فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست!
گاهی که حال دلمان خوش نیست،
و احساس میکنیم درونمان، پر شده از بههمریختگیهای آزاردهنده، و آرزو میکنیم کاش جایی تنها بودم و فریاد میکردم؛
💥 شاید حادثهی بزرگی، در پیش باشد؛
حادثهای شبیهِ رعد و برق در طبیعت!
اما اینبار در نَفْسِ ما ....
وَ یُسَبِّحُ الرَّعدُ بِحَمدِه (رعد/۱۳)
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
1_9633830801.mp3
8.53M
🌹#میلاد_امام_زمان عج
👏👏👏🌹
🎤مداح :حاج امیر کرمانشاهی
@TASHAHADAT313
✍انتخابات
👈هم رای دادند و هم
👈رای به حق دادند ، که به
👈حق رسیدند...
👈امروز تکلیف آن است که راهشان را ادامه دهیم.
#ادامه_راه_شهدا
@TASHAHADAT313
مداحی آنلاین - اشرقت الدنیا - فصولی.mp3
8.01M
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
💐اشرقت الدنیا
💐یا مولانا یا مهدی
🎙 #محمد_فصولی
👏 #سرود #عربی #فارسی
👌فوق زیبا
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهلاً و سهلاً یا بقیةالله
🌺 مداحی حاج محمود کریمی در جشن ولادت امام مهدی (علیهالسّلام)
#نیمه_شعبان برهمگی مبارک ❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#بیسیمچی_عشق 💖
پارت دهم
داداشت چی گفت؟ -
:هق هقش بلندتر میشود
وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت -
باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق
نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای!
گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون.
.هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم
جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت
باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با
.چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود
چی شده؟ -
.شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم
:دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم
.بیا من برات توضیح میدم -
***
.میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود
:ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم
میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ -
:دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد
میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. -
این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟
:ملتمسانه میگویم
تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، -
.خرابترش نکن
.پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش -
:خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم
.از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره -
:به سمتم برمیگردد و میگوید
من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، -
.من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم
:لبخند میزنم
!عموی من، مَردتر از این حرفهاست -
.نفس عمیقی میکشد و میرود
از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت
.خوابش برده
آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض
.در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم
:حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد
اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و -
نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار
.میاومد
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج
مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و
:نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم
کیه؟ -
.سبحانم -
.در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد
داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد
:میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی_عشق 💖
پارت_یازدهم
زد توی گوشم؛ ولی راضی شد -
:با تعجب و شوق میگویم
چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟ -
.آره، قبول کرد -
:با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید
.زن داداش، شما میگید به داداشسجاد؟ من برم به خانمجون خبر بدم -
.مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند
سبحان زهرا رو میخواد؟ -
:لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند
!آره... اون هم بدجور -
.با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود. چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند
!پاشو، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع -
چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ -
دلم میگیرد برای مظلومیتش، چهطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که
.همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند
نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول -
!کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری
!متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده
:میزنم پشت کمرش و میگویم
!خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم -
*
:با اعتراض میگویم
بابایی! آخه چرا؟ -
:پدرم میخندد و لپم را میکشد
.مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه -
:حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم
!مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها -
.شما ۱۱1سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان-
!باشه؛ ولی یادم میمونهها
به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقهی کتش را مرتب میکنم و
:میگویم
!چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم -
:میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید
الان خوشحالی؟ -
.عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم
ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونهتون، -
!از الان گفته باشم ها
:دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید
.پس خدا رحم کنه -
!سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم -
.با صدای خانمجان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود
.میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا
*
.گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