eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت49 به اصرار من آخرین شب زندگیمونو تو اتاق حسین خوابیدیم تا صبح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت50 مامان و بابا خیلی اصرار کردن که برم خونشون .ولی نمیتونستم ، فقط تو خونه خودم بود که میتونستم حسام و پیدا کنم زهرا شبها میاومد تا تنها نباشم ولی اگه تمام دنیا هم میاومدن کنارم نمیتونستن جای خالی حسام و پر کنن دو روز از رفتن حسام گذشته بود و من بی تاب دیدنش نزدیک ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد با هر بار صدای زنگ ،تمام تنم میلرزید گوشی رو برداشتم - بله * سلام نرگسم ( باورم نمیشد ،حسام بود ،از شوق دوباره شنیدن صداش گریه ام گرفت) حسام: الو نرگس ،الو - جانه دلم حسام : جانت سلامت خانم ،خوبی نرگسی - کدوم عاشق و دیدی که در فراق عشقش خوب باشه حسام: ععع نرگسم ،قرارمون یادت رفت؟ - شما به بزرگیه خودتون عفو کنین ! حسام : (خندید) هر چند درجایگاهی نیستم که ببخشم ولی قبول میکنم - چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود حسام: نرگسم ،پسرمون چه طوره ؟ - خوبه ،پسرت هم منتظر دیدنته حسام: الهی فدای جفتتون بشم - خدا نکنه حسام: خانومم ،زیاد نمیتونم حرف بزنم ،الانم با کلی پارتی بازی تونستم تماس بگیرم ،مواظب خودت و گل پسرمون باش - چشم ،تو هم زود به زود زنگ بزن حسام: باشه چشم ،خیلی دوستت دارم - ما بیشتر آقا حسام: یا علی - یا علی با صحبت کردن با حسام ،یه چند روزی حالم خوب بود در نبود حسام،فیلما و عکساش میشدن همدم تنهایی ام زهرا هر چند وقت یه بار می اومد دنبالم و باهم میرفتیم بیرون چند باری هم باهم رفتیم دانشگاه پیش خانم موسوی نزدیکای عید بود اولین عیده زندگی مشترکمون بود و حسام کنارم نبود بابا اومد دنبالم و منو با خودش برد خونه وقتی وارد خونه شدم زهرا داشت سفره هفت سین و یه گوشه خونه تزیین میکرد زهرا: به خانم خانما ،لباست و عوض کن بیا بقیه کاراش باتوعه هاا لباسمو عوض کردم و برگشتم کنارش نشستم زهرا: بیا عزیزم رنگ کردن تخم مرغا دستای تو رو میبوسه یه لبخندی زدمو شروع کردم به نقاشی تخم مرغا ساعت ۸ شب سال تحویل بود دلم شور میزد شوره حسام،که اینکه شاید زنگ بزنه خونه و من نباشم صدای زنگ در اومد زهرا چادرشو سرش گذاشت و رفت درو باز کرد از پنجره نگاه کردم ،اقا جواد بود در باز شد و اومدن داخل آقا جواد: سلام مامان: سلام پسرم خوبی؟ - سلام آقا جواد اقا جواد : خیلی ممنون چند دقیقه بعد بابا هم به جمع ما اضافه شد همه دور هفت سین نشسته بودن منم یه گوشه ای نشستم همه چشماشون بسته بود و دعا میخوندن ای کاش میشد التماس کنم برای عزیز منم دعا کنن... ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت51 سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم نیم ساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد زهرا گوشی رو برداشت نمیدونستم داره باکی صحبت میکنه که اینقدر خوشحاله زهرا: نرگس خانم ،بیا یه نفر پشت خطه کارت داره - با من؟ کیه؟ زهرا: بیا خودت میفهمی عزیز جان گوشی رو برداشتم - الو ( با شنیدن صدای حسام نشستم روی زمین ) حسام: نرگسم ،عیدت مبارک خانومم - عید تو هم مبارک اقا حسام: شرمندم ،که این لحظه کنارت نیستم - دشمنت شرمنده، همین که الان صداتو میشنوم ،به یه دنیا میارزه ! کی بر میگردی حسام جان حسام: بعد عید بر میگردم خانومی ، پسر گلمون چه طوره؟ - خوبه ، ،اونم مثل من ندیده عاشقت شده حسام: شرمنده تونم حلالم کنین - حسام جان ،نمیشه بیشتر زنگ بزنی ،تا صداتو بشنوم حسام: شرمنده خانومی ،اینجا اوضاع زیاد مناسب نیست،واسه همین اجازه نمیدن زیاد صحبت کنیم - باشه عزیزم حسام: نرگسم ،کاری نداری ،باید قطع کنم ،بچه های دیگه باید تماس بگیرن با خانواده هاشون - مواظب خودت باش حسام: تو هم مواظب خودت و پسرمون باش ،خیلی دوستت دارم ،یا علی با قطع شدن تماس ،گریه ام شدت گرفت تمام امیدم این بود که قراره زود برگرده در نبود حسام از خونه غافل شده بودم با زهرا رفتیم خونه رو تمیز کردیم و باهم رفتیم بازار یه کم خرید واسه خونه کردیم آخرای عید بود و من خوشحال برای دیدن عشقم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت52 از آخرین تماسمون ،حسام دیگه تماس نگرفت، دلشوره گرفتم ،ولی خودمو قانع میکردم به اینکه حتمن اجازه نداره زنگ بزنه ،یا حتمن خطا خراب شده دلشوره امانمو بریده بود چند شب ،پشت سر هم خوابهای آشفته میدیم با دیدن خوابها ،دلواپسی و دلشوره هام زیاد شد یه روز صدای زنگ در اومد چادرمو سرم کردم در و باز کردم بابا بود لباس مشکی به تن داشت - سلام بابا جون بابا: سلام دخترم - اتفاقی افتاده؟ بابا: نه بابا جان، لباست و بپوش بریم جایی ( توی راه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ،مسیری که میرفتیم سمت معراج بود ،تپش قلبم شدت گرفت ) - بابا جون داریم میریم معراج؟ ( بابا دستش اشکای چشمشو پاک میکرد رسیدیم معراج و زهرا و مامان و اقا جواد با چند نفر دیگه هم بودن) دلم نمیخواست از ماشین پیاده شم دلم نمیخواست چیزی به من بگن که نمیتونم باورش کنم دست و پام میلرزید بابا در و برام باز کردو زیر بغلمو گرفت زهرا و مامان با دیدنم شروع کردن به گریه کردن وارد یه اتاقی شدیم یه تابوت وسط اتاق که با پرچم ایران تزیین شده بود نشستم کنار تابوت به عکس روی تابوت نگاه کردم عکس حسام من بود زبونم نمیچرخید شروع کردم به پاره کردن پلاستیک دور تابوت که بابا و زهرا اومدن جلو و نذاشتن باز کنم منم جیغ میکشیدم - برین کنار، مگه حسام من اینجا خوابیده نیست ،مگه این تابوت عشق من نیست ،چرا نمیزارین ببینمش ( بعد ها متوجه شدم که به خاطر پرتاب بمب ،سر حسام از بدنش جدا شده بود و به همین خاطر نمیزاشتن ببینمش) حسامم بلند شو ،حسام نمیزارن صورت خوشگلت و برای آخرین بار ببینم حسامم بهشون بگو ،من بدون تو میمیرم اقای من مگه قول ندادی اتاقمونو رنگ بزنی ، تو که بد قول نبودی عشق من اینقدر عاشق رفتن بودی که حتی دلت نمیخواست پسرت و بغل کنی حسام من بدون تو چیکار کنم، مگه قول نداده بودی منم همرات میبری چقدر بی وفایی چقدر راحت فراموش کرد اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدایی سلام و درود بر پاره های تن شهدا در بیابانها که انیسی جز حضرت زهرا سلام الله علیها ندارند. 🥀 حاج حسین یکتا و مادر شهید گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا خوش به حال چادری ها چرا...؟ با هم این کلیپ رو ببینیم👆 . 🌸الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 08 April 2023 قمری: السبت، 17 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹معراج حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، در سالهای اول بعثت 🔹وفات برادر زاده ابولؤلؤ رحمة الله علیه، 130_131ه-ق 🔹قتل عایشه، 58ه-ق 🔹جنگ بدر، 3ه-ق 🔹بناء مسجد جمکران به امر حضرت صاحب الزمان عج، 373ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا اولین شب قدر ▪️2 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️3 روز تا دومین شب قدر ▪️4 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️5 روز تا سومین شب قدر
