eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑آیا امادگی اش رو داریم⁉️ چقدر خودمون و بچه هامون رو اماده کردیم ⁉️ 🌸اللہم عجل لولیڪ الفــرج🌸 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی، می‌گوید: سال ۸۴ مادرمان زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، فوت کرد. ۴۵ دقیقه چهره‌اش را پوشاندند و حاج علی، شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه‌اش را بدهیم می‌توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جرّاح مغز متبحّری بود گفت مادرمان، فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. در آن لحظه به سه شهید، مخصوصاً آقا مصطفی توسّل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که ۴۵ دقیقه مرده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه‌هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من ۷۰ سال است همه چیز دیده‌ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر گفت: آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه‌ای که خانه‌های خرابه‌ای مشابه خانه‌های قدیمی قم داشت. درب باغی باز شد، فرزندانم مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه‌ی آدم‌هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی‌دیدم. به من گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می‌آییم. 🌐سایت خبرگزاری دفاع مقدس،۲۶ مهر ۱۳۹۶ 🌷 @taShadat 🌷
شماره تلفنـ حرمـِ امـام‌رضا🙂🌱 05148888 •[بالاےضریح‌میڪروفون‌نصب‌شده]• اَلو؟ میشہ گوشیو بدین بہ ؟!📞 (زنگ‌زدین‌واشڪتون‌دراومدوشیشہ‌دلتون شکست‌بعددعاےفرج‌ماروهم ) 💕🎊 🌷 @taShadat 🌷
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
سلام دختر حیدر،شریکة الارباب بزرگ زاده بیا و گدای خود دریاب... 2⃣ @tashadat
شهید مدافع حرم:امیر لطفی 3⃣ @tashadat
🍃شهید امیر لطفی متولد ۲۷مهر۱۳۶۵ بود که ۲۹ آذر ۹۴در ماموریت داوطلبانه در شهر حلب در سوریه با ترکش خمپاره تروریست های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاک و مطهرش بعد از انتقال به ایران مورد استقبال خانواده و دوستان و همرزمانش قرار گرفت.🍃 4⃣ @tashadat
🍃لب‌های امیر همیشه می‌خندید. از همان بچگی همین‌طور بود. گاهی که به رفتارش دقیق می‌شدم، متوجه می‌شدم چقدر با خواهر و برادرهایش فرق دارد. مهربانی و عاطفه امیر، طور خاصی بود. محبتش آن‌قدر خالصانه و بی‌دریغ بود که دل آدم را قرص می‌کرد. مودب بود. هیچ‌وقت نشد پرخاش کند. احترامش به من و حاجی که دیگر جای خود داشت. 13 سالش بود که بدون این که به او بگوییم، خودش نماز خواندن را شروع کرد. یک روز آمد سراغم و گفت: مامان، می‌شه یه جانماز به من بدی که فقط واسه خودم باشه.🍃 5⃣ @tashadat
🍃تلفن همراهش که زنگ خورد، چند کلمه صحبت کرد. یک‌دفعه رنگ و رویش تغییر کرد. انگار غم عالم نشست توی صورتش😞. خداحافظی کوتاهی کرد. گوشی‌اش را پرت کرد گوشه اتاق و بلند شد و چند دور طول و عرض اتاق را قدم زد. حالش به هم ریخته بود.  گفتم: چی شده امیر؟با سختی، وسط بغض و هق‌هقش گفت: هیچی مامان، رفتنم کنسل شده. همه دارن می‌رن. نمی‌ذارن من برم!  سریع لباس پوشید و رفت بیرون. چند ساعت بعد برگشت، حالش کمی بهتر شده بود ولی از چشم‌های پف کرده و سرخش معلوم بود حسابی گریه کرده. گفتم:کجا بودی امیرجان؟ گفت: مسجد. رفتم کلی با آقا حرف زدم. گفتم: آقا! چی شده که عمه شما دست رد به سینه من زده؟ من چي کار کردم آخه؟! بگید چه اشتباهی از من سرزده؟ اگر نگید چه اشتباهی کرده‌ام، شکایت عمه‌تان را به شما می‌کنم؟ گفتم: صبور باش مامان! خدا بزرگه.دو سه روز گذشت. امیر کمی آرام شده بود ولی بدجور توی خودش فرو رفته بود. ساکت بود و فقط فکر می‌کرد. تلفن همراهش زنگ خورد. تقریبا هفت، هفت و نیم شب بود. چند کلمه‌ای حرف زد. برعکس دفعه قبل، گره‌های پیشانی‌اش باز شد و لب‌هایش به خنده نشست. تلفن را که قطع کرد، با آن قدِ بلند تقریبا دو متری‌اش 😄مثل بچه‌ها بالا و پایین می‌پرید و بلند‌بلند می‌خندید. گفت: کارم درست شد مامان! گفتن وسایلت رو جمع کن و بیا قرارگاه.🍃 6⃣ @tashadat
🍂آرام و عمیق. گفت: مامان، اون پرچم بزرگ یازینب رو که خریدی واسه مراسم روضه ماه صفر بیار با خودم ببرم. می‌خوام بزنم جایی که قشنگ توی دید دشمن باشه. بذار داعشی‌ها با دیدن اسم خانم، دل‌شون بلرزه. پرچم را آوردم. گذاشت توی وسایلش. غافل از این که جنازه امیرم را پیچیده توی همین پرچم برایم می‌آورند.🍂 7⃣ @tashadat
🌷من مادر امیر بودم، اما امیر همدم همراه و استاد من بود. توی هر کاری که فکرش را بکنید، من از امیر کمک می‌گرفتم. تصمیم گرفته بود ماشین بخرد. می‌گفت: مامان، دیگه نمی‌ذارم تو خونه تنها بمونی. هر شب می‌برمت بیرون، می‌برمت مهمونی، می‌برمت هر جایی که دوست داشته باشی. شب که می‌شد، هیچ‌جا نمی‌رفت. به هیچ دوستی قول نمی‌داد و با هیچ کس قرار نمی‌گذاشت. می‌گفت مادرم تنهاست. مریض می‌شدم، تا صبح بالای سرم می‌نشست. حتی یک‌بار سفر مشهدش را به‌خاطر بیماری من لغو کرد. هرچه گفتم: برو. من می‌رم خونه حمید، می‌رم خونه اکرم، قبول نکرد. می‌گفت: کجا برم مامان؟ شما خونه خودمون راحت‌تری. اگه لازم باشه، خودم شب تا صبح بالای سرت می‌شینم. خوبی‌های امیر نگفتنی است. تنها دعایم برایش این بود که خدا از امیر راضی باشد. آخر هم دعایم مستجاب شد. خدا از پسرم راضی شد.🌷 8⃣ @tashadat
#پابوس_مادر... (ببین شهید داره بهت کد میده،اگه میخوای شهید شی یکی از کارایی که باید بکنی همینه. نوکر پدر و مادرت باش...) 9⃣ @tashadat
گفتم شاید بیشتر در مورد شهید بخوای بدونی .
