eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 پارت اول خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم !کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم !اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند .گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده .عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است .لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که .خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند !در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و .وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم .خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید !به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم .میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ - .استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به :دنبال دارد میگویم !دلم تنگ شده بود برات عمو جونم - .صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود !هانیه - نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره .تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند .خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند .نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته !قلبم میکوبد، بیامان .پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت .به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم .لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز .تحریرم جا خوش کرده است .نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد تو عجین شدهای، « با خاطراتم، بچگیهایم، ..!و دنیایم !»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ !عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود :همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ - .آره الان میارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بیسیمچی عشق 💖 پارت دوم برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم .یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم !سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند !لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر :سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم .الان شد، اون احتیاجتون نمیشد - !میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود :به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم آقا مهدی؟ - بله؟ - .التماس دعا - با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز .بخواند :رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن !"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود" *** سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار .سفره دعوت میکند کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق .میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها .سجدهی شکر به جا بیاوریم آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست .سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده .کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر !بار نرفتنش !که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست .با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش .از من دور است و محال است دستم را دراز کنم !خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ .دلم نمیماندند .همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد :متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم فکر آدمها رو میخونی؟ - .میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند .نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده - .در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و !مهدی باشیم اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که .مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بیسیم چی عشق 💖 پارت سوم جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی .خوشعطر خانمجان بود !مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟ *** .پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم !طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم .بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم .باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند !وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها :دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند چرا...چرا...چرا..؟« ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی »بیا ای پاسخِ همه دردهای من درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و .منتظر نگاهش میکنم :لبخند میزند و میگوید !اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی - میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که .راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده .شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم - :ابرو بالا میاندازد آهان، بله! میگم هانیه؟ - .این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد !استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟ :قبل از اینکه حرفی بزند میگویم .زهرا هم خوبه - :میخندد و میگوید !تیزی ها - .با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود .من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته چی شده هانیه؟ - ...زهرا - نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟ :تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم ...زهرا این هفته عقدشه - !به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم فصل3 .کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم .نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند .ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق .اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم .میخواستم ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسلام و عرض ادب واحترام. از محضر دوستان و محبین اهل‌بیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشود که چند مرتبه این کلیپ را ببینید و برای هرکس که میشناسید از قوم و خویش و دوست آشنا گرفته تا افرادی که به هر جهتی نام اونها را در دفترچه تلفنتان دارید ارسال کنید و همین متن را هم کپی کرده و بفرستید. ان شاء الله امید است فردای ظهور شرمنده امام زمان علیه السلام نشویم.
⭕️: من رای نمیدهم چون شورای نگهبان با دخالت‌هایش اجازه نمیدهد یک انتخابات آزاد برگزار شود و برخی افراد را رد صلاحیت میکند... ✅پاسخ: حتی در کشورهای پیشرفته و دموکراتیک دنیا هم نهادهایی وجود دارند که وظیفه‌ی نظارت بر انتخابات و احراز یک سری شرایط برای کاندیدها جهت ورود به انتخابات را بر عهده دارند. نهادهایی مانند؛ دادگاه قانون اساسی، شورای قانون اساسی، مجلس، وزارت کشور و شورای عالی انتخابات. جالب است بدانید در فرانسه اگر فردی بخواهد نماینده‌ی مردم شود باید امضای ۵٠٠ نماینده اعم از نمایندگان مجلس، نمایندگان شوراها و... را جمع آوری کند و به عبارتی با این ۵٠٠ امضا صلاحیت خود برای ورود به کارزار انتخابات را اثبات نمایدـ شرایط زمانی سخت می‌شود که بدانیم این ۵٠٠ امضا بایستی حداقل از ۳٠ ایالت فرانسه باشد و از هر ایالت بیش از ۵٠ امضا نمیتوان جمع‌آوری نمود. ✅پس واضح است حتی در کشورهایی که شعارشان آزادی و دموکراسی است هم امر نظارت بر انتخابات و احراز صلاحیت کاندیدها مسئله‌ای مقبول است و به هرکسی اجازه نمیدهند وارد عرصه‌ی انتخابات شود. ✍میلاد خورسندی
🎆 چراغانی ۲۰ کیلومتری مسجد مقدس جمکران در آستانه (عج) ▫️خادمان مسجد مقدس جمکران در آستانه میلاد با سعادت منجی عالم بشریت، حضرت مهدی(عج)، این مکان مقدس را با بیش از ۲۰کیلومتر ریسه‌ی نوری آذین‌بندی کردند. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۳ اسفند ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 22 February 2024 قمری: الخميس، 12 شعبان 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️18 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️27 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیه السلام ▪️32 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️35 روز تا اولین شب قدر @tashahadat313
[• •] 🔰 امام علی علیه السلام: 🔅 السَّعيدُ مَنِ استَهانَ بِالمَفقودِ 💠 خوشبخت، كسى است كه به آنچه از دست رفته بى اعتنا باشد 📚 میزان الحکمه جلد5 صفحه298 @tashahadat313
✍اما می نویسم تا هر آنکس که می‌خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یك‌ جان بیشتر ندارم تا در راه ولی‌عصر (عج‌اللّٰه‌تعالی‌فرجه‌الشریف) و نایب بر حقش امام خامنه‌ای ( مدظله‌العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می‌شود و تعالی روح و شرابی است طہور که به قول حضرت علی اکبر(علیه‌السلام) شیرین تر از عسل، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبداللّٰه (علیه‌السلام) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم...🌿♥️ ...🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تابلو گرفته وسط خیابون میگه من رأی نمیدم مردم هم جوابهای جالبی بهش میدن چه مردم خوبی داریم خدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مجموعه‌ی توحیدی ! ✨ اَلنّجومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِه... ( نحل - ۱۲ ) که در تسخیر فرمان اویند! همین ستارگان ریزی که به نظمی عمیق، در عالمی که شمار کهکشان‌هایش را نیز، کسی نمی‌داند، چیده شدند؛ تا انسان، در تاریکی زمین، راه را گم نکند! گم نشدن در تاریکیِ هزارلای نَفْس نیز، به مدد ستارگانی که خداوند، به نظمی دقیق در زمین چیده است، ممکن می‌شود...💫 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˼مگہ‌من‌ڪۍ‌هستم˹ هیچ‌وقت‌نخواست‌تو‌چشم‌باشه! در‌مأموریت‌هاۍ‌مختلف‌بارها‌ باحالت‌دلخورے‌‌بہ‌عڪاس‌و‌فیلم‌ بردارگفتہ‌بود‌مگہ‌من‌ڪۍ‌هستم؟! چرااین‌قدردنبال‌من‌را‌ه‌افتادۍ بروازبقیہ‌بگیر 🕊🌹 🌷
سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۲۹/۹/۱۴ محل ولادت: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۵/۱۵ محل شهادت: حین بازگشت پس از انجام ماموریت از عراق به ایران مزار: گلزار شهدای قزوین_جنوب شاهزاده حسین @tashahadat313
🔰گذری کوتاه بر زندگی خلبان شهید عباس بابایی 💐🍃شهید عباس بابایی در ۱۴ آذر ۱۳۲۹ شمسی در شهر قزوین چشم به جهان گشود. با شروع جنگ تحمیلی، شهید بابایی آماده خدمت و جانبازی برای اسلام و میهن شد. اودر طول خدمت، به خاطر کاردانی و فعالیت شبانه روزی اش، در نهم مردادماه ۱۳۶۰ ضمن ارتقا به درجه سرهنگ دومی، به عنوان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان منصوب شد. عباس ضمن فرماندهی پایگاه هوایی اصفهان، دست از خلبانی و پرواز نکشید و در بیشتر عملیات‌های برون مرزی شرکت داشت و با بیش از سه هزار پرواز، کارنامه درخشانی برای خود و میهنش به جا گذاشت. 🌹🍃عباس بابایی پس از ۶۰ مأموریت جنگی موفق، در صبح روز ۱۵ مرداد سال ۱۳۶۶، مصادف با روز عید قربان، همراه با سرهنگ علی محمد نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار صحیح اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای اف –۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدند و وارد آسمان عراق شدند. بابایی و نادری پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت از کشور عراق ، در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ شهادت رسیدند. 🥀🕊 وی در این هنگام ۳۷ سال داشت. پیکر مطهرشان در گلزار شهدا، در جنوب شاهزاده حسین قزوین به خاک سپرده شد روحشان شاد و یادشان گرامی🕊🌷 @tashahadat313
🌸 از شهـید بابایی پرسیدند : عباس جان چه خبر ؟ چہ کار می‌کنی؟ گفت : به نگهـبانی دل مشغولیم که غیر از خدا کسی وارد نشود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شهید @tashahadat313
📺 داستانی زیبا از شهید عباس بابایی یک روز که در کلاس هشتم درس می خواندیم. هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است، یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم.  ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما، که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید. سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد.  وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم،به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم. سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم، راهمان را در پیش گرفتیم، اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد می زد: -مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید. (پرویز سعیدی) 🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷 شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد می کرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می کند و اثاثیه مان را بیرون می ریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟ نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت: ✨من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد. شهید 🕊🌷 @tashahadat313