eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️متن کامل بیانیه محمدباقر قالیباف در حمایت از سعید جلیلی 🔹من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم‌من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا 🔹انتخابات ۸ تیر نشانه باور عمیق نظام جمهوری اسلامی و رهبر فرزانه انقلاب به مردم سالاری دینی است که پنجره فرصت تغییرات را از درون ساختار انتخابات فراهم می کند و اجازه می دهد جریان های متعدد با سلیقه های مختلف بتوانند در رقابتی سالم و  عادلانه ، خود را به مردم عرضه کنند و مردم عزیز با مشارکتی موثر‌ مدیران اجرایی خود را انتخاب کنند. 🔹اینجانب خدا را شاکرم علی رغم اینکه منطق سیاسی  حکم بر ماندن من در جایگاه ریاست مجلس می کرد، در انجام تکلیف و دوری از تخریب های گسترده، بر کرسی عافیت طلبی تکیه نزدم. خوشحال هستم که با هدایتهای الهی در این  لحظه تاریخی برای عدم بازگشت به دوره خسارت بار دهه ۹۰ و ناتمام نماندن راهی که با شهید رییسی شروع کرده بودیم، چه برای آمدن و چه برای کنار نرفتن  تردید به خود راه ندادم و شرمنده شهدا و امام شهدا نشدم که این حضور فرصتی را برای جریان انقلابی در دور دوم انتخابات فراهم کرد و خداوند نیز بر این حقیر منت گذاشت و قلب های بزرگان و متنفذان اخلاقی، مذهبی، آیینی، حوزوی  و دانشگاهی و همچنین عموم مردم نجیب و اقشار محترم را بر حمایت از این بنده پرتقصیر هدایت کرد که  ضروری می دانم از همه کسانی که با بزرگ منشی بر اینجانب  لطف داشتند، تشکر ویژه کنم و بابت فشارهای غیراخلاقی که بخاطر این حمایت متحمل شدند، از خداوند طلب اجر کنم. 🔹آنها در لحظه مهم تصمیم، هزینه دادن را بر مصلحت اندیشی ترجیح دادند. بزرگی ارزش   این حمایت برای من بیش از همه  روشن است چرا که می دانم  این بزرگان هیچ گاه خود را برای فردی  هزینه نمی کنند مگر برای انجام تکلیف الهی. 🔹همچنین لازم است تاکید کنم راه هنوز پایان نیافته است و علی رغم اینکه اینجانب برای شخص آقای دکتر پزشکیان احترام قائل هستم، اما بدلیل نگرانی از برخی اطرافیان ایشان، از همه نیروهای انقلابی و حامیان خود می‌خواهم که کمک کنند  تا جریانی که مسبب بخش مهمی از مشکلات اقتصادی و سیاسی امروز ما است، به عرصه قدرت باز نگردند لذا همه باید تلاش کنیم تا نامزد جبهه انقلاب آقای دکتر جلیلی بعنوان رئیس دولت چهاردهم انتخاب شوند.  🔹در پایان وظیفه خود می دانم سپاس خود را  از رهبرفرزانه انقلاب که با هدایت های خود مسیر انتخابات را در جهت مشارکت حداکثری و انتخاب اصلح هموار کردند، اعلام کنم و از همه حامیان خود که مظلومانه ، تحت بیشترین فشارها و تخریب های همه جانبه برای بازگرداندن گفتمان عقلانیت انقلابی و کارآمدی شبانه روز تلاش کردند تشکر فراوان می کنم و اطمینان دارم مورد لطف  شهدا مخصوصا شهید سلیمانی قرار گرفته‌اند.  والسلام محمد باقر قالیباف ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @tashahadat313
🗳حفظ رأی مردم، مهم‌تر از جان @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 56 لبانش را جمع می‌کند و کلامش را فرو می‌دهد. دستش هم مشت می‌شود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 57 نمی‌دانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط می‌دانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند. میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال می‌کرد. آدم‌ها را کنار می‌زد که از عباس جا نماند. می‌دانست اگر عباس ببیندش، نمی‌گذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدم‌ها را می‌شکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار می‌شد؛ داشت در جمعیت گم می‌شد؛ دور و دورتر... و کمیل بی‌حال و بی‌حال‌تر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بی‌هوشی شد. هم ترس‌هایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند. پانزده سال بود که خودش را سرزنش می‌کرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم می‌دانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینه‌اش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها می‌کرد، سمت آریل می‌رفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما. آریل پیچیده‌تر از آن به نظر می‌رسید که نشان می‌داد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را می‌ترساند. ترس... می‌خواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند. *** صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق