🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۰ و ۴۱
کاش،پیرزنی که ادعاي بندگی میکرد،این حدیث مولایش را
میخواند،تنم میلرزد،دنیا در برابر چشمانم روشن میشود،چرا حق
دانستن را از خودم سلب کردم،چرا بـه واسطه ي اشتباه یک
نفر،جان خودم را در آتش جهــل سوزاندم... آرام،با دستان لرزانم،از
گوشه ي صفحه مداحی اي که چند ماه پیش دانلود کرده
بودم،انتخاب میکنم...
صداي مداح جان می بخشد به روحم:
حسیــــن من
بیا و این دل شکستـــه را بخـــــــــر. .....
********************************
بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و
کمی گشاد
از مزون ژیلا،دوست مامان خریدم،نه به خاطر پوشیدگی ،فقط به
خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفــتـه ام این بار بدون هیچ
قضاوت و پیش داوري به مطالعه و تحقیق بپردازم.. آنقدر هم قوي
باشم تا هیچکــس نتواند باعث اخلال در کــارم شود.. در این کار
هم بسیار مصمم هستم.
هواي خوب اواخر فروردین،ریـــه ام را مینوازد، میخواهم از خانــه
خارج شوم کــه مامان صدایــم میزند:نیکی کــجــا میري؟؟
صدایم را صاف میکنم:می رم یه ســـر تا کــتاب فروشی مامان.
:_باشـه فقط شب مهمونی دعوتیما،زود بیا کــه باید آماده بشی
پوفی میکنم و میگویم:باشـه خداحافظ
از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود
بدون تندروي قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب
را درك نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده
ترین لباسم کــشیـده شوم....
تا خانـه ي کتاب،فاصــله ي زیادي نیست،کولـه ام را جابه جا
میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم.
هــمــه ي اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم.
شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن براي خودم توضیــح
دهم...
کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که
نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام
خلاصه میشود در حجاب...
بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق
نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشاي...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲ و ۴۳
قفسه ي کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم .
مرد پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟
نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره
برمیگردد:راستش....
حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکري پا در اینجا
گذاشتم...
اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم:نهج البلاغه
دارید؟
مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج
البلاغه.
مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب هاي مذهبی مون اونجان
و با دستش قفسه اي را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت
میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم.
★
با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه اي کـه بی هدف
خریدم روي میز میگذارم
چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با
یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود.
:_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین.
با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من
نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد.
:_چشم خانم
:_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم.
ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم
نیکیخانم اگه امري ندارین.
:_بازم ممنون
:_کتابتون هم مبارکــ خانم جان
:_مرسی
منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می
اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حالا من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه
چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم...
بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه
بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم
شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی دربیایم،رمز ایمیلم را
میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار.
ایمیل هاي جدید،از مخاطبان همیشگی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴ و ۴۵
صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو...
دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم
را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز
کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم...
میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ
ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل
وسوسه برانگیز است:
اگــه مستاصلی،بخون
ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي
عامیانه را دنبال میکنم.
هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم
نقش میبندد.
این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟
بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و
براي چندمین بار،متن را میخوانم:
فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن
تو حق داري که بدونی
اول از قرآن شروع کن.
ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري
بهش اعتماد کن....
جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن...
پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف
و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین
آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می
شناسد...
مامان وارد اتاق میشود،سریع صفحه ي لپ تاب را می بندم. لباس
مهمانی پوشیده،نگاه معناداري میاندازد و بعد میگوید:پس چـرا
آماده نشدي هنوز؟؟
به من و من می افتم:چی؟؟کــجـــا؟
:_حواست کجــاست؟؟مهمونی دیگه،گفتم کـه آماده شو.
:+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام
:_نمیاي؟؟یعنــی چــی؟؟پاشو نیکـی مسخره بازي رو بذار کنار...
:+جدي گفتم مامان،من نمیام. پام درد میکنه
و به پاي چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم.
مامان با ناامیدي نگاهم میکند،میداند در لجبازي و یکدندگی درست
مثل خودش هستم:نمیاي دیگـه؟
ادامه دارد....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 تو کچلی😍😂😍😂
💠 دو ماه از ازدواج غاده(همسر لبنانی شهید چمران) و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه میکنی.
دوستش فکر میکرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. 🤣🤣
مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمیدانستم!»
و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردید که #غاده، کچلی شما را ندید؟
#شهید_مصطفی_چمران
💕 مذهبی ها عاشق ترند 💕
حواستون به این جمله آخر باشه دخترا👆👆😁
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 23 April 2023
قمری: الأحد، 2 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️13 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️23 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️38 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
💠 #حدیث روز 💠
💎نیک بختی
✍امام صادق عليه السلام:
منْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ
از نيك بختى مَرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد
📚الکافی جلد4 صفحه13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری👆
📌#سبک_زندگی_شهیده_کمایی
زینب بی تفاوت نبود...
