📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۲ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 23 July 2024
قمری: الثلاثاء، 17 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️33 روز تا اربعین حسینی
▪️41 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️43 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
💠 #حدیث 💠
🏴 پاداش سرودن شعر برای اهل بیت (ع)
🔻امام صادق علیهالسلام:
مَنْ قالَ فينا بَيْتَ شِعْرٍ بَنَى اللّه ُ تَعالى لَهُ بَيتا فِى الْجَنَّةِ
❇️ هر کس در راه ما و برای ما یک بیت شعر بسراید، خداوند برای او خانهای در بهشت بنا میکند.
📚 وسائل الشیعه، ج ۱۰، ص ۴۶۷
@tashahadat313
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
#شهیدابراهیم_علیخانی
نام پدر:عباس
تولد: ۱۳۴۹/۱۰/۱۳
محل تولد:شهرستان دلیجان
شهادت: ۱۳۶۷/۰۵/۰۲
محل شهادت:شلمچه
🔖#خاطره_شهید
✍ مادر شهید
شهید علیخانی دارای ١۶ سن بود که به شهادت رسید
حدود هشت ماه در جبهه حضور داشت که به شهادت رسیدند یک مرتبه مجروح که از ناحیه پا ترکش اصابت کردند و در مرتبه دوم به شهادت رسیدند
ایشان دارای مدرک سیکل و برق کش بودند در شلمچه در اواخر جنگ بود که به همراه هفتاد نفر به شهادت رسید
ایشان به عنوان بیسیم چی در جبهه حضور داشت
دوسال پیش در عالم خواب دیدم که به من گفت که دیگر به خوابت نمی آیم چون بسیار خودت را اذیت می کنی
بسیار به خانواده علاقه داشت و فرزند اول بود
📜فرازی از #وصیت_نامه_شهید:
ای مردم مسلمان ایران به جبهه ها هجوم آورید .
یا شهادت نصیب ما می شود یا پیروزی را در آغوش می کشیم و به قول دوستم شهید سعید احمدی این انقلاب بود که ما را از لجن زار طاغوت بیرون کشید.
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_ابراهیم_علیخانی_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
@tashahadat313
این که گناه نیست 36.mp3
4.16M
#این_که_گناه_نیست 36
نیازمندترین انسان ها
الآن از دیدِ تو مخفی هستند❗️
و تو هنوز اجازه داری،
تا براشون قدمی برداری....
اهل برزخ رو فراموش نکن،
نگــو؛ این که گناه نیست
@tashahadat313
مداحی_آنلاین_کاشکی_اربعین_با_دست_ساقی_محمد_فصولی.mp3
8M
کاشْکی اَربَعینْ با دَسْتِ ساقی
مهمونَمْ کُنی چایِ عَراقی
محبوبی حسین ...
#استودیویی🔊
#32_روز تا #اربعین🏴
#محمد_فصولی🎙
@tashahadat313
سلام علیکم
به لطف خدای بزرگ و شفاعت معصومین (ع) قسمت شد تا به سرزمین عشق و شهادت، کربلا، طلبیده شوم.
از شما خواهش میکنم که اگر در کانال کم و کاستی بوده حلالم کنید. امیدوارم خداوند متعال شما را هم به زیارت نائل فرماید.اگر لایق باشم حتما دعاگوی شما عزیزان خواهم بود.
یاعلی مدد✋
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 98 -روز اول همایش خوب بود؟ -بدک نبود. -توی اخبار هم نشون داد. ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 99
میخندم.
- مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بینالمللی شرکت میکنم...
و ادامهاش را در دلم میگویم: اولین بارمه که میخوام آدم بکشم. شایدم سیصدنفر برای شروع یکم زیاد باشه... اصلا چرا برای شروع؟ مگه قراره بعدش بازم آدم بکشم...؟ آره... یه قاعده هست که میگه یه جرم همیشه جرمهای دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهم مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفهای بشه، میتونه تو آرامش بمیره؟
-آریل! کجایی؟
از جا میپرم.