می‌آید، اجازه نمی‌دهد درست بشنوم آوید چه می‌گوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب می‌آورد و لبخند می‌زند. مردد می‌گویم: یعنی با هم... چشم‌غره می‌رود و آرام می‌گوید: هیس! و مردمک چشمانش را کج می‌کند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام می‌گویم: اگه بمب هم بترکه، نمی‌شنوه. آوید می‌خندد و بازویم را می‌گیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون... از اتاق بیرونم می‌کشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کرده‌اند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغ‌تر و پر جنب‌وجوش‌تر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباس‌های رنگی و شاد پوشیده‌اند و این‌سو و آن‌سو می‌دوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد می‌شوند، برای آوید دست تکان می‌دهند و هم‌زمان بلند می‌گویند: مخلص آوید خانوم! آوید برایشان دست بلند می‌کند: ما مخلص‌تریم! -از شهیدت چه خبر؟ آوید صدایش را می‌برد بالا و به دونفری که حالا دورتر شده‌اند، می‌گوید: خیلی دمش گرمه! -مثل خودت. و می‌روند. اخم می‌کنم: شهیدت؟ چشمان آوید می‌درخشند: بهت نگفتم؟ -چیو؟ آوید هیجان‌زده‌تر از قبل، مثل بچه‌ها جست و خیز می‌کند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم. -به تو؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 58 بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: آره، مگه نمی‌دونی؟ منم باهاشون همکاری می‌کنم برای تکمیل پرونده خانم‌های شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه. چه دل خجسته‌ای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول می‌کرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ می‌گویم: پس درست چی؟ آوید با بی‌خیالی شانه بالا می‌اندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه. چشمک می‌زند. می‌گویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟ مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را می‌گیرد: وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهم‌ها می‌خواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن. -ضابط قضایی یعنی چی؟ -همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابه‌جایی متهم. تکیه می‌دهد به دیوار و دست به سینه، آه می‌کشد: بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده. زیر لب می‌گویم: عباس از منم بدشانس‌تر بوده. -من اسم اینا رو نمی‌ذارم شانس. همه‌چیز حساب و کتاب داره. -من ترجیح می‌دم فکر کنم شانسه؛ چون نمی‌دونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم. آوید دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. -به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه... بغض راه گلویم را می‌بندد. پوزخند می‌زنم: هه! تو نمی‌دونی چقدر بدبختی کشیدم. ساعدش را می‌گیرم تا دستش را از روی شانه‌ام بردارم، اما مقاومت می‌کند و می‌گوید: وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا... دست به سینه و بی‌حوصله‌تر از قبل، مقابلش می‌ایستم. - خب بگو! -توی نقاشی‌ای که از مامان افرا می‌کشی، باباش رو هم بکش. سه‌تاشونو با هم بکش. -خب اینو که شنیدم. ولی نمی‌فهمم چرا باید این کار رو بکنم؟ آوید چشمانش را طوری گرد می‌کند که انگار بدیهی‌ترین سوال دنیا را پرسیده‌ام: خب مگه نمی‌خوای با هم آشتی کنن؟ - به من چه؟ چشمان آوید گردتر می‌شوند: آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هم‌اتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه. -خودش نمی‌خواد. -می‌خواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره. هر دو دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد: تو بکش، من برات جبران می‌کنم. خدا خیرت بده. لبم را کج می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم: باشه... ضرری نداره. مشت آرامی به بازویم می‌زند: دمت گرم. بریم تو اتاق. قدم به اتاق که می‌گذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان می‌کند: چیو ازم قایم می‌کنین؟ تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار می‌بندم، بی‌خیال پشت میزم می‌نشینم و می‌گویم: هیچی. -پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
ناکارآمدی پزشکیان صدای اصلاح طلب ها رو هم درآورد.