🦋 علیه السلام: دوچیز مردم را هلاک و بیچاره گردانده است: یکی ترس از این که مبادا در آینده فقیر و نیازمند دیگران گردند. و دیگری فخر کردن-در مسائل مختلف-و مباهات بر دیگران است. بحارالانوار، ج۷۵
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 . شهید جاوید الاثر محمد حسین مومنی نام پدر :احمد تولد :۱۳۷۲/۰۳/۱۱ شهادت : ۱۳۹۶/۰۱/۱۷ محل شهادت سوریه 🌷 چهره محمد حسین هم آرام آرام شکل می‌گرفت و نورانیتی که در عمق آن دیده می‌شد باعث شد تا دوستانش به شباهت ظاهری او با شهید مهدی زین الدین بیشتر دقت کنند. نمی‌دانم اول چه کسی محمد حسین را شهید زین الدین صدا کرد ولی برای ما هم عجیب نبود در اصل رفتاری نداشت که در ذهن تصور کنیم به شهدا شباهتی ندارد! گاهی که می‌دیدم به نماز ایستاده است حضور قلب و ارتباطش با خدا باعث رشک و حسرت من می‌شد. کاروان های راهیان نور ما آرام آرام کمرنگ شدند کودکان مسجدی بزرگ شدند و هریک پی زندگی خود رفتند ولی محمد حسین، شهید زین الدین ماند.... 🌷 دوستان و آشنایان یک لحظه از فرهنگ جهاد و شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید که اگر خون شهدای کربلا و پیام زینب(سلام الله) نبود، امروز اسلام و قرآن در عالم پیشرفت نمی‌کرد. عزیزان من باور کنید که شهادت از عسل شیرین تر است اگر در بطن کلمه شهادت بروید متوجه خواهید شد که چقدر کشته شدن در راه خدا شیرین است  🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید محمد حسین مومنی صـلوات🌼
Joze 17-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-37.mp3
30.82M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 31 دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 #جزء_17 #قرآن_کریم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 31 دقیقه یک جزء تلاوت
🍀 نکات کلیدی جزء هفدهم قرآن کریم 🍀 1- ای مردم مراقب رفتارتان باشید که زلزله دنیا و شروع قیامت حادثه‌ای هولناک است. (حج: 1) 2- قربانی کنید و از گوشت آن به فقیران آبرومند و نیازمند هم بدهید. (حج: 36) 3- در حوادث ناگوار صبور باشید، نماز بخوانید، در راه خدا انفاق کنید و دست دیگران را بگیرید. (حج: 35) 4- برای بچه‌دار شدن دعا کنید که اگر خدا بخواهد حتی به زنان نازا هم فرزند عطا می‌کند. (انبیاء: 89) 5- سرعت در انجام کار خیر و درخواست از خدا با امید و تواضع در استجابت دعا مؤثر است. (انبیاء: 90) 6- خدا را برای منفعت‌طلبی و رسیدن به امکانات مادی نپرستید تا اگر دچار بلا شدید به دین پشت نکنید. (حج: 11) 7- ذکر یونسیه «لا اله الا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین» نسخه‌ای برای نجات مؤمنین از مشکلات است. (انبیاء: 87 و 88) 8- کسانی که جنگ به آنها تحمیل شده اجازه جهاد دارند؛ چون به آنان تجاوز شده و خدا کمکشان می‌کند. (حج: 39) 9- اگر ظلم کردن به همدیگر در جامعه‌ای رواج پیدا کند، خدا مردمش را مجازات می‌کند و شهرهایشان را در هم می‌کوبد. (انبیاء: 11) 🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت52 از آخرین تماسمون ،حسام دیگه تماس نگرفت، دلشوره گرفتم ،ولی خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت53 چشمامو باز کردم دیدم توی بیمارستانم مامانم کنارم