eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴ دکتر صدر: این اشتباه از همه‌ی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم. صدرا: _پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟ دکتر صدر: _ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن. صدرا: _پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن. آیه لب‌های خشک و سنگینش را به سختی تکان داد: _مهدی... ارمیا گوشه‌ی اتاق تکیه داده بود ، و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد. سیدمحمد دست روی شانه‌ی ارمیا گذاشت: _گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره به‌هوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی. ارمیا نگاه از پنجره نگرفت ، و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه ساله‌اش با سیدمهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست. گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی، آیه حق کدامشان بود؟ ۹سال زندگی عاشقانه با سیدمهدی؟ حق سه سال غم برای سیدمهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبه‌ی آن خانه بود؟ ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست، به سبک آیه‌ی سیدمهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی‌هایش میدانست، حق روزهای بی‌پدری‌اش میدانست؛ حق بی‌مادر، بزرگ شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم! یک سوال دارم... "تو زن یا آیه‌ی ؟ تو و حق کداممان هستی؟ من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر سیدمهدی؟ تو آیه؟ " حاج علی بوسه‌ا‌ی بر پیشانی آیه‌اش زد ، و خدا را شکر کرد که آیه به‌هوش آمده. سیدمحمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچه‌ی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب بی‌پدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینه‌ی دکتر تمام شده بود ، که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجره‌ی دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست ، و سر بر سینه‌ی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازش‌های مادر. حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید، و به همراِه زهرا خانوم از اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیه‌اش تنها بگذارند. سیدمحمد هم که به بهانه‌ی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود. آیه که سکوت ارمیا را دید گفت: _انگار خیلی همه رو نگران کردم! ارمیا: _روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه آیه: _نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم. ارمیا هنوز هم نگاهش خیره‌ی همان پنجره بود: _کار ندا بود آیه: _ندا؟! ندا کیه؟! ارمیا: _همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش! آیه: _مگه بستری نبود؟ ارمیا: _جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم. آیه: _دیدیش؟ ارمیا: _قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم. آیه: _به خاطر تو، جون من و دخترم تو خطره! ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود: _دخترت؟ آیه ابرو در هم کشید: _آره! دخترم؛ شک داری دختر منه؟ ارمیا:_چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟ آیه: _مگه تموم میشه؟ ارمیا: _نه! نه تا وقتی که سیدمهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی. ارمیا از اتاق بیرون زد. آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا. دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بی‌تحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود. ****** آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشک‌ریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دست‌هایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشک‌هایش همچون رود بر صورتش روان بود. آیه: _چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟ زینب سادات: _بابا... بابایی رفت... آیه به حاج علی نگاه کرد: