٥٢، ص١٢٦|
🌱 روز جوان مبارک 🌱
🔸 نسل جوان، گرهگشای دورههای سخت و محنتهای بزرگ است.
و وقتی وارد میدان میشود، گرههای ریز و درشت کشور، گشوده میشود.
#رهبر_معظم_انقلاب
@tashahadat313
رمان: #بیسیمچی_عشق
نام نویسنده: زهرا بهاروند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ژانر: عاشقانه مذهبی🧡
🤍خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن!
و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همهی قصه ها شروع و پایانی دارند.
قصه ی من اما، شروعی بیپایان بود،
دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. 🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #بیسیمچی_عشق💖
پارت اول
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم
!کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم
!اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند
.گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است
.لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
.خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند
!در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
.وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم
.خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید
!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ -
.استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
:دنبال دارد میگویم
!دلم تنگ شده بود برات عمو جونم -
.صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود
!هانیه -
نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره
.تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند
.خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند
.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته
!قلبم میکوبد، بیامان
.پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت
.به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم
.لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم
میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز
.تحریرم جا خوش کرده است
.نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد
تو عجین شدهای، «
با خاطراتم،
بچگیهایم،
..!و دنیایم
!»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست
از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ
!عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود
:همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید
میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ -
.آره الان میارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