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۰ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 30 June 2024 قمری: الأحد، 23 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️16 روز تا عاشورای حسینی ▪️31 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️41 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️56 روز تا اربعین حسینی @tashahadat313
🍃 امامـ كـاظـم عليه‌ السلامـ جاهِدْ نَفْسَكَ لِتَرُدَّها عَن هَواها، فإنَّهُ واجِبٌ علَيكَ كجِهادِ عَدُوِّكَ. براى بازداشتن نفْس خود از خواهش‌هايش با آن مبارزه كن كه مبارزه با نفْس، همچون مبارزه با دشمنت، بر تو واجب است. 📚 تحف العقول، ص٣٩٩ @tashahadat313
راه شناخت کاندیدای اصلح در سیره شهید چمران 🔹 شهید چمران یکی از ملاک های شناخت کاندیدای اصلح را بررسی سابقه می دانست. ◇ بنی صدر کاندیدای ریاست جمهوری شده بود و اکثریت مردم طرفدار او بودند. همه شعار می دادند: «بنی صدر ۱۰۰ درصد». ◇ رفتم پیش شهید چمران و نظرش را درباره رأی به بنی صدر پرسیدم. نظرش منفی بود. ◇ می گفت: «بنی صدر را از زمان حضور در اروپا می شناسمش. در آنجا هم مخالف بچه های انجمن اسلامی بود و فقط خودش را تبلیغ می کرد. به هر قیمتی که شده می خواست رئیس باشد. این چنین آدمی خطرناک است». 👤 راوی: احمد کاویانی 📚 ″کتاب چمران مظلوم بود.″ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: هفتم- زمستان ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۵٫ 🗳 نکته‌ی انتخاباتی: یکی از راه‌های شناخت کاندیدای اصلح شناخت مواضع سیاسی است. آنکه در بزنگاه‌های کشور ساکت است، یا درباره مسائل مهم کشور فاقد مواضع روشن و صریحی است؛ اساسا از دایره انتخاب خارج است. انتخاب صحیح یعنی 🗳✌️🗳 @tashahadat313
فلوچارت مکالمه برای تبلیغ دکتر جلیلی 🇮🇷 چطور رای مردم رو به سمت جلیلی ببریم 😊👆😊👆 @tashahadat313
💠 سوابق اجرایی جلیلی در عالی‌ترین سطوح نظام 🔰 برای پرداختن به سابقه اجرایی یک نامزد انتخابات، سوای از شاخص‌ها و ملاک‌هایی که وزارت کشور و شورای نگهبان برای تأیید صلاحیت آن فرد در نظر می‌گیرد؛ مواردی قابلیت پرداخت دارد که تصور عموم جامعه نسبت به آن مخدوش است. 🔹سابقه اجرایی به یک معنا، داشتن کفایت مدیریتی و سیاستی است. یعنی فرد در مدت مشخصی، در مسئولیت‌ها و جایگاه‌هایی بوده که توانایی مدیریتی در او ایجاد و ارتقاء پیدا کرده است. حال سوال اینجاست که آیا هر سابقه اجرایی برای فرد کفایت مدیریتی و سیاستی می‌آورد؟ خیر. 🔻زیرا مدت مسئولیت یا جایگاه آن، شاید برای فرد سابقه اجرایی به معنای کسوت و دیرینگی داشته باشد اما شایستگی و کفایت را لزوماً با خود ندارد. یعنی فردی می‌تواند در بالاترین رده مسئولیت اجرایی مثل وزارت و شهرداری و.. باشد اما کفایت مدیریتی و سیاستی برای او صدق نکند. 🔻 برعکس آن را هم داریم. ممکن است فرد تا قبل از دریافت مسئولیت اجرایی رده بالا در چنین نهادهایی، سوابق دهان پُرکنی نداشته باشد و در عین حال کفایت مدیریتی و سیاستی برای او صادق باشد. فلذا ابتدا باید تصور خود را در این زمینه اصلاح کنیم. 