- چی؟
آرسن بهتزده است. میگوید: حواست کجاست؟ شکلات داغت سرد شد!
سریع چند قلپ دیگر مینوشم برای فرار از پاسخ دادن. آرسن میگوید: خیلی عجیب شدی.
-من از بعد تنها موندنم توی لبنان خیلی تغییر کردم.
-ببخشید که تنهات گذاشتم.
-کاریه که شده.
دوست ندارم دوباره داغ دلم تازه شود و با آرسن دعوا کنم. سریع میگویم: دیگه گذشته. ولش کن.
آرسن آه میکشد. تازه فردا و پسفردا که بفهمد نبودنش از من یک قاتل ساخته، حتما خودش را نمیتواند ببخشد. آخرین قطرات شکلات داغم را مینوشم و آرام میگویم: من رو ببخش آرسن.
ناگاه از خوردن دوناتش دست میکشد و متعجب میپرسد: چرا؟
-باهات بداخلاق بودم.
میخندد.
- اولا حقم بود. دوما مگه قراره بمیری؟
سعی میکنم بخندم.
- نه... ولی خب دیگه.
- اگه میدونستم یه شکلات داغ و دونات انقدر اثر داره، زودتر از همین راه وارد میشدم.
دلم برای بیخبری و سادگیاش میسوزد و تلخ میخندم. دارم به آرسن هم خیانت میکنم. حتما بعد از فرار من، اولین نفر میآیند سراغ آرسن و دستگیرش میکنند، بازجوییاش میکنند و آبرویش در جامعهالمصطفی میرود؛ او برادر یک تروریست است. اگر شک نمیکرد، حتما تا صبح از او معذرت میخواستم. میگویم: زود منو برسون خوابگاه. فردا باید زودتر بیدار شم.
لیوان خالی شکلات داغش را داخل پلاستیک زباله میاندازد و دستش را میتکاند. ماشین را روشن میکند و راه میافتد: مطمئنی چیزی نشده؟ مثل همیشه نیستی.
-از کجا میدونی همیشه چطوریام؟ من خیلی فرق کردم.
شانه بالا میدهد: راست میگی. اینم حرفیه.
اگر فقط یک سوال دیگر میپرسید، شاید همهچیز را برایش لو میدادم و کمک میخواستم. ولی چه فایده؟ آرسن هیچ کمکی نمیتواند به من بکند؛ جز این که برود من را به رفقای ایرانیاش لو بدهد تا دستگیرم کنند.
به خوابگاه رسیدهایم. برعکس آرسن که نگاهش به روبهروست، من به آرسن خیرهام. میخواهم آخرین تصویر او در ذهنم حک بشود؛ با این عنوان: «یک برادر بیچاره که به موقع به داد خواهرش نرسید»؛ یا «نوشداروی بعد از مرگ سهراب». کوتاه خداحافظی میکنم که نفهمد این خداحافظیِ آخر است: ممنون بابت شکلات داغ. خداحافظ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 100
بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه میدوم. بالا نمیروم. داخل ساختمان، پشت شیشههای رفلکس میایستم تا آرسن برود. تمام شد. یک تکه دیگر از گذشته را از خودم جدا کردم. حالم مثل سربازهای مسلمانِ نبرد آندلس است. دارم یکییکی کشتیهای پشت سرم را آتش میزنم تا راهی برای برگشت نماند و مجبور شوم برای رسیدن به آینده، با تمام وجود بجنگم.
آوید را پایین ساختمان، در راهرو میبینم. وسط جمع دوستانش ایستاده و صدای خندهشان بلند است. چشمش که به من میافتد، میان خنده دستش را میآورد بالا: بچهها یه لحظه وایسین... یه کاری دارم و میام دوباره.
دوستانش را میشکافد و به طرف من میدود.
- آریل وایسا...
چشمهایش از شادی میدرخشند. باز هم نقاب لبخند بر چهره میگذارم تا توی ذوقش نخورد: بله؟
دستانش را پشت سرش به هم قفل میکند و روی پنجه پایش بالا و پایین میپرد: یه خبر خیلی خفن دارم که بابتش مژدگونی میخوام.
