فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حال و هوای حرم رضوی بمناسبت #میلاد_امام_زمان(عج) آخرین منجی عالم بشریت
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
♨️امام مهربان ما
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#شبتون_مهدوی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۶ اسفند ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 25 February 2024
قمری: الأحد، 15 شعبان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت با سعادت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف، 255ه-ق
🔹وفات نائب چهارم حضرت صاحب الزمان علیه السلام
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️24 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️29 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️32 روز تا اولین شب قدر
▪️33 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
@tashahadat313
#حدیث
🌷حضرت پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم):
🔹افضل اعمال امت من انتظار فَرَج و ظهور امام زمان علیهالسلام است.
🔹الشِّهاب فیالحِکَم و الآداب، ص ١٦
@tashahadat313
بساط چایی ؛
بهانه ای بود ....
برای یک دورهمی ساده
باصفا و لذت بخش ...
#رزمندگان_لشکر۸_نجف🌷
✍عکسش سراسر عشقه و آرامش
اما نمیدونم چرا بادیدنش
ی لحظه دلم گرفت..💔
شاید دلیلش آرزوی بودن تو این جمع های سراسر #اخلاص و صفا باشه
خصوصا وقتی چندبار به شیوه های مختلف تجربه اش کرده باشی اما...💔
#جمعشهیدانمآرزوست...
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤
السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِیِّ الَّذِی وَعَدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ
🌺 میلاد منجی عالم بشریت حضرت بقیة الله الاعظم( عج الله تعالی فرجه الشریف)رو تبریک عرض مینماییم.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقام آقام مهدی
دلبر جووونم مهدی
#نیمه_شعبان_مبارک ...🎉🎉🎉
@tashahadat313
شهیدهزینبکمایی
#وصیت_شهدابخشی از وصیتنامه📖:
«همیشه به یاد مرگ باشید تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد . نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید
و در انتظار ظهور حضرت مهدی(عج)باشید🤍»
#شهیدهزینبکمایی🕊🌹
#وصیت_شهدا
@tashahadat313
اینجور پای انقلاب ماندند
مواظب باشیم با رأی ندادن خون شهدا را پایمال نکنیم💔
تو می آیی و همه دردامون دوا میشه - حاج محمود کریمی.mp3
3.82M
تو میایی و همه درامون دوا میشه و... 🌸
🎙محمودکریمی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست...
✨ وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ
نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ (یس، ۳۷)
✍🏻 سرزمین درون، عالَم ناشناختهای نیست!
و همهی آنچه در آن اتفاق میافتد، نظیری در عالَم کوچک بیرون دارد!
ماجرای افسردگیها و خمودگیها و تیرگیهای درون ما، دقیقاً معادلِ خارجی در بیرون دارند.
فقـــط باید چشم گشود و آنها را کشف کرد!
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️| #خندهی_حلال
🔍| کمی سخت است تشخصِ بد و خوب
خداوندا به ما سنسور عطا کن...
🔻| شعرخوانی حجت الاسلام پرنیان
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_دوازدهم فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #بیسیمچی_عشق 💖
پارت_سیزدهم
گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه -
.خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم
:خانمجان که از اول با لبخند به من زلزده میگوید
.سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر -
.نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم
.سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم
.لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم
.کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد
.در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید
.سرم را پایین میاندازم
:کنارم مینشیند و میگوید
وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من -
بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟
هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که بهدنیا
اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که
گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری
که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو
بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی
میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانمجون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری
اومدنِ پسرِ حاجمصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه،
تو میتونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟
:نگاهش میکنم. از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید
.خوشبخت بشی عزیزدلم -
***
.از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد
.جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم
.کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد
چادر شیریرنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم میآید و
:میگوید
!استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار -
.چشم" آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود"
.چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد
.آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزهای دارد کنار میزنم
میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش
.میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند
!سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند
دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ
!سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است
.نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم
:پدرم صدایم میزند و دلم میریزد
.هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم -
.همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم
به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان
.از آشپزخانه بیرون میزنم
.آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند
!مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت چهاردهم
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانمجان و عموسعید
:به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید
چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم -
!ها
!حرف خودم را به خودم میزند
.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سربهزیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند
.کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
:عموسعید میگوید
.بهنظرم مهدی حرف بزنه بهتره -
:مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، -
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
.چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
:پدرم میگوید
.هانیهجان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان -
.با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم
.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم
.وارد میشوم و روی تخت مینشینم
:روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند
راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده -
باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
.فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی؛ البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یهطرفه بوده. اون روز توی خونهی خانمجون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را
:بالا میآورم و میگویم
.داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم -
.میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد
.یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت -
.نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
من یه ارتشیام... میدونی که از وقتی امام اومدن و انقلاب شده خطرهای زیادی نظام جمهوری اسلامی -
رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه! ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
.منن
.حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم
نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرایز شده را میگیرم و مطمئنتر از هر
:وقتی میگویم
.من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین -
:لبخند میزند و میگوید
من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد -
.میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
.قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود
.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت_پانزدهم
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش
.صدای دست زدنها بلند میشود
!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند
سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم -
عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
:پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید
واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا -
.دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم
:عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید
خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا -
...دوماد
:به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید
مگه نه مجنون جان؟ -
.صدای خندهی جمع بلند میشود
.مهدی اما لبخند آرامی میزند
.مجنون، چه واژهی عاشقانهای
.حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند
:زیرلب میگویم
!لیلی -
چیزی گفتی مادر؟ -
:رو میکنم سمت خانمجان و میگویم
.نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه -
مهریه چی؟ -
:مادرم رو به زنعمو که این بحث را پیش کشیده میگوید
والله اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد -
.حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه
.میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند
.همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده
.همه منتظر نگاهم میکنند
:لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم
...به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین -
صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک
.طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف
***
!خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم -
.لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا
.چهخوب که غم عشق او و عمو سر آمد
:با شیطنت میگوید
!تو هم که بله ناقلا -
.میخندم
دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟ -
.واسه همیشه که نمیریم دیوونه -
هر چی... دلت تنگ نمیشه؟ -
.دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم -
تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای
مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به
.کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
ماجرای دیدار شهید
“احمدعلی نیری” با امام زمان (عج)
📝یک بار با احمد آقا و بچه های مسجد عین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه نماز به سمت اتوبوس برگشتیم . ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت.
🔹راننده گفت : اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و …، یک ساعت وقت دارید.
ماهم راه افتادیم به سمت مغازه ها
🔶یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد !
یکی از رفقایم را صدا کردم گفتم : به نظرت احمد آقا کجا می ره ؟!
دنبالش راه افتادیم . آهسته شروع به تعقیب او کردیم ! آن زمان مثل حالا نبود . حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود . ماهم به دنبالش بودیم .
🔘هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد . یک دفعه احمد اقا برگشت و گفت ؟ چرا دنبال من می آیید!؟
جا خوردیم . گفتیم :شما پشت سرت رو می بینی؟چطور متوجه شدی؟
احمد آقا گفت : کار خوبی نکردید. برگردید.
🔶گفتیم : نمی شه ، ما با شما رفیقیم . هرجا بری ما هم میایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه ، یک وقت کسی ، حیوانی ، چیزی به شما حمله می کنه …
گفت خواهش می کنم برگردید .ما هم گفتیم : نه، تا نگی کجا می ری ما بر نمی گردیم !
دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی…
سرش را انداخت پایین . با خودم گفتم : حتما تو دلش داره مارو دعا می کنه !
بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت : طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید!؟
ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم : طاقت چی رو ، مگه کجا می خوای بری؟!
نفسی کشید و گفت : دارم می رم دست بوسی مولا.
باور کنید تا این حرف را زد زانو های ما شل شد . ترسیده بودیم . من بدنم لرزید.😢
احمد آقا این رو گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله .
نمیدانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود . با ترس و لرز برگشتیم .
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید.
چهره اش برافروخته بود . با کسی حرف نزد و سرجایش نشست . از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
شادی روح عارف شهید احمدعلی نیری #صلوات
@tashahadat313
🔸امام حسن عسکری علیه السلام :
وَ اللهِ لَیَغِیبَنَّ غَیبَهً لاَ یَنجُو فِیهَا مِنَ الهَلَکَهِ إلاَّ مَن ثَبَتَهُ اللهُ عزَّوَجلَّ عَلَی القَولِ بِإمَامَتِهِ وَ وَفَّقَهُ لِدُّعَاءِ بِتَعجِیلِ فَرَجِهِ :
به خدا سوگند (حضرت مهدی) غیبت طولانی خواهد داشت که نجات پیدا نکند در آن دوران مگر کسانی که خداوند عزیز و جلیل بر قائل بودن (و اعتقاد) به امامت او استوارش نگهدارد ، و توفیق دهد که برای فرج آن حضرت دعا نماید
📚 شیخ صدوق ، کمال الدین ، ج ۲ ، ص ۳۸۴
اللّهم عجّل لولیک الفرج
@tashahadat313
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟!
جمله خیلی قشنگی گفتند:
نگذاشتم #امام_زمان عجل الله در زندگیمان گُم شود ...
شادی روح همه ی شهدا #صلوات🌷
@TaShahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوشنبه های امام حسنی ع
هرکهصبحشباسلامیبر"حسن"آغاز شد
حقبگویدخوشبحالش، بیمه"زهرا"شد...
#السلامعلیکیاابامحمدحسنبنعلیع