💡اما سوابق اجرایی دکتر سعید جلیلی شورای عالی امنیت ملی، یکی از مهم‌ترین نهادهای بالادستی است که بر تمام نهادهای امنیتی، اجرایی، نظارتی، قانون‌گذار و قضایی کشور نظارت و اشراف دارد. جلیلی در سال ۸۶ توسط رییس جمهور وقت، به عنوان دبیر شورای امنیت ملی منصوب شد. یک سال بعد، در سمت نماینده رهبری در این شورا منصوب گردیده و تا به این لحظه در این کسوت خدمت می‌کند. دکتر جلیلی در این حضور ۱۷ ساله نقش بسزایی در تصمیمات این شورا داشته‌است. تصمیماتی که باعث مدیریت بحران‌ها و حل و فصل چالش‌های امنیتی می‌شود. 🔹امنیت جزو پایه‌ای ترین مسائل یک کشور است. زمانیکه قرار است یک تصمیم حتی در خردترین حالت خود اجرایی شود باید نسبت آن با امنیت ملی در داخل و خارج سنجیده شود. این جایگاه به‌دلیل نقش منحصر به فردی که دارد خواه ناخواه با سه قوه در ارتباط مستمر است. دکتر جلیلی با حضور در عالی‌ترین نهاد امنیتی کشور مثل شورای عالی امنیت ملی و به واسطه حضور در هیأت عالی نظارت بر اجرای سیاست‌های کلی نظام با فرآیند قانون‌گذاری صحیح آشناست و اجرای کم هزینه مصوبات با بیشترین عایدی را فهم کرده است. 🔻همچنین دبیر شورای عالی امنیت ملی و نماینده رهبری در این شورا به واسطه جایگاه خطیرشان و وجه امنیتی، در تمام مسائل اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و بین المللی کشور که در حکم مسائل کلان اجرایی هستند، ورود و دخالت موثر دارند. این اشراف مدیریتی و سیاستی فرد را توانمند می‌کند که در بزنگاه‌ها بهترین راهبرد را انتخاب کند. 🔻برای مثال اگر قرار است اتفاقی شبیه مدیریت کمبود کالا و ارز در کشور بیفتد، اگر فردی نباشد که به واسطه حضور و نقش در شورای عالی امنیت ملی و مجمع تشخیص مصلحت نظام با نهاد‌ها و وزارتخانه‌ها رفت و آمد نداشته باشد و چم و خم فرآیند یک تصمیم تا اجرا را تجربه نکرده باشد، حتماً کشور را از چاله به چاه می‌اندازد. یعنی رییس‌جمهور آگاه و وقت شناس با یک تصمیم به موقع هم مشکل کشور را حل می‌کند و هم با تصمیم خود مانع ایجاد بستر فساد می‌شود. 💡دستاوردهای هسته‌ای از هیچ، آنچه نداشتیم ساختیم در زمانیکه کشور حتی یک سانتریفیوژ هم نداشت و دانشجویان هسته‌ای این مملکت تا به حال یک دستگاه آزمایشگاهی سانتریفیوژ از نزدیک ندیده بودند و آقای خاتمی عاجزانه از غرب طلب ساخت آن را می‌کرد؛ دکتر جلیلی در دهه هشتاد، با یک مدیریت هوشمندانه کشور را صاحب این دستگاه کرد و یک مبحث کاملا علمی و پیچیده را با تدابیر خود حل و فصل کرد. 🔻بعد از آن هم در قضیه غنی‌سازی ۲۰ درصد، یک پروژه دیپلماسی داخلی و خارجی را جلو برد که خروجی آن شد خودکفایی در ساختن داروهای کم یاب! 🔻 علاوه‌براین در همان اثنای مذاکرات دهه هشتاد جلیلی وقتی متوجه می‌شود که قرار است ایران در سه چهار سال آینده به تحریم بنزین تهدید شود در عرض یکی دوسال نیروهای داخل را بسیج می‌کند که با کلید زدن پروژه ساخت پالایشگاه‌های سوختی با امکانات داخلی این تهدید را خنثی کند. دکتر جلیلی در مسیولیت‌های اجرایی که تا این لحظه قرار گرفته، نشان داده است که در یک مدت کم و امکانات محدود می‌تواند با داشتن کفایت مدیریتی و سیاستی و در عین حال پاک دستی و پایمردی بر مبانی اسلام و انقلاب، میوه خود را که منفعت ملی است، بچیند. ✍محمدامین برغمدی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️آذری جهرمی مشاور دکتر پزشکیان: باید آب و برق و بنزین را گران کنیم @tashahadat313