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
پایان معرفی شهید بزرگوار امروز
ٺـٰاشھـادت!'
@tashadat
یک لحظه فکر کنید بچه شما بود😔😔😔😔😔
📌جوانی به سراغ عالمی رفت و گفت سوال دارم: ➊↫وجود خدا راثابت کن ➋↫وجود قضا وقدر را.. ➌↫چطور میشه که شیاطین از آتش هستند ودر قرآن امده که درجهنم عذاب میشن آتش بر آتش چگونه تاثیر دارد؟ عالم سیلی بر صورت جوان زد😐 جوان ناراحت شد که مگه من چه گفتم که منوزدین.😳 عالم گفت جواب هرسه سوال توست.☺️ 👈سیلی زدن ایجاد درد کرد آیا درد رادیدی؟ گفت ندیدم ولی دردراحس کردم😢 عالم گفت: خدا هم وجود داره 👈وجود او بانعمت هامعلوم میشه 👈آیا میدانستی که سیلی میزنم گفت خیر گفت این قضا وقدر هست. 👈دست من وصورت تو ازیک جنس بود اما درد را بر صورت وارد کرد همانطور میتواند آتش بر آتش ایجاد عذاب کند.😉 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟چراباید نماز بخوانیم🌟 گاهی افرادی سوال می کنند فایده نماز خواندن ما برای خدا چیست ؟ برای خدا چه فایده ای دارد که من نماز بخوانم؟ اگرنماز اعلام بندگی است مگرخدا نمی داند که من بنده اش هستم من چاپلوسی کنم که خدایادش نره من بنده اش هستم ؟ اگرخدایادش برود که خدانیست ؟ 👈پس عبادت برای چیست ؟ ✅نماز برای این نیست که خدایادش نرود که چنین بنده ای دارد. نماز برای اینه که بنده یادش نره که خدایی دارد نمازبرای اینه که ماهمیشه یادمان باشد که بنده هستیم **یعنی چشم بینایی بالای سرما وجود دارد.درقلب ما ودرتمام جهان وجود دارد. ✅یادمان نرود به خاطراینکه بنده ایمآفرینش ما بیهوده وعبث نیست پس تکلیف ووظیفه داریم . ✅یادمان باشد که قانون خدایی عادلانه ای دردنیاوجودداردبه این قانون بایدعمل شود . منبع جهت مطالعه بیشتر : 📖آزادی معنوی -بحث عبادت ودعا - 👈 شهید مطهری 💫باماهمراه باشید 💫 🌷 @taShadat 🌷
🌸و امروز تولد ابومهدی مهندس هست 🌸 🌸مِنَ‌ الْمُؤْمِنِينَ‌ رِجَالٌ‌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ‌عَلَيْهِ‌ فَمِنْهُمْ‌ مَنْ‌ قَضَى‌ نَحْبَهُ‌ وَ مِنْهُمْ‌ مَنْ‌ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً🌸 🌸در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند🌸 تولدت مبارک مجاهد بی ادعا 💚 🌷 @tashadat 🌷
سوخته قسمت صد و پنجاه و پنجم: چهارمین نفر  نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ... - 21 سال  نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ... اولین نفر وارد اتاق شد ... محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد ... یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم... می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ...  این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...  بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ...  آقای علیمرادی برگشت سمت من ...  - نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ... - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...  کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...  - اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ... حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...  برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...  زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ...  تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...  - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...  نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...  نویسند: سید طاها ایمانی📝 🌷 @taShadat 🌷
سوخته قسمت صد و پنجاه و ششم: سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ... - چقدر سخت می گیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تامل بوده ... افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ... - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ... پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ... - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی می کنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ... شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره ... و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن ... لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد ... و سرش چرخید سمت افخم ... آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره ... فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟ ... نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ... حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ... از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ... توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد ... و به جواب های مختلف ... متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ... - حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ... چرخید سمت من ... - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ... نمی دونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد ... نویسند: سید طاها ایمانی📝 🌷 @taShadat 🌷