فـدایے سـیـد علـــے:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.
ادامه دارد...✒️
تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️
@tashadat🕊
💠طلائیه کجاست؟؟
جایی است که
✾خاکش طلاست
✾خودش طلاست
✾همه چیزش طلاست.
⚜جاییه که دست حسین خرازی فرمانده پیروزلشکر14 ازتنش جداشد.
⚜اونجاجاییه که سرنازنینه حاج ابراهیم همت سردار خیبرازتنش جداشدو رانندش حمیدمیرافضلی تیکه وپاره شد وپر پر شد.
⚜اونجاجاییه که حاج مهدی باکری وقتی ردمیشدشب عملیات جنازه برادرش حمیدباکری افتاده ولی رد شدو رفت
🔰بچه هاهرچی فریادزدندحاجی جنازه حمید و برگردونید عقب ودرآخربه اصرارفرمانده پشت بیسیم گفت ایناکه اینجاافتادن همه حمیدباکریَن کدومشونوبرگردونم
🔰خواهرباکری میگه ماسه تابرادرداشتیم هرسه تاشون شهید شدند هیچ کدومشون برنگشتند.
🔰یکی ✓علی باکری بودزمان طاغوت ساواک شاه علی مارودستگیرکردند تیکه تیکه کردندوهیچی ازجنازش به مانرسید.
🔰داداش ✓حمیدماروهم که مهدی تو #خیبرجاگذاشت ورفت
🔰خوده ✓آقامهدیم تووصیت نامش نوشته بودخدایاازتومیخام وقتی کشته میشم جسدم پیدانشه تا من ی وجب ازخاک این دنیارواشغال نکنم؛ که توعملیات بعدی جنازش افتاد تو دجله جنازشوآب برد
هیچکدوم ازسه برادر برنگشتن..
🌷 @taShadat 🌷
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنـہا راه سـاختـہ شـدن ممـلـکـت
فقـط یـڪ چـیـز اسـت
#استاد_رائفے_پور
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🏴 @taShadat 🏴
🍃🌺🍃🌺🍃
🌷 #شهیده_میترا در سال 1347 در آبادان متولد شد. مادرم نام #میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت.
🌷بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم #زینب باشد.
🌷زینب همیشه در وسایلش مقداری #تربت_شهدا و هفت عدد #کاج نگه میداشت.
🌷یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر #زهره_بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمیشوند. زنها هم شهید میشوند.»
🌷زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان مینشست و قرآن میخواند.
🌷بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها، از درختان مختلفی هستند که در #گلزار شهدا وجود دارد، هفتمین کاج، از همان درختی است که بالای مزار مطهر #زینب قرار دارد....🌲🍃
#شهیده_زینب_کمایی🌹
❤️رفاقت با شرط ترک گناه
(خاطره شهید ابراهیم هادی)
امر به معروف و نهی از منکر اگر #صادقانه و با محبت قلبی و #دلسوزانه انجام نشه ؛ اگر #مودبانه و از راه درستش و از طریق اهل انجام نشه ، حتی اگر همه این ها باشه ولی با ظرافت خاص خودش انجام نشه ، درست برعکس نتیجه میده و میشه: نهی از معروف و امر به منکر...🚫
✅ روش امر به معروف و نهی از منکر "ابراهیم" در نوع خود بسیار جالب بود.😍
مثلا اگر می خواست بگه که کاری رو نکن سعی می کرد غیرمستقیم باشد.
مثلاً دلایل بد بودن این کار از لحاظ پزشکی ، اجتماعی ، و ... رو میگفت تا طرف مقابل خودش به نتیجه لازم برسد.🤔
بعد از دستورات دین براش دلیل می آورد. 📚
یکی از رفیقای ابراهیم گرفتار چشم چرونی بود و مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی میگشت.👀
چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار آن را تغییر بدن.🙁
در اون شرایط که کمتر کسی آن را تحویل میگرفت ، ابراهیم خیلی باهاش گرم گرفته بود و حتی آن را با خودش به زور خانه میآورد و جلوی بچه های دیگه خیلی بهش احترام می گذاشت.😊
مدتی بعد شروع کرد با آن صحبت کردن.🗣
اول آن را غیرتی کرد و گفت: "اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو راه بیفته و آنها را اذیت کنه چیکار می کنی؟" 🤔
این پسر با عصبانیت گفت: "چشماش رو در میارم! "😡
ابراهیم خیلی آروم گفت: "خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری چرا همون کار اشتباه را انجام میدهی؟" 😬
و بعد ادامه داد : "ببین اگر قرار باشه هر کی به دنبال ناموس دیگری باشه که دیگه جامعه از هم میپاشه و سنگ روی سنگ بند نمیشه! " ❌
بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و کلی دلیل دیگه آورد و اون پسر تایید میکرد. ✅
بعد هم گفت : "تصمیم خودت را بگیر اگر می خواهی با ما رفیق باشی باید این گناه را ترک کنی." 💚
برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم برایش آورد باعث تغییر کلی تو رفتارش شد و اون رو به یکی از بچههای خوب محل تبدیل کرد. 📿
این پسر نمونهای از افراد زیادیه که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع اون ها را متحول کرده بود. 🌸
نام این پسر الان روی یکی از کوچه های محله نقش بسته. 🌹
📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲»
• مجموعه خاطرات #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، ص ۵۳ و ۵۴
🌷 @taShadat 🌷
🌿🌺دوست دارم مثل تو باشم...
ابراهیم قدرت بدنی بالایی داشت، به دل دشمن میزد و با چندین اسیر برمیگشت، در آن اوضاعی که اول جنگ داشتیم و سلاح و مهمات به مقدار کافی نبود، ابراهیم با اسرایی که میگرفت برای یاران خود سلاح جمع میکرد و در بیشتر عملیات ها بدون سلاح بود، میگفت: وقتی عملیات آغاز شود به اندازه کافی سلاح روی زمین میریزد که بتوانم از آن استفاده کنم.
#شهیدابراهیم_هادی
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
🌷 @taShadat 🌷