عزیزان توی این ۵ روز میشه نظر خیلی ها رو عوض کرد یه جوری نشه که بعد بگیم ای کاش تبلیغ میکردیم و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌انتشارش با شما وقت تنگ است... به تمام مخاطبین وکانال هاتون بفرستین... واگر تونستین به ادمین کانال های پرمخاطب بفرستین تا اگر تونستن در کانال هاشون بارگذاری بشه... صدقه ی جاریه ست👌❤️ @tashahadat313
این که گناه نیست 17.mp3
4.77M
17 💢به خودت سخت نگیر! برای دوری از گناه، اَلَکی زور نزن! تلاش کن یواش یواش، قلبـ❤️ـت رو با خدا آشتی بدی؛ قلبِی که عاشق شد؛ راحت دورِ گناه خط میکشه @tashahadat313
1.47M
یک هشدار مهم! ⭕️ تبیین وضعیت هولناکی که در اون قرار داریم...😒 ✅ راه اصلی موفقیت انقلاب در دور دوم حجت الاسلام حسینی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم شاید سید علی خونِتون 🩸 افتاده براتون قوتو ❤️ آوردم☺️😍👌 @tashahadat313
🖊میدونید طرح پزشک خانواده که سالهاست به حاشیه رفته و جلیلی میخواد به اجرا دربیاره چیه⁉️ این طرح برای قشر ضعیف خیلی عالیه و باعث میشه حتی از بیماری شما پیشگیری بشه🔎 خلاصش اینه که🔽 در این برنامه یک تیم به عنوان تیم پزشک خانواده تعداد مشخصی از افراد را در یک منطقه جغرافیایی به عهده می‌گیرد و امکان ارجاع افراد با کمترین هزینه و با کوتاهترین فاصله فراهم میشه. همچنین جایگاه و ارتباط مراکز تشخیصی، آزمایشگاه‌ها، مراکز تصویربرداری و داروخانه‌ها با سیستم پزشک خانواده کاملا تعریف میشن تا از سرگردانی و اتلاف وقت مردم جلوگیری بشه... ⭕️با این طرح عالی ،  از بروز خیلی از بیماری ها در خانواده شما پیشگیری میشه و خیلی از بیماری ها زود تشخیص داده میشه و زود درمان میشه... 🔆البته تنتون سلامت باشه الهی ولی فرق میکنه کی رئیس جمهور بشه😉 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 58 بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: آره، مگه نمی‌دونی؟ منم باهاش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 59 قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید می‌گوید: هیچی، می‌خواستیم حواست پرت نشه. فردا توی خونه مادر عباس جشن نیمه شعبانه، می‌خواستیم بریم. منم باید باهاشون یه قرار مصاحبه بذارم. افرا چینی به پیشانی‌اش می‌دهد: برای مصاحبه درباره مطهره؟ -آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن. افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید می‌چرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا می‌چربد. نقاشی عباس و مطهره را می‌گذارم مقابلم و به آوید می‌گویم: پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم. حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخ‌هایش از میان موهای فرفری‌اش بیرون بزنند. خودش را نمی‌بازد: باشه. ساعت ده و نیم. البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شده‌ی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم... راستش