زینب تلویزیون نمی دید...
مطالعه میکرد تا از دینش دفاع کند...
امر به معروف و نهی از منکر میکرد...
به دوستانش کتاب میداد تا مطالعه کنند و وقتشان را تلف نکنند...
صحبتهای امام را خلاصه برداری میکرد...
به فکر اصلاح دخترانی که مستضعف فرهنگی بودند،بود...
♡
📌اما ...
ما ،همیشه...
تو خونه جلوی تی وی...
کتاب ،تزیین دکورهامون
امربه معروف هم که خوب چون
فایده نداره نمیکنیم...
با کتاب هم که غریبه ایم...
صحبتهای ولی فقیه رو هم گوش نمیدیم...
سرِ بزرگترامونم که داد میزنیم...
بگو بخندامون هم با دوستامونه...
دیگه...
سرِ سجاده هامونم میگیم:
کاش بشه منم شهید بشم...
واقعاً #مضحکانه ست😶🌫️
#شهیده_زینب_کمایی
#پرستار_شش_ماهه_حسین
💐سردار بی مزار شهید مجید حشمتی
🌷اسطوره تکرار نشدنی گردان عمار که در عملیات والفجر مقدماتی جاودانه شد.
🌷او قبل از شهادت، خبر از حضور ملائک در میان نیروها داد!
به تمام نیروهای گروهان مژده داد که همگی شهید خواهند شد و بجز چند جانباز تمامی آنها به شهادت رسیدند.
🌷شهید آوینی وقتی خاطرات او را شنید، به قصد تهیه مستند از زندگی مجید به فکه رفت و در جریان حضور در مقتل مجید به شهادت رسید.
🌷مجید نوزده سال داشت و در فرماندهی یک الگو بود.
شهدا گاهی نگاهی💔
💔
تنها شهید عید فطر قزوین
تا آن روز به یاد ندارم که روزههایم را خورده باشم، اما سال ۱۳۶۷، دههی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای حسین را کرد. یعنی یک جورایی توی دلم آشوب به پا شده بود.
پا را توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: میخواهم به دیدن حسین بروم و اگر مرا به پاوه نبری، خودم میروم. این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و با هم به پاوه رفتیم تا حسینم را ببینم.
به حسین گفتم: «کی خانه میای؟»
جواب داد: «قرار است پس از گذراندن دوره آموزشی، هفده روز مرخصی بدهند آن وقت به خانه میآیم.»
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت چهار بعدازظهر روز هفدهم ماه رمضان بود که حسین رفت بالای کوهها و ما هم به قزوین برگشتیم.
۱۰روزی بود قزوین بودیم که حسین را به همراه گروهی از رزمندگان به «دوجیله» عراق اعزام کرده بودند که بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی دشمن، در آنجا به شهادت رسیده بود.
حسین روز عید فطر آن سال به شهادت رسید ولی او را در سردخانه نگهداری کرده و پس از سه روز، مراسم تشییع پیکرش انجام شد.
پسرم، قبل از اعزامش به سربازی گفته بود: «دوست دارم پس از گذراندن دوره آموزشی، به نقطهای دوردست اعزام شوم و توسط بمب شیمیایی دشمن شهید شوم.»
راوی: مادر #شهید_حسین_وهابی
#شهید_دفاع_مقدس
#عید_فطر
📌 «اجرت را ضایع نکن...»
🔹 حاج بصیر در نامه ای به فرزندش «مهدی» می گوید:
◇ مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسوولیت تو حالا سنگین است. خوشا به حال تو كه در این سن و سال مسوولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می كنم.
◇ طوری رفتار كن كه هیچ كس خیال نكند پدرت در جبهه است و تنها هستی به كسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نكن..
◇ وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت كن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر كرده و انشاء الله راه كربلا باز می شود و پدرتان و مادرتان و همسر و فرزندان تان به پیش امام حسین(ع) می روند و زیارت می كنند.
◇ اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت كن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار كن كه او احساس كمبود نكند. به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می شوند و انتقام خون شهدای ما را می گیرند.
#قائممقامفرماندهلشکر۲۵کربلا
#سردارشهیدحاجحسینبصیر
#شهادت۲اردیبهشت۱۳۶۶_ماووت
#سالـروزشهـادت
💌بسمـ رب الشـهدا..
.﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽
#مهمـانامروزما😊✋
|💔| #شهیـدحمیـدسیـاهڪالیمـرادے🍃🌼
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۰۲/۰۴
محل تولد: قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۰۵
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
محل مزارشهید: گلزارشهدایقزوین
#فـرازےازوصیتـنامهشهیـد👇🌹🍃
✍..وای از روزی که آنان که ولایت دارندقدرآن راندانسته وبیراهه بروند زیراتامادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرواین مسیرهمیشه سرافرازیم ونوک پیکان ارتش وسپاه ولیعصر(عج )انشاالله..زیرانقطه قوت ماولایت است ونقطه ضعف مانیز بی توجهی به این امر،زیرا ماآنچنان که لازم است بایدبه حدود وثغورآن توجه کرده وخودراذوب دراین امربدانیم.
🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 24 April 2023
قمری: الإثنين، 3 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹قتل متوکل عباسی، 247ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️12 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️22 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️37 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
💠 امام علی علیهالسّلام:
🔹 اذْكُرُوا اَللَّهَ ذِكْراً خَالِصاً؛ تَحْيَوْا بِهِ أَفْضَلَ اَلْحَيَاةِ وَ تَسْلُكُوا بِهِ طُرُقَ اَلنَّجَاةِ
🔸 خدا را خالصانه ياد كنيد، تا بهترين زندگى را داشته باشيد و با آن راه نجات را بپوييد.
📗 تحف العقول، ص202
#حدیث
💚
توی ماه مبارک خیلیا حالِ خوش
و عبادت های قشنگی داشتن...
خب این خوب نیست که فقط برای
یک ماه باشه و بس❗️
درسته؟
باید حفظش کنیم😍
.
خودسازی ۱.mp3
20.59M
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۴ و ۴۵ صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۶ و ۴۷
:+نه شما برید،خوش بــگذره
مامان بارآخر نگاهــم میکند و از اتاق خارج میشود
صفحــه ي مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره
میشوم...ذهنم به هرطــرف کشیده میشود،امــا بی حاصل و بی
جواب....اصلا چرا میخواهد کمکم کند....
سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صداي بسته شدن در
میآید،بلند میشوم و از پنجره ي اتاق،پدر و مادرم را میبینم که با هم
از خانـه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع
میکند.
پوفی میکنم،حالا قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم.....
★
منیــرخانم داخل آشپزخانــه مشغول مـرتب کردن کابینت
هاست،بــه طرفــش میروم. براي عملی کردن نقشه ام باید کاري
کنم.
:_شام چی داریم منیــرخانم؟
:+خانم جان،براتون زرشک پلو پختم،همون که دوست
دارین،راستش حدس میزدم که مهمونی نرید،برا همین پختم.
ذهنم جرقه میزند،نکند ایمیل کار اوست :_از کـجـا فهمیدي من مهمونی نمیرم؟
:+خب راستش،کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده
طول میکشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نکنین
ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر کس دیـگه بود،دو سه روز
استراحـت میکرد خب.
نه،او خیلی ساده تر از این حرفــ هاست،او حتی نمی داند چگونه
ایمیل میفرستند،نمی تواند کار او باشد
:_چیزه....یعنی منیرخانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟
:+چشم خانمــ فقط یه کم طول میکشه
:_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم!
شیرین میخندد،دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو
بیاورد،میدانم تا شستن و خرد کردن کاهو ها فرصت دارم،از
آشپزخانه خارج میشوم،می خواستم منیر را به کاري مشغول کنم تا
خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه
ي ما،قرآن پیدا میشود اتاق اوست!
آرام در اتاقش را باز میکنم،این کار خلاف اخلاق است اما چاره
ندارم،اگــر از خودش میخواستم، مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما
من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود،حداقل فعلا....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۸ و ۴۹
اتاقش تاریک است،آرام به طرف میز گوشه ي اتاق می روم،جایی که
سجاده و قرآنش را همیشه آنجا میگذارد.
کورمال دستم را رویمیز میکشم،دستم روي کتابی میلغزد،نمی دانم
چرا تا این حد آرامـ می شوم از برخورد با کتاب،بدون هیچ تعلل و
مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم،بعدا حتما از منیر
بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم...
به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم،چقدر
مشتاقم براي خواندن این کتاب.
روي تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب
میگویم:بسمــ اللّه الرحمنـ الرحیمـ
شروع میکنم به خواندن ترجمه ي آیات،
اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم،نه از صفحه ي اول،بلکه میگذارم
انگشتانم صفحه اي را باز کنند.
سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود:
أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى◌ٰ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ ◌ۚ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَۀِ
قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ ◌ۚ أُولَ◌ٰ ئِکَ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ
چند کلمه ي اول آیه آرامم میکند:آیا کسی که خدا سینه اش را براي
اسلام گشوده..
به صفحه ي اول قرآن باز میکردم،شروع میکنم به خواندن ترجمه ها:
((حمد و ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان
است¹،اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاري
میطلبیم³ مــا را به راه راست هدایتــ کن⁴((
با جمله ي آخر،دلم می لرزد،بی اختیار به متن عربی آیه رجوع
میکنم:
اهدنــــا الصـــــــراطـــ
المستقیــــــــــــــمـــــــ
چشمانم را میبندم،اشکــهایم براي ریختن سبقت میگیرند.....