خبر خوب... خبر خفن... ای بیچاره. نمیداند فردا مردن خودش خبر اول جهان میشود. میپرسم: چه خبری؟
-گفتم که! مژدگونی میخوام.
کودکانه روی پنجه پایش بیقراری میکند. میخندد و دندانهای ردیف و کمی فاصلهدارش را از میان لبان خوشفرمش به رخ میکشد. وقتی میخندد، چشمان درشتش مثل ستاره میشوند؛ با آن مژههای بلند. تاحالا دقت نکرده بودم... لپهاش هم موقع خنده چال میافتد. چه ترکیب نمکینی میسازد چال گونه با این چهره سبزه!
یک طره موی فر، مثل فنر جلوی صورتش آویزان است و همراه بالا و پایین پریدنش تکان میخورد. گلسر زیبایی مثل توتفرنگی میان موهای فرفری کوتاه و آشفتهاش نشانده. الان که فکرش را میکنم، همیشه یک گلسر کوچک میان موهایش هست. چرا تابحال دقت نکرده بودم آوید چقدر زیباست؟ چرا هیچوقت نفهمیده بودم چشمانش موقع خندیدن مثل ستاره میشوند و دندانهایش مثل مروارید؟ دوست دارم بگیرم بغلش کنم. دوست دارم همین الان داد بزنم و بگویم من نمیخواهم صاحب این چشمان ستارهای و موهای فرفری را بکشم... حیف است. توی قلبش به اندازه تمام کسانی که میشناسم معصومیت کودکانه و محبت دارد... اگر بمیرد، حجم زیادی از محبتِ دنیا کم خواهد شد. من چی دارم که اگر بمیرم از این دنیا کم میشود؟ عقده... کینه... خشم... آرزو...
آوید دستش را مقابل صورتم تکان میدهد.
- آریل! کجایی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا حواسم جمع شود: چی؟ همینجام... گفتی چه خبری داری؟
-گفتم مژدگونی بده تا بگم.
حالا که آخرین شب باهم بودنمان است، بیشتر خندیدن ضرری ندارد. میخندم.
- باشه، بستنی مهمون من. خوبه؟
چشمانش دوچندان میدرخشند و بالا میپرد: وای! من خیلی دوستت دارم آریل!
گریهام را پشت خنده پنهان میکنم. بیچاره نمیداند این وعده هیچوقت عملی نمیشود. از خودم بدم میآید که صداقت کودکانهاش را به بازی گرفتهام. میگویم: خب حالا خبر خوبت چی بود؟
راست میایستد و صدایش را صاف میکند.
-اهم اهم... به گزارش آویدنیوز، روز دوم همایش میخوایم میزبان یه تعداد از خانوادههای شهدای خانم باشیم. قرار بود خواهر شهید مطهره هم فردا جزو این مهمونها باشن؛ ولی یه سفر کاری دیگه براش پیش اومد و نتونست هماهنگ بشه. درنتیجه، ما از فاطمه خانم دعوت کردیم به عنوان خواهر و خواهرشوهر شهید تشریف بیارن.
جملهاش مثل یک پتک سنگین، به گیجگاهم میخورد و منگم میکند. گوشهایم از کار میافتد و چشمانم تار میبینند. به سختی روی پاهایم میایستم که جلوی آوید، پخش زمین نشوم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم و ادای خندیدن در میآورم.
- وای چقدر خوب! پس میبینیمشون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
حواسمان هست؟!
اگر شهید نشویم باید بمیریم!
راه سومی وجود ندارد!!
«شهید #سیدمرتضی_آوینی»
این که گناه نیست 37.mp3
4.56M
#این_که_گناه_نیست 37
✴️وقت؛ یهو تموم میشه.
تنبلی کردن، زیرآبی رفتن،
امروز و فردا کردن،
و عدم مدیریت زمان، بدبختِت میکنه!
💢وقتی به خودت میای، که خیلی دیره!