تک‌تک سلول‌هایم دارند فریاد می‌کشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب می‌کنند؛ مثل معتادها. بدنم درد می‌کند انگار و دوست دارم یک‌بار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و میان موهایم دست بکشد، با همان انگشتان زبر و رنج دیده‌اش. هیچ‌جای دنیا، کنار هیچ‌کس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس. آوید نگاهی به ساعت می‌اندازد، هفت شب است. دست به کمر می‌زند: خب، پاشید ببینم. جشن طبقه پایین رو که برای عمه من نگرفتن. افرا کتابش را می‌بندد و از جا بلند می‌شود. موهای خرمایی بلندش را باز می‌کند و همان‌طور که برس می‌کشد، می‌گوید: صبر کن... الان میام. چشمانم چهارتا می‌شوند. این افرای خودمان است؟ انتظار داشتم مثل همیشه، بدون این که نگاهمان کند با غرور همیشگی‌اش بگوید: «من درس دارم، شما برید.»؛ نه این که اینطور برای جشن آماده شود! وسایل نقاشی‌ام را برمی‌دارم و روی تخت می‌نشینم. جیغ آوید بلند می‌شود: تو چرا نشستی؟ پاشو ببینم. -من؟ من چرا بیام؟ -چون تولد امام زمانته! -من مسلمون نیستم. آوید مچم را می‌گیرد و بلندم می‌کند. خنده‌کنان می‌گوید: آدم که هستی، دیگه با من بحث نکن. با دست دیگرش، دست افرا را می‌گیرد و می‌کشد: بسه دیگه، به خدا خوشگلی. هردومان را از اتاق می‌کشد بیرون و من می‌دانم که نمی‌توانم حریف آوید بشوم. صدای آهنگی از بلندگوهای راهرو پخش می‌شود، آهنگی آشنا که یادم نیست آن را کجا شنیده‌ام. آوید مثل بچه‌ها ذوق می‌کند و به افرا می‌گوید: اِ! سلام فرمانده‌س! یادته؟ افرا طوری می‌خندد که دندان‌هاش پیدا می‌شوند. هیچ‌وقت ندیده بودم اینطور بخندد. می‌گوید: آره، یادش بخیر. تازه یادم می‌افتد آهنگ را کجا شنیده‌ام. این آهنگ چند سال پیش انقدر معروف شد که در لبنان هم نسخه عربی‌اش را دائم می‌خواندند؛ در مدرسه‌ها، جشن‌ها و مراسم‌های ملی. نسخه عربی‌اش سلام یا مهدی بود که تا چندین ماه فضای مجازی را هم پر کرده بود. -وقتی کلاس پنجم بودم با بچه‌های مدرسه‌مون این سرود رو توی میدون امام حسین(ع) اجرا کردیم. انقدر گروه سرودمون خوب بود که همش می‌رفتیم اینور و اونور سرود بخونیم. این را آوید می‌گوید و با افرا، زیر لب با سرود همخوانی می‌کنند؛ و خیلی‌های دیگر. این سرود خاطره مشترکشان از دوران کودکی ست؛ خاطره‌ای شیرین. این را از نشاطشان موقع خواندن سرود می‌توانم بفهمم. وقتی سرود را می‌خوانند، انگار دوباره کودک می‌شوند. جشن امشب با همیشه فرق دارد. در عمرم چنین جشنی شرکت نکرده بودم. انقدر شیرینی و شربت خوردیم و دست زدیم و جیغ و هورا کشیده‌ایم که جانی برایمان نمانده؛ تنها چیزی که الان در وجودمان هست، یک نشاط است که نمی‌دانم از کجا آمده. حداقل برای من یکی قابل توجیه نیست؛ چون اصلا اعتقادی به امام مسلمانان ندارم و فقط در جشن شرکت کردم که حال و هوایم عوض شود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 60 کشان‌کشان به اتاق برمی‌گردیم و افرا دوباره به حالت قبلی‌اش برمی‌گردد؛ پشت میز تحریر می‌نشیند و کتابش را باز می‌کند. کم‌کم داشتم نگرانش می‌شدم؛ ولی حالا خیالم راحت شد که هنوز سالم است! آوید یکی از کتاب‌های