#شهیدیکه_با_زبان_روزه_به_شهادت_رسید🕊
بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد👌 ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت🍃
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند🙂 ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود ☺️🌹
راوی:دوست شهید
#شهید_محمد_حسین_عطری
🌷 @taShadat 🌷
✨یادی که در دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است✨
🌷قرار عاشقی با شهید محمد حسین حدادیان
🔆بسیجی شهید فتنه دراویش ، اهل تهران
✨تاریخ تولد 1374/10/23
✨تاریخ شهادت 1396/12/1
🌷قرار عاشقی با شهید محسن حججی
🔆پاسدار شهید فتنه داعش ، اهل نجف آباد اصفهان
✨تاریخ تولد 1370/4/21
✨تاریخ شهادت 1396/5/18
🌷 @taShadat 🌷
طنز جبهه
از سنگر اومدم بیرون حمید که یه بچه شوخ و باحاله جلومو گرفت گفت حاجی
مسئله تون🙄☝️
خندیدم گفتم بفرما☺️
گفت حاجی من چند شبه خوابم نمیبره
گفتم چرا کسالت داری؟
گفت نه حاجی فکر شما نمیذاره بخوابم😩
گفتم فکر من چرا؟😳
گفت دلمو دریا زدم بیام امروز داستانو تموم کنم چشام از بیخوابی ناله میکنه 😩
گفتم باشه اخوی بگو درخدمتم
گفت حاجی چندوقته زندگی برام نذاشتی
همش دارم فکر میکنم شما که ریشاتون اینقدر بلنده شبا میخوابی پتو رو میدی رو ریشات یا میدی زیر ریشات 🤔🤔🤔😜🤪
گفتم ای شیطون مارو گرفتی😅
گفت نه والله بگین خب😌
گفتم فردا بهت میگم
فردا شد حمیدو صداش کردم گفتم بر پدرت صلوات ،دیشب یکساعت درگیر بودم
گفت حاجی واس چی؟
گفتم از دست تو با اون سوالای هچل هفتت😁
پتورو میدادم رو ریشام میخواستم خفه شم😂
پتورو میدادم زیر ریشام یخ میکردم😅
خلاصه راه رفتن خودمم فراموش کردم شبای قبل چحور میخوابیدم😂
حمیدم از خنده ترکید 😁😂😂😂😂و ازاینکه یه سوژه برا بچه ها پیدا کرده بود با خنده از من خدافظی کرد بره منتشر کنه😂
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣2⃣2⃣ #فصل_هفد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیه ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!»
چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...»
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.»
خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.»
گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!»
گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
ادامه دارد...✒️
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین مادر شهید
#تولدوکودکی
#احمد در یک خانواده ی ثروتمند متولد شده و بزرگ شد .
این ثروت ارثی بود که از خاندان مان به ما رسیده بود . اما همان طور که امام معصوم (علیه السلام)می فرمایند:همه ی ثروت ها از آن خداست
چون #احمد اولین فرزندمان بود برای مان بسیار عزیز و دوست داشتنی بود .
کودکی آرام،بی آزار، بسیار مؤدب و بااخلاق بود . همه چیز را به دقت تحت نظر داشت و نسبت به هیچ چیز در اطراف خود بی تفاوت و بی اهمیت نبود همان اهمیت و اعتقاد ما به مذهب و دین در احمد نیز متجلی بود.
🌷 @taShadat 🌷
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
⚡️ رهبرمعظم انقلاب: بسیج دانشجویی یعنی آن حرکت مؤمنانهی انقلابی نسل جوان دانشجو. این معنای بسیج دانشجویی است. اگر نسل جوان دانشجو بخواهد یک حرکت مؤمنانهی انقلابی انجام دهد، معنایش بسیج شدن این قشر در راه خداست. (۷۷/۰۹/۲۵)
دوم آذرماه سالروز تشكيل بسيج دانشجویی گرامی باد
#بسیج
#جهاد_ادامه_دارد
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۳ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 24 November 2019
قمری: الأحد، 26 ربيع أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️39 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
🌷 @taShadat 🌷
لب به سکـــــوت بسته ام
از نگاه بی ریای چشمانتان |😌👌|
از دستان پاکتان که بر سینه نهادید
و از شباهت راهتان که با #اخلاص پیمودید.👌
دلم فریاد میکشد که اینجا
سخن از عاشــــــقی❤️ است
با فاصله ای
به اندازه سه نـســــل.... 😞✋
#شهدا گاهی نیم نگاهی
#فرمانده_بی_ادعا
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#فرمانده بسیجی
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ به مناسبت هفته #بیسج
چیزی که باید بدانیم
#بسیج
#خط_را_گم_نکنیم
🌷 @taShadat 🌷
🇮🇷 کلام شهید 🇮🇷
🔺تعریف شهادت
◽️برادران! شهادت همانند دو بال کبوتر است که به آدم سعادتمند کمک میکند تا خود را از زمین و همه تعلقات مادی و دنیوی جدا ساخته به سوی ملکوت برساند و شادمانه در جشن و میهمانی که خداوند در آسمان بر پا کرده شرکت کند. هر کس لیاقت دیدار خدایش را پیدا کند، خداوند فرشتگان را مأمور میکند تا دعوتنامه حضور در میهمانی آفریدگار را به قلبش وارد کنند. او نیز از همان لحظه میفهمد و درک میکند که باید خودش را برای یک مسافرت طولانی که مقصدش بارگاه الهی است آماده کند.»
#شهید_حجت_ملا_آقایی
🌷 @taShadat 🌷
🌺«بسیج» در اندیشه حضرت #امام_خامنه ای(۱)🌺
🔴 امروز #وظیفه_بسیج، منزوی کردنِ ریا و نفاق و شرک در کشور است!
♧اگر ارزشهای اسلامی را نگه داشتید، نظام امامت باقی میماند. آنوقت امثال حسین بن علی، دیگر به مذبح برده نمیشوند. ❗️
♧اما اگر اینها را از دست دادیم چه؟
اگر روحیه بسیجی را از دست دادیم چه؟
♧اگر بجای توجّه به تکلیف و وظیفه و آرمان الهی، به فکر تجمّلات شخصی خودمان افتادیم چه؟
♧اگر جوان بسیجی را، جوان مؤمن را، جوان بااخلاص را،که هیچ چیز نمیخواهدجز اینکه #میدانی باشد که درراه خدا #مجاهدت کند،درانزوا انداختیم و آن آدم پرروىِ افزون خواهِ پرتوقع بیصفاىِ بیمعنویّت را مسلّط کردیم چه؟
🔴 آنوقت همه چیز دگرگون خواهد شد.❗️
♧اگر در صدر اسلام فاصله بین رحلت پیامبر(ص) و شهادت جگرگوشهاش ۵۰ سال شد، در روزگار ما، این فاصله، خیلی کوتاهتر ممکن است بشود و زودتر از این حرفها، فضیلتها و صاحبان فضایل ما به مذبح بروند. باید نگذاریم. باید در مقابل انحرافی که ممکن است دشمن بر ما تحمیل کند، بایستیم.
🌷 @taShadat 🌷