نگو؛ تنبلی گناه نیست
@tashahadat313
#خاطرات_شهید
●بچّهها محاصره شده بودند....
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد.
● «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
#شهید_محمدرضا_کارور🌷
#درس_اخلاق
@tashahadat313
❣زنۍ آمده بود ڪہ پسر سومش را؛
راهۍ جبهہ ڪند؛
خبرنگار گفت : ناراحتنیستید؟!
زن گفت :خیلۍ ناراحتم . .
خبرنگار گفت : شما کہ دو تا از پسرهایتان شهید شدهاند چرا رضایت دادید سومۍ هم برود؟!
زن گفت : ناراحتم چون
پسر دیگرۍ ندارم ڪہ بہ جبهہ بفرستم. ."!
خبرنگار منقلب شد . .
آن زن، مادر۳شهید خالقۍپور؛
وآنخبرنگار #شهید_مرتضی_آوینۍ بود. ."!:))
@tashahadat313
🔴حضور رهبر انقلاب بر مزار شهیدان امیرعبداللهیان، موسوی و زمانینیا
@tashahadat313
...🪴
فرازی از وصیتنامه #شهیدناصرعظیمی:
شهدا تا زنده بودند کوشیدند و از جانشان مایه گذاشتند و به هر عهدی را که با خدای خود بسته بودند عمل کردند و حالا ما وظیفه داریم رسالت پاسداری از خون شهدا و انقلاب را به خوبی ادا کنیم. پاسداری از دستاوردهای آن وظیفهی تکتک ماست. اگر بخواهیم به وظیفه خود عمل کنیم، بایستی در صحنهها حضور پیدا کنیم. اگر میخواهید فردای قیامت در حضور پروردگار باریتعالی، در مقابل رسول خدا(ص)، در مقابل ائمه اطهار(ع) و در حضور شهدا شرمنده نباشیم، میبایست در این دنیا به وظیفهی خود عمل کنیم. خواهران و برادران عزیز، امیال شخصی را کنار بگذارید و از مسائل کوچک چشم بپوشید و آنها را فدای هدف اصلی(پیروزی دین خدا) کنید. از پدرم و مادرم و همهی دوستانم میخواهم مرا ببخشند و برایم در پیشگاه خداوند بزرگ طلب مغفرت نمایید.
محل اعزام: گراش
یگان خدمت: لشکر۱۹ فجر
آخرین مسوولیت: مسوول محور
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۴/۲۰
محل شهادت: دهلران (پاسگاه بیات)
نام عملیات: قدس ۳
@tashahadat313
این که گناه نیست 38.mp3
4.74M
#این_که_گناه_نیست 38
توبه آدمِ بدخُلق، دوام نداره❗️
چون ریشه گناه در روحش هست،
و با یه بهانه کوچیک،سَر باز میکنه.
✅از لوس بازی،زودرنجی
پرخاشگری،غرور و...بترس!
نگو؛این که گناه نیست
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 100 بدون این که پشت سرم را نگاه کنم، به سوی در خوابگاه میدوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 101
با خودم ادامه میدهم: پس قراره اونم بمیره... به عبارت درستتر، قراره فاطمه رو هم بکشم...
آوید انگار غم را بو میکشد که لبخندش بر لبش میخشکد و میپرسد: خوبی آریل؟ چیزی شده؟
-چی؟ آره خوبم... فقط یکم خستهم.
و میدوم. از نگاه متعجبش فرار میکنم و به اتاقمان میروم. افرا نیست. کار رسانهای انقدر سنگین است که نتوانسته برگردد. در را محکم میبندم. کیفم را روی تخت میاندازم و عروسک هلوکیتی را چنگ میزنم. بغلش میکنم و روی تخت مچاله میشوم. در گوشش میگویم: باید چکار کنم؟ میتونم توی غذای آوید یه چیزی بریزم که حالش بد شه و فردا نیاد همایش... ولی فاطمه چی؟ فاطمه رو چکار کنم؟ عباس جون منو نجات داد، الان خیلی زشته که نتونم خواهرشو نجات بدم... نه... من نمیتونم فاطمه رو بکشم...