درسی‌اش را برمی‌دارد و روی تختش دراز می‌کشد و من، تصمیم گرفته‌ام هرطور شده امشب نقاشی را تمام کنم. دوتا از دوستان الکی‌خوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز می‌شوند و البته صدای قهقهه‌شان زودتر از خودشان می‌آید. افرا چشم از جزوه‌هایش برمی‌دارد و بهشان چشم‌غره می‌رود؛ اما نمی‌بینندش. هیچ‌کس افرا را نمی‌بیند؛ یا شاید نادیده‌اش می‌گیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمی‌دانم. شاید خودش هم اینطوری راحت‌تر است. آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش می‌نشیند: چتونه؟ -می‌خوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟ آوید کتاب قطورش را بالا می‌گیرد و نشانشان می‌دهد: درس دارم. متوجهی؟ درس! -بیا دیگه. بدون تو حال نمی‌ده. شب عیده! آوید از جا بلند می‌شود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا می‌دهد: ادامه بدی با همین می‌زنم تو سرتا... گله‌مند و التماس‌آمیز، با هم می‌گویند: آویـــــد! آوید کتابش را بالا می‌آورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد می‌کند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچ‌آی‌وی! برو که درس دارم. -اینایی که گفتی چی‌اند؟ -درد بی‌درمون. -اوه چقدر خشن! و می‌زنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو می‌شود و می‌خندد: برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم. دوستانش با لب و لوچه آویزان، می‌روند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم از در اتاقمان دور نشده‌اند که دوباره صدای خنده‌شان بلند می‌شود. آوید دوباره روی تختش می‌خزد. بالش قرمز مخملی‌اش را زیر آرنجش می‌گذارد و کله فرفری و پف‌دارش را توی کتاب می‌برد. من هم به سیاه‌قلم عباس و مطهره برمی‌گردم. به مطهره حسودی‌ام می‌شود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوش‌شانسی عباس را بالا کشیده. افرا، کتاب و دفترش را می‌بندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، می‌رود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و می‌دانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همین‌طور هم می‌شود. مثل یک شاهزاده، پتو را تا زیر چانه‌اش می‌کشد، کف دستانش را زیر سرش می‌گذارد و می‌گوید: با چراغ روشن خوابم نمی‌بره. آوید سرش را بالا می‌آورد و به افرا و من نگاه می‌کند. می‌گویم: اینجا دونفر می‌خوان بیدار بمونن. -و من می‌خوام بخوابم. افرا این را طلبکارانه می‌گوید و پتو را روی سرش می‌کشد. آوید لب می‌گزد که: ناراحتش کردی. -دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست. آوید باز هم ابرو بالا می‌دهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمی‌گوید؛ اما آوید چراغ را خاموش می‌کند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن می‌کند و می‌گوید: اینطوری بهتره! او به درس خواندن ادامه می‌‌دهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب می‌خواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهم‌تر از آن، در انتظار یک پیامم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313