eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مردان آخرالزمانی بعد از دیدن این کلیپ ببینیم آیا رواست بجای بزرگداشت فرهنگ ایثاروشهادت در پی حذف آن باشیم؟!فرهنگی که با دست خالی در مقابل همه دنیا ایستاد! تا در سایه امنیتی که ایجاد شد! حالا عده ای ثروت مملکت رو خانوادگی و بارانت بازی بالا بکشند!!نون خوردن و سفره پاره کردن مرام چه کسانی است؟! استاد_رحیم_پور_ازغدی کوچه_شهید
#شهدا ؛ برای رسیدن به معشوق عالم راه مستقیم را یافتند. حال ماییم ، و راهی که از آنها به یادگار مانده... #راهی_که_رفتند #راهی_که_مانده_است #آنلاین... 🌷به مناسب هفته ی دفاع مقدس مراسم غـبار روبی گـلزار شهدا🌷
28.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ #لاله_های_خاکی🌷 🌷لحظه شهادت مدافعان حرم #التماس_دعای_فرج 🏴 @taShadat 🏴
audio_2018-10-04_16-51-08.ogg
2.26M
اگه رفتی زیر قبّه ی حسین یادم کن اگه رفتی توی بین الحرمین یادم کن 🏴 @taShadat 🏴
❣وصیت نامه شهید عبدالرحیم فیروزآبادی(قسمت دوم)🔽 همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان (عج) باشید و مدافع خوبی برای ولایت.🌷 به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید🤗چون من و امثال من برای به پاداشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید😇 درس خود را به خوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید وملت و مردم شما احترام بگذارند.💫 هرگز مادر خود را تنها نگذارید🍀و به او که برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنج ها کشیده است. از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر می خواهم که برای من زحمت های زیادی را کشیدند تا مرا به این هدایت کنند.🍂 امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.🌱 اگر جهان خواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند، ما در مقابل نشست؛ یا همه آزاد می شویم، یا از مرگ شرافتمندانه استقبال و ای مردم مسلمان؛☘ ما برای خاک نمی جنگیم، برای اسلام عزیز می جنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت، گویی تازه متولد شدم و زندگی با دیدنور را آغاز کردم.💐 شهادت🕊، انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و این فداشدن در راه خدا، چقدر زیباست.🍃 🌹
@tashadat
@tashadat
@tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ #فصل_چهارم آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوس
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.» نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم: «بله.» انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ #فصل_چهارم می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان بر
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند. ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.» وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️