هقهق گریهام بلند میشود. عروسک را به خودم میچسبانم و سرم را چندبار به بالش میکوبم: هرکسی رو میتونم بکشم ولی فاطمه رو نه... اگه اونو بکشم، مثل اینه که عباس رو کشته باشم. مثل اینه که مامانش رو کشته باشم. من آدم بدی هستم ولی انقدر رذل نیستم...
از درماندگی و بیچارگی به خودم میپیچم. عروسک را فشار میدهم و میبویم: مغزم داره منفجر میشه... دارم دیوونه میشم. دلم میخواد همهچی همینجا تموم شه. کلا دنیا تموم شه... دیگه نمیتونم این حس مزخرف رو تحمل کنم...
عروسک به بغل، روی تخت مینشینم. همراهم را درمیآورم و عکس عباس را باز میکنم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم: من قهرمان نیستم، ولی قاتل هم نیستم. نمیخوام بمیرم، ولی نمیخوام کسی رو بکشم؛ مخصوصا اگه اون آدم، خواهر تو باشه...
سیل اشک از چشمانم جاری میشود روی صورتم: ولی... ولی هیچ راهی ندارم... نمیخوام برم زندان... نمیخوام بمیرم... حتی اگه من عملیات رو انجام ندم... نیروی سایهم همه رو میکُشه... تو اگه زنده بودی... حتما یه راهی به ذهنت میرسید...
با آستین، اشکم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. انگشتم را در هوا تکان میدهم و تهدیدوار میگویم: اگه واقعا زندهای، یه کاری بکن. من نمیدونم. کاری رو میکنم که بهم گفتن. تو یه کاری کن. الان وقتشه که ثابت کنی زندهای. اگه واقعا زندهای، باید یه بار دیگه نجاتم بدی.
***
امید مثل همیشه نبود. کم پیش میآمد قیافهاش اینطوری باشد؛ سرخ، عرق کرده، مضطرب و بدون اثری از خنده. تا نمازخانه دویده بود که مسعود را پیدا کند. مسعود یک گوشه نمازخانه، کاپشنش را روی خودش کشیده و خوابیده بود. امید مثل عقاب روی سر مسعود فرود آمد و تکانش داد: پاشو مسعود. بدبخت شدیم.
مسعود چشم باز کرد و با ابروان درهم کشیده، به چهره امید و بعد به ساعت مچیاش نگاه کرد. یک و نیم بامداد بود. گفت: چته؟
-رابطمون پیام فرستاده.
نگاهی به دور و برش کرد. چند نفری در نمازخانه خوابیده بودند. صدایش را پایینتر آورد: میگه احتمال عملیات بیوتروریستی توی همایش بانوان شهید هست.
مسعود راست نشست و دستی به صورتش کشید. وسط خمیازهاش گفت: بانوان شهید؟
امید با حرص و حرارت بیشتری گفت: آره دیگه. اخبار نمیبینی؟ همین همایش بینالمللیه که داره برگزار میشه.
مسعود سرش را تکان داد: آهان. خب؟
امید شمردهتر گفت: رابطمون میگه صهیونیستا میخوان عملیات بیوتروریستی انجام بدن اونجا.
-چطوری؟
از جا برخاست. امید هم بلند شد و گفت: توضیح بیشتری نداده. خودشم تازه فهمیده. معلوم نیست عامل کیه و چطوری انجام میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 102
از نمازخانه بیرون آمدند. راهرو ساکت بود؛ هرچند چراغ بعضی اتاقها هنوز روشن بودند و صاحبانشان درحال کار. مسعود پرسید: حفاظت سالن با کیه؟
-گروه بشری.
-منظورت نیروهای خانم صابریاند؟
و در ذهنش اصلاح کرد: شهید صابری.
امید گفت: آره.
-به سرتیمشون اطلاع بده. یه تیم چک و خنثی و پدآفند زیستی رو هم بدون سر و صدا خبر کن برن محل همایش. منم میرم اونجا.