بود اشک میریختم و چیزی نمیگفتم ای کاش همه اینها یه خواب بود ،پس چرا بیدار نمیشم چقدر این خواب طولانیه چقدر دردآوره به همراه مامان و بابا به سمت گلزار رفتیم جمعیت زیادی اومده بودن برای تشیع پیکر حسام منم یه گوشه ای نشستم و حساممو بدرقه خاک میکردم با به خاک سپردن حسام ،تمام وجودم سرد شد انگار حسام با رفتنش ،عشقمونو هم برده بود ، بین جمعیت پدر و مادر حسامو دیدم ،رفتم کنارشون سلام کردم ولی نسرین جون حتی نگاهمم نکرد بعد از مراسم رفتم خونه خودمون بابا همه رو فرستاد خونه خودش موند کنارم منم رفتم توی اتاق حسین ،سجاده حسامو پهن کردم نماز خوندم ،بعد نماز کمی دعا و قرآن خوندم که روی سجاده خوابم برد خواب دیدم حسام داخل یه اتاقه که کنارش یه ظرف پر از میوه است با دیدنم لبخندی زد و از جاش بلند شد و اومد سمتم پیشونیمو بوسید - حسام جان اینجا کجاست؟ حسام: اینجا خونه ماست ،من سر قولم هستم نرگسم ،منتظرم هر چه زودتر بیای یه دفعه از خواب بیدار شدم تمام بدنم خیس عرق شده بود ،با خوابی که دیدم،حالم خیلی بهتر شده بود کسی جز خودم علت حال خوبمو نمیدونست یه روز به همراه زهرا رفتیم مطب دکتر منتظر نشستیم تا نوبتم بشه - زهرا جان زهرا: جانه دلم - اگه یه موقع من نبودم ،مواظب حسینم هستی؟ زهرا: دیونه ،میخوای فرار مغزها بشی - نه دختره ی خل ،منظورم از رفتن ،مرده باشم زهرا: ععع زبونت و گاز بگیر ،مگه عمرت دست خودته که داری این چرت و پرتا رو میگی تازه شم ،حسینت ،مادر میخواد نه خاله - خوب تو مادرش باش زهرا: بیخود ،من خاله شم ،همین ،خودت باش ازش مواظبت کن - چقدر تو لجبازی دختر زهرا: الان پاشو بریم نوبتمون شد ،ببینیم چه گلی به سر نی نیمون زدی این مدت ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه 💗 قسمت54 بعد از مطب دکتر ،سوار ماشین شدیم ورفتیم دارو خونه ،نسخه ای که دکتر داده بود و دارو بگیریم زهرا: نرگس جان ،نسخه رو بده من برم دارو رو بگیرم - نه خودم میرم ،بد جایی وایستادی،تو باش اگه افسر اومد جریمه ات نکنه زهرا: باشه، مواظب خودت باش رفتم دارو خونه نسخه رو تحویل دادم ،نشستم تا اسممو بخونن چشمم به یه پستونک زنجیری افتاد گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود - جانم آجی زهرا: نرگس جان اون سمت افسر اومده بود، اومدم این سمت خیابون -: باشه عزیز & خانم اصغری - زهرا جان صدام زدن ،فعلن - ببخشید ،اون پستونگ آبی ،زنجیر داره هم اگه میشه بزاری حساب میکنم پستونکو تو دستم گفتم از این ور خیابون به زهرا نشون میدادم از خیابون داشتم رد میشدم که یه دفعه یه ماشین اومد سمتم ------------------------------------- راوی زهرا: - تو ماشین منتظر نرگس شدم ،دیدم از داروخونه اومده بیرون داخل دستش یه چیزی آویزون بود و میخندید و نشونم میداد نفهمیدم چی بود یه دفعه یه ماشین زد به نرگس یا حسین یا حسین بدو بدو خودمو رسوندم بالا سرش - نرگس ،نرگس اجی بلند شو خداایاااا یکی زنگ بزنه آمبولانس بیاد کل ملت دورمون جمع شده بودن بعد ده دقیقه آمبولانس اومد همراهشون رفتم شماره جواد و گرفتم - الووو جوااادد جواد: زهرا چی شده، چرا گریه میکنی - جواددد نرگسس جواد: نرگس چی شده ؟ شمرده حرف بزن - جواد نرگس تصادف کردم جواد: یا فاطمه زهرا ،الان کدوم بیمارستانی - نمیدونم ،تو راهیم جواد : باشه رسیدی خبرم کن کدوم بیمارستان رفتین ،من خودمو میرسونم - باشه بعد از رسیدن به بیمارستان ،نرگس و بردن اتاق عمل منم آدرس و واسه جواد فرستادم ،ازش خواستم بره به مامان و بابا خبر بده چون خودم نمی دونستم چه جوری بگم بعد نیم ساعت جواد به همراه مامان و بابا اومدن مامان همینجور خودشو میزد و میاومد گریه ام شدت گرفت رفتم تو بغل مامان - ماماااان همش تقصیر من بود ای کاش من میرفتم دارخونه ای کاش اصلا نمیرفتم اون سمت خیابون مامان: زهرا آروم تر حرف بزن چه خاکی به سرمون شد نزدیک دو ساعت عمل طول کشید بعد دوساعت دکتر اومد بیرون همه رفتیم سمتش بابا: اقای دکتر ،دخترم چه طوره؟ دکتر: متاسفم ،به خاطر ضربه ای که به سرش خورد خونریزی داخل کرده بود،نتونستیم نجاتش بدیم ،بچه هم وضعیت خوبی نداره مامان بیچاره از حال رفت و منم داشتم دیونه میشدم اصلا باورم نمیشد که نرگس رفته باشه بابا هم میزد تو سرش اوضاع خوبی نبود نرگس و از اتاق بیرون منم دویدم سمتش - نرگسم پاشو ،نرگس خواهری حسین تو رو میخواد ،پاشو نرگسی نرگسی مگه نگفتم حق نداری بری مگه نگفتم از حسینت مراقبت نمیکنم نرگس پاشو ،پاشو مامان از حال رفته پاشو بابا رو نگاه کن داره تو سرش میزنه نرگس بابا دق میکنه جواد اومد سمتم و بغلم کرد من هی میزدم تو سینه اش - ولم جوااادجوااد آجی مو دارن میبرن جواد جواد بزار برم جلوشونو بگیرم نرگسم نباید حسینشو تنها بزاره اینقدر جیغ و داد زدم که از هوش رفتم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت55 چند ساعتی بیهوش بودم و به زور چشمامو باز کردم روی تخت دراز کشیده بودمو به دستم سرم وصل بود جواد اومد سمتم جواد: خوبی زهرا جان ملافه رو کشیدم روی سرمو گریه میکردم یاد حرف دکتر افتادم دکتر گفته بود حسینم حالش خوب نیست از تخت بلند شدم جواد: چیکار میکنی زهرا ، سرمت هنوز تمام نشده سرمو از دستم کشیدم بیرون و خون از دستم روی زمین میریخت دستمو گذاشتم روی جای سرمو رفتم از اتاق بیرون جوادم همراهم میاومد جواد : چیکار میکنی زهرا ،این کارا چیه ؟ رفتم سمت بخش نوزادان از پشت شیشه ها دنبال حسینم میگشتم - جواد حسین کجاست ؟ جواد: بردنش اتاق مراقبتهای ویژه - منو ببر پیشش جواد: زهرا جان از دستت داره خون میاد بریم پیش پرستار ( سرش داد کشیدم): گفتم منو ببر پیش حسین جواد : خیلی خوب ،آروم باش. بریم رسیدیم به یه اتاق ،خواستم برم داخل نزاشتن از پشت شیشه نگاهش میکردم یه عالم دستگاه و اکسیژن بهش وصل بود - الهی بمیرم برات - جواد بریم بهشت زهرا جواد: زهرا جان ،خانومم چرا اینجوری میکنی با خودت! - جواد تو رو خدا بریم بهشت زهرا جواد: اول بریم دستتو به پرستارا نشون بده ،چشم هر جا خواستی میبرمت پرستار ضخم دستمو پانسمان کرد و رفتیم سمت بهشت زهرا از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت مزار حسام خودمو انداختم روی سنگ قبرش - دلت نسوخت واسه نرگس دلت واسه تنهایی هاش نسوخت دلت واسه آغوش گرفتن بچش نسوخت میگن شهدا زنده ان ،یعنی تو دیدی پر پر شدن نرگس و دم نزدی دیدی اون دستگاه هایی که دور بچه ات و حلقه زده بودن و چیزی نگفتی این رسم عاشقی نیست اقا حسام عشق یعنی برای معشوق جان دادن ولی تو فقط تماشا کردی تماشای درد کشیدن نرگس و اقا حسام تو رو به همون خانمی که براش رفتی بجنگی قسم تو رو به عشق نرگس به خودت قسم حسین و نبر به حسین کمک کن حسین و برای من بزار جواد کنارم بود و گریه میکرد بعد از مدتی حالم یه کم بهتر شده بود رفتیم سمت بیمارستان یه دقیقه هم نمیتونستم از حسین جدا بشم حتی خاکسپاری نرگس هم نرفتم نمیتونستم امانتی و که بهم سپرده بود و تنها بزارم بعد چند روز ،دستگاه هارو از حسین جدا