﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_شصت_چهار
🔹 قول زنانه
تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ...
ـ بازم صبحانه نخورده؟ ...
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو...
دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ...
ـ ناراحتی؟ ...
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...
ـ دروغ یا راستش؟ ...
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...
- حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ...
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ...
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...
اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ...
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_شصت_وپنج
🔹عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
🌷 @taShadat 🌷
فرازی از وصیت نامه شهید:
✨وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می دهم که در شناخت وظیفه تان قصور و در انجام آن کوتاهی نکنید و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد🍃
🌷 @taShadat 🌷
علے جان🌷
💔مے روے با فرق خونین
🍂پیش بازوی کبود
💔شهر بی زهرا ڪہ مولا!
🍂قابل ماندن نبود
#شهادت_امام_علی(ع)💔
#تسلیت_باد🥀🏴
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
خوشا آنان🍁 که با عزّت زگیتی ؛
بساط عشق🍂 بر چیدند و رفتند؛
ز کالاهای این آشفته بازار؛
شهادت را پسندیدند و رفتند؛🌹
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شبتون✨
#شـهـدایـی😇🌷
#التماس_دعای_فرج🤲🏻
#یــــــــــاعـــلـــــے✋🏻🌹
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوحه هیچ وقت قدیمی نمیشه .... 😔🥀
#اللهمالرزقناشهادت....
#التماس_دعا.... 🥀
••|🌱
وقتے مےگویم برایم دعا ڪنید
یعنے ڪم آوردهام..!🖐🏾🔗
یعنے دیگر ڪاری از دست خودم
برای خودم بر نمےآید..!💔
#دعایمانڪنید! 🍃🥀🥀🥀😔😔😔😔😔😔😔
#شب_قدر
#سحر_بیست_و_یکم
صداے نالہ😭 لااله الاالله
مےرسد بہ گوش
#حیـدر شهید شـد😭 ،
انا لله و انا اليہ راجعون✋
#بکیاالله
#بهرسولالله
#بهسرشکستهٔعلیوالله
صاحب عزا کجایی گویم سرت سلامت
آجرک الله یا صاحب الزمان ...
کی میشود بیایی، گویم سرت سلامت.
آقا...
خیلی برامون سخته هر سال برا جد غریبتون مجلس بگیریم...
اما شما نباشی ...
ای ... صاحب عزای اصلی این مجالس....
کجایی...😔
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
مداحی آنلاین - داره میلرزه دست و پام - کریمی.mp3
4.42M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴داره میلرزه دست و پام از شوق دیدن زهرا
🌴تو نفس های آخرم یا زهرا مونده رو لبها
🎤 #محمودکریمی
⏯ #زمینه
#التماس_دعا.... 🥀
﷽✨
💠امروز جمعه
🌤۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
🌛۲۱ رمضان ۱۴۴۱ قمری
📿 ذکرروز: ۱۰۰ اللهم صل علی محمد و ال محمد
🍽طبخ غذابه نیت: حضرت سکینه (س)
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت39
══🍃🌷🍃════
💠وَ قَالَ [علیه السلام] لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ .
🔷عمل مستحب، انسان را به خدا نزدیك نمى گرداند، اگر به واجب زیان رساند.
🌷 @taShadat 🌷
هر صبـــح🌤
زنـدگى
براى ادامه پيدا كردن،
به دنبـالِ بهانه ميگردد🌱
و چه بهانه اى
زيبــاتـر از نگاهتان😍
#شهید_جواد_محمدی
#روزتون_مزین_به_نگاهشهید🌹
🌷 @taShadat 🌷
🌷دختر شهید "علی سَعَد" امسال برای اولین بار روزهی کامل گرفته. حیف که بابا کنارش نیست!😔
#مدافعان_حرم
🌷 @taShadat 🌷