eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
#حدیث امام علی علیه السلام: هرکه در طلب دنیا زیاده روی کند، فقیر از دنیا می رود مَن أسرَفَ في طَلَبِ الدُّنيا ماتَ فَقيرا عیون الحکم والمواعظ، ص۴۶۰ 🌷 @taShadat 🌷
لب به سکـــــوت بسته ام از نگاه بی ریای چشمانتان |😌👌| از دستان پاکتان که بر سینه نهادید و از شباهت راهتان که با #اخلاص پیمودید.👌 دلم فریاد میکشد که اینجا سخن از عاشــــــقی❤️ است با فاصله ای به اندازه سه نـســــل.... 😞✋ #شهدا گاهی نیم نگاهی #فرمانده_بی_ادعا #شهید_حاج_ابراهیم_همت #فرمانده بسیجی 🌷 @taShadat 🌷
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️ به مناسبت هفته #بیسج چیزی که باید بدانیم #بسیج #خط_را_گم_نکنیم 🌷 @taShadat 🌷
🇮🇷 کلام شهید 🇮🇷 🔺تعریف شهادت ◽️برادران! شهادت همانند دو بال کبوتر است که به آدم سعادتمند کمک میکند تا خود را از زمین و همه تعلقات مادی و دنیوی جدا ساخته به سوی ملکوت برساند و شادمانه در جشن و میهمانی که خداوند در آسمان بر پا کرده شرکت کند. هر کس لیاقت دیدار خدایش را پیدا کند، خداوند فرشتگان را مأمور میکند تا دعوتنامه حضور در میهمانی آفریدگار را به قلبش وارد کنند. او نیز از همان لحظه میفهمد و درک میکند که باید خودش را برای یک مسافرت طولانی که مقصدش بارگاه الهی است آماده کند.» #شهید_حجت_ملا_آقایی 🌷 @taShadat 🌷
مادر و قابِ عڪست دوستی چند ساله دارند حجم دلتنگی ‌اش را فقط عکس‌هایت می‌دانند #شهید_محمدحسین_حسن_پور🌷 #شهادت_فڪـہ۱۳۶۲ 🌷 @taShadat 🌷
🌺🌺🍀🌼🍀🌺🌺 #کلام_شهید #شهید_حاج_حسین_خرازی هرچه که می کشیم و هرچه که بر سرمان می آید از #نافرمانی خداست و همه ریشه در #عدم رعایت #حلال و #حرام خدا دارد . #روحش_شاد #یادش_گرامی #راهش_پر_رهرو •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌷 @taShadat 🌷
🌺«بسیج» در اندیشه حضرت #امام_خامنه ای(۱)🌺 🔴 امروز #وظیفه_بسیج، منزوی کردنِ ریا و نفاق و شرک در کشور است! ♧اگر ارزشهای اسلامی را نگه داشتید، نظام امامت باقی میماند. آن‌وقت امثال حسین بن علی، دیگر به مذبح برده نمیشوند. ❗️ ♧اما اگر اینها را از دست دادیم چه؟ اگر روحیه بسیجی را از دست دادیم چه؟ ♧اگر بجای توجّه به تکلیف و وظیفه و آرمان الهی، به فکر تجمّلات شخصی خودمان افتادیم چه؟ ♧اگر جوان بسیجی را، جوان مؤمن را، جوان بااخلاص را،که هیچ چیز نمیخواهدجز اینکه #میدانی باشد که درراه خدا #مجاهدت کند،درانزوا انداختیم و آن آدم پرروىِ افزون خواهِ پرتوقع بی‌صفاىِ بی‌معنویّت را مسلّط کردیم چه؟ 🔴 آنوقت همه چیز دگرگون خواهد شد.❗️ ♧اگر در صدر اسلام فاصله بین رحلت پیامبر(ص) و شهادت جگرگوشه‌اش ۵۰ سال شد، در روزگار ما، این فاصله، خیلی کوتاهتر ممکن است بشود و زودتر از این حرفها، فضیلتها و صاحبان فضایل ما به مذبح بروند. باید نگذاریم. باید در مقابل انحرافی که ممکن است دشمن بر ما تحمیل کند، بایستیم. 🌷 @taShadat 🌷
⇯ #سردار_سلیمانی: ✅ هیچ تبلیغی بالاتر از چفیه #رهبر_انقلاب برای بسیج نیست... 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣ #فصل_هفد
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣2⃣ دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.» کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.» قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!» دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!» قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.» زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣2⃣ دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد. فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟» گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.» گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.» همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.» گفتم: «کی برمی گردی؟!» گفت: «این بار خیلی زود!» ادامه دارد...✒️
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣3⃣2⃣ پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.» شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد. گفتم: «صمد تو اینجایی؟!» هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!» گفت: «بیا بنشین کارت دارم.» نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.» گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.» بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.» ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.» گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.» گفتم: «حرف خیر بزن.» ادامه دارد... ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣2⃣ خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!» قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.» بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.» خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!» اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.» بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.» سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد. ادامه دارد...✒️ 🌷 @taShadat 🌷