کتش را پوشید و دوباره تاکید کرد: بجز بالادستیا کسی خبردار نشه. خب؟
-باشه.
مسعود از اداره بیرون آمد و سوار موتورش شد. چشمهایش میسوختند و گاهی دیدش تار میشد. شاید برای موتورسواری پیر شده بود؛ آن هم در یک شب سرد زمستانی. به لطف خیابانهای خلوت، ده دقیقه طول کشید تا به محل همایش برسد. اطراف ساختمان تالار، نیروهای حفاظتی مستقر بودند. مسعود کارت شناساییاش را نشان داد تا بتواند از سدشان عبور کند؛ و هاجر پشت صف نیروهای امنیتی منتظرش بود؛ نگران و شاید کمی گیج. مسعود که رسید، هاجر بیدرنگ پرسید: چی شده؟
-خودمم نمیدونم. بگید هرکی توی ساختمونه بیاد بیرون.
-گفتم. الان هیچکس داخل نیست.
-مطمئنید؟
-بله.
مسعود به سمت در اصلی تالار راه افتاد و هاجر هم دنبالش. هاجر غر زد: میشه بیشتر توضیح بدید؟
-تنها چیزی که میدونم تهدید بیوتروریستیه. ولی نمیدونم عامل کیه و چطور قراره انجام بشه.
هاجر خشمگین نفسش را بیرون داد. مسعود در لابی ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه فکر کرد و پرسید: بسته پذیرایی فردا رو کجا نگه میدارید؟
-زیرزمین همینجا یه یخچال بزرگ داره، همه رو بستهبندی کردن گذاشتن اونجا. بستهبندیش تحت نظرمون بوده. فکر نکنم مشکلی داشته باشه.
مسعود صدایی در بیسیمش شنید؛ صدای امید را: تیم پدآفند زیستی و چک و خنثی رسیدن. بقیهش با خودت.
-ممنون.
و با سرپرست تیم پدآفند زیستی ارتباط گرفت: بستههای پذیرایی رو چک کنید.
هاجر با یکی از نیروهایش هماهنگ کرد که با پدآفند زیستی همکاری کنند. مسعود هم از تیم چک و خنثی خواست وارد سالن شوند و یک دور دیگر، همهجا را بگردند. خودش اما، مقابل در ورودی سالن متوقف شد و یک دور، سالن خاموش و صندلیهای خالی را از نظر گذراند. هاجر هم به تالار نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: آلودگی زیستی... چطوری؟
مسعود وارد سالن شد و پرسید: ممکنه کسی میز و صندلیها رو آلوده کرده باشه؟
هاجر سرش را تکان داد.
-نمیشه. اینجا دائما تحت نظر بوده.
مسعود باز هم به حرف هاجر توجه نکرد. از تیم پدآفند زیستی خواست تالار را بررسی کنند. هاجر غر زد: هشت صبح مراسم شروع میشه!
-شایدم نشه. نمیشه ریسک کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
سلام خدمت اعضای عزیز
ان شاءالله حال همه خوب باشه
عذرخواهی میکنم بابت بی نظمی در پستهای کانال
من الان کربلا هستم روز قبل هم کاظمین اینترنت افتضاح بود اونجا قبلش هم توب مسیر تا مرز و رسیدن به عراق و....
واسه همین نتونستم فعالیتی انجام بدم
الحمدلله دوستان بودن و یه چندتا پست گذاشتن کانال
من ان شاءالله تا نیم ساعت دیگه میرم حرم
ان شاءالله واسه همه شما دعا میکنم
ان شاءالله حاجت روا باشید
یاعلی
ٺـٰاشھـادت!'
سلام خدمت اعضای عزیز ان شاءالله حال همه خوب باشه عذرخواهی میکنم بابت بی نظمی در پستهای کانال من ال
یاحسین شب جمعه کربلا قسمتم کردی
هزاران بار ممنونم
خدایا شکرت 😭😭