کردن ،حالش خوب شده بود ولی به خاطر زود دنیا اومدنش باید چند وقت دیگه هم تحت مراقبت قرار میگرفت مامان و بابا هر روز میاومدن بیمارستان و ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم ولی من نمیرفتم و میگفتم حالم درکنار حسین خوبه یه روز جواد اومد بیمارستان برام غذا و لباس آورده بود نشست کنارم - جواد جواد: جانم - نرگس ، میدونست که میخواد بره ،اما من دیونه باورم نکردم نرگس حسین و سپرد دست من جواد میخوام حسین و پیش خودم نگه دارم اجازه میدی ؟ جواد ( اشک تو چشماش جمع شد): چرا که نه ( سرمو گذاشتم رو شونه اش) : تو خیلی خوبی بعد از یه هفته ،حسین کاملا حالش خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردیم از جواد خواستم اول بریم بهشت زهرا حسین توی بغلم آروم آروم خوابیده بود بود! رسیدیم بهشت زهرا همراه جواد حرکت کردم سمت مزار نرگس نشستم روی زمین حسین و گذاشتم روی خاک - نرگسی ،خواهرم شرمنده که دیر اومدم ،دلم نمیخواست بدون حسینت بیام پیشت نرگسی بوش کن نرگس حسین مثل تو آرومه ،آروم آروم مثل خودت ،از تنهاییش شکایت نمیکنه خواهری ،رسیدی به معشوقت ؟ نرگسی ،دعا کن حسین و اونجوری که تو و اقا حسام میخواین بزرگش کنم دعا کن بعدش رفتیم سمت مزار اقا حسام - اقا حسام دستتون درد نکنه ،حسین و بخشیدین به من اقا حسام، شرمنده ام به خاطر اون حرفا حلالم کنین یه هفته بعد یه مهمونی ساده گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون با ورود حسین به زندگیمون ،زندگیمون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود حسین هر سال که بزرگتر میشد چهره اش شبیه حسام میشد و اخلاقش شبیه نرگس بعد از مدتی خدا به ما یه دختر داد اسمشو گذاشتیم زینب حسین و زینب ،اینقدر با هم خوب بودن که یه لحظه از هم جدا نمیشدن امروز حسین هفت سالش شده و زینبم ۴ سال اولین روز مدرسه رفتن حسین بود همه سوار ماشین شدیم و اول رفتیم سمت بهشت زهرا حسین اول رفت سرخاک نرگس ،یه کم حرف زد ،بعد رفت سمت مزار حسام نرگس جان ،اقا حسام ،ببینین حسینتون چه اقایی شده برای خودش ممنونم که حسین و به ما هدیه دادین ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 🔶پایان🔶 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت55 چند ساعتی بیهوش بودم و به زور چشمامو باز کردم روی تخت دراز
سلام طاعات و عباداتتون قبول باشه ان شاءالله خب الحمدلله این رمان هم تموم شد ان شاءالله که دوست داشته باشید و مورد پسندتون بوده باشه چند روز دیگه رمان جدید میزارم ‌ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 09 April 2023 قمری: الأحد، 18 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹اولین شب قدر 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️2 روز تا دومین شب قدر ▪️3 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️4 روز تا سومین شب قدر ▪️12 روز تا عید سعید فطر
📣امام رضا علیه السلام: شخص خسیس از غذای مردم نمی‌خورد تا آنها نیز از غذای او نخورند. 📚میزان الحکمه، ج ۵
وقتی میخواست به فقیری کمک کند، پول را به ما می‌داد تا به آن شخص بدهیم. اینطوری هم ما را به کمک کردن تشویق میکرد و هم خودش گرفتار ریا نمی شد ...🕊 برادر شهیدم‌ ...🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Tahdir joze18.mp3
4.16M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 34 دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید.