4.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست...
➖ «چرا من؟!
چرا این مشکلات، باید برای من، پیش بیاید؟!»
➖«چون تو، انتخاب شدهای
برای قد کشیدن و سبز شدن...
شاید اتفاقی از نوع ماجرای "دانه و خاک" برای درونِ تو، در حال رخ دادن است!
💫 إنَّ اللهَ فالقُ الحَبِّ و النَّویٰ
اوست شکافندهی دانهها...
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
این سه تا کار رو برای
امام زمان انجام بده❤️
ان شاءالله که حاجت
روا باشید🌿🌺
#امام_زمانم
✍ _مایۍکه ادعاۍسربازی امام زمان(عج)را داریم بایدحرکات وسکنات ماطورۍباشدکه آقاما رابه سربازۍخویش قبول فرمایدوماافتخار بودن درلشکرامام زمان(عج)راداشته باشیم
خلبان #شهید_حبیب_الله_نمازیان...🌷🕊
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔴روش قانع کردن مردم با مثال های عینی
+چقدر قشنگ از ماجرای کوروش کمپانی برای حجاب کار فرهنگی درشت کردند👌
#حجاب
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_پانزدهم مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#بیسیمچی_عشق 💖
پارت_شانزدهم
اولین قطرهی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند
راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟ -
."..حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم "ممکنه نباشم یه روزی
.فعلا نه -
"در دل ادامه میدهم "فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم
.با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم
.باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم
.وارد حیاط که میشوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد
.این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند
.مینشینم کنار حوض کوچکمان
افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند. اگر مهدی نباشد چهکار کنم؟
من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حالا که عاشقتر شدهام، نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است!
!نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم
.اشکهای داغ گونهام را میسوزانند
.میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش
!من که گفته بودم عشق خانمانسوز است
***
.هانیه؟ بیا دیگه مادر -
.با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم
.چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم
.مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده
!مثل همیشه سربهزیر
.تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند
انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل
.میدهند
.کنارش که میایستم، سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق
.آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد
.از در خانه بیرون میزنیم
.در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم
.لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است
:صدایِ پر از آرامشش را میشنوم
اول بریم حلقه ببینیم؟ -
.آره -
:میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید
.تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو -
...من هم -
!راستی؟ یادم نرفته ها -
:با تعجب میگویم
چی رو؟ -
...کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو -
.از یادآوریاش خندهام میگیرد
:زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم
!من هم یادم نرفته -
چی رو؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