زیر لب تکرار میکنم،اهدنا الصـراط المستقیم...
ما را به راه راست......
قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود...
★
صداي باز شدن در حیاط میآید،نگاهی به ساعت می اندازم،سه
ساعتی تا صبح مانده.... تمام مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن
بودم،مثل یک شاگرد از حرف هاي قرآن نکته برداري کرده ام،تا
اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را
برمیدارم و داخل کمد مخفی میکنم،لپ تابم را هم برمیدارم،او هم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰ و ۵۱
حکم استاد راهنما را دارد،داستان هـایی که دوست داشتم بیشتر
بفهممشان را با جست و جوي اینترنتی به دست میآوردم. صداي آرام
مامان و بابا در راهرو می پیچد،حتم دارم که خیلی خسته
اند،چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشـب خوانده ام فکر
میکنم
سوره ي بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احکام
اسلامی...
جرعه جرعه با استدلال هاي انکار نشدنی اش،غرق شدم در وحدانیت
خدا....
باور کردم رستاخیز را....
اما هنـــوز ابتداي راه است.
به ابراهیم،یکتاپرست نمونه فکــر میکنم .
به داستان زنده شدن پرندگان.
چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد...
داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام میکند،با خود فکر
میکنم یعنی دوري از یک درخت این قدر سخت بود که غضب خدا را
به جان خریده اند.... تنم می لرزد،وجدانم مشت سرکوفت را به
پیشانی ام میزند،مگــر خدا از من چه خواسته، کار من در این دنیا
این است که انسان باشم.........
خدایا،تو قادري و حکیم..
دوستت دارم...
غرق میشوم در مهربانی خدا و به خواب میروم.
★
یک هفته اي میگذرد از شبی که تصمیم به خواندن قرآن گرفتم.
دیگر از فکـر ایمیل ناشناس هم درآمده ام،کنجکاوم ولی فعلـــا
فهمیدن حقیقت اسلام برایم مهم تر است.
تا اینجاي کار،اسلام قرآن،با چیزي که پدر و مادرم همیشــه
میگویند فرق دارد،اسلام تعریف نشدنی است،در قالب کلمات نمی
گنجد.......
مثل بوي نرگس است،شبیه رایحه ي شب بو،شیرین
مثل عسل و گوارا مثل شیر.....
با لذت،شروع میکنم به خواندن قرآن، در این یک هفته سه بار
ترجمه ي بقره را خوانده ام، و سه بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل
خواب،آیه هایسوره ي کوتاه فاتحه را می خوانم،کلماتش جادو
میکند.
سراغ آیه ي 31 سوره ي نساء میروم،از همان جایی که دیشب تمام شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۲ و ۵۳
شروع به خواندن ترجمـــه میکنم،چند دقیقه اي نمیگذرد که
حس میکنم آتش گرفته ام،نگاهم روي سطرها و کلمات کشیده می
شود.....دیوانه وار بلند می شوم و مثل یک پلنگ زخمی به دور خودم
می چرخم،قرار بر قضاوت نکردن بود اما این....این که دیگر متن
صریح قرآن است،این را کجاي دلم بگذارم؟؟
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم....
نمیدانم که چه میخواهم بکنم،اما ماندن جایز نیست......
شالی را دور سرمـ میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم،نمیدانم کجا باید بروم،به چه کسی
اعتماد کنم.
فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هـــرجا که میخواهد مرا
بکشاند. سر که بلند میکنم روبه روي مسجدي ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد((مسجد سیدالشهدا....))
پاهایم براي ورود یاري ام نمیکنند...جلوي در می ایستم،به نظر
خلوت میآید،از اذان ظهــر گذشته.
پیرمردي که مشغول جاروکردن حیاط است،سرش را بلند میکند و
متوجــه حضور من میشود،به طـــرفمـ می آید،بی توجه به
ظاهـــرم با مهــربانی میپرسد :دختـــرم اگه میخواي نماز بخونی
من در مسجد رو نبستم.
میگویم:نه.....یعنی راستش....من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نــــه،من سوالم....یعنی چیزه ...... نمی دونم چطور بگم....
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال
شرعی داري خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان،الآن نیستن،موقع
اذان مغرب بیا،سوالت رو بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست،سوال من شرعی است یا نه....اصلا من
اینجا چه میکنم.... شاید جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست
داشتنی باشد.....
دلیل سماجتم را نمی فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال
دارم،میشه ازتون بپرسم؟
:_والّا باباجان،من که سوادم به این چیزا قد نمیده،
اگه می خواي بیاتو ،از سید جواد بپرس
و به طرف مسجد برمیگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین
این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف،به طرف من برمیگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