eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷پیکر شهید نسیم افغانی در حرم منور رضوی آرام گرفت 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 🌷 @taShadat 🌷
📸گل آرایی زیبای داخل حرم امام رضا(علیه‌السلام) به مناسبت ایام ولادت آن حضرت 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌷 @taShadat 🌷
♡|﷽|🌺••• °°°☆□امام‌صادق علیه‌السلام: شیعیان ما را در اوقات نماز آزمایش کنید که چگونه بر خواندن نماز خود در موعد مقرر محافظت می‌کنند. 🌷 @taShadat 🌷
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
دفاع مقدس 2⃣ @tashadat
شهید دفاع مقدس: رضا نور محمدی 3⃣ @tashadat
شهید رضا نور محمدی در سال ۱۳۳۷ ه ش در شهر آبادان متولد شد واز کودکی صفات برجسته ای داشت مثلا خیلی نوع دوست با عاطفه ومهربان با مظلوم و سرسخت با دشمن بود. 4⃣ @tashadat
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقیب قرار گرفت. بعداز پیروزی انقلاب جهت ادامه تحصیل عازم هند بود ولی آشوب (خلق عرب) در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجیح دهد. 5⃣ @tashadat
با شروع جنگ از نخستین مدافعان خرمشهر بود و تا پایان عمر هرگزسلاح را زمین نگذاشت خانواده او جزء مهاجرین جنگی بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همین دلیل رضا از طریق بسیج نجف آباد به جبهه اعزام شد اکثر اوقات او در جبهه می گذشت و مرخصی های او بیشتر در طول درمانش در فواصل ۱۵ بار مجروحیت وی بود. 6⃣ @tashadat
شهید رضا نور محمدی در جبهه های آبادان، خرمشهر، جزیره مینو و بستان حماسه ها خلق کرد رضا تخصص خاصی در انهدام سنگرهای کمین و خاموش کردن آتش تیر بار دشمن داشت و با یک بار هجوم این کار را مردانه انجام میداد‌. 7⃣ @tashadat
سردار نور محمدی بیش از هفت عملیات با سمت فرماندهی شرکت داشت و نقش عمده ای در پیشروی نیروهای اسلام و فتح سنگرهای دشمن داشت. 8⃣ @tashadat
سرانجام در عملیات بدر در یک نیمه شب بعد از آنکه با آب دجله وضو ساخت در تاریخ ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ به درجه رفیع شهادت رسید 9⃣ @tashadat
خاطراتی از شهید رضا نور محمدی مادر شهید: یک روز نزدیک افطار رضا به خانه آمد و یک ساعت شماطه دار خریده بود آن را به من داد و گفت: (( با این ساعت هر موقع که خواستی از خواب بیدار می شوی.)) گفتم:(( مادر ما که دوتاساعت داریم.)) گفت:(( اشکالی ندارد با این می شود سه تا )) متوجه شدم ، خریدن ساعت حکمتی دارد. گفتم :(( چرا خریدی؟)) او که با اصرار من مواجه شد گفت:(( پیر مردی کنار گذر نشسته بود این ساعت را می فروخت . من پرسیدم چرا می خواهی بفروشد. او گفت جهت تهیه افطار پول ندارد من هم برای اینکه به او پول ندهم تا روحیه گدایی پیدا کند ضمنا کمکی به او کرده باشم ساعت را به دوبرابر قیمت پیشنهادی پیرمرد خریدم تا آبروی یک خانواده حفظ گردد. 🔟 @tashadat
علی غلامی: یکی از خصلت های خوب و بارز شهید نور محمدی هم نشینی با نیرو ها بود او هرشب میهمان یکی از دسته های گردان تحت فرماندهی اش بود شام را با آن ها صرف می نمود و بعداز شام هرکس یک دعا می کرد و بقیه آرمین می گفتند. یک شب که میهمان دسته فرماندهی تحت فرمان من بود شرایط میزبانی را به جای آوردم. پس از صرف شام هرکس یک دعا کرد نوبت به من که رسید گفتم:(( خدایا... خدایا..)) یادم رفت چه دعایی می خواستم بکنم. رضا به کمکم آمد و مرا از خنده بچه ها نجات داده گفت:(( بگذار من این دعا را به جای تو ادا کنم .)) دست هارا بلند کرد وگفت:(( خدایا مارا انسان قرار بده.)) 1⃣1⃣ @tashadat
خواهر شهید: به پاس خدمات و رشادت های رضا به او پیشنهاد کرده بودند به سف حج برود و به عنوان(( مسئول جانبازانی که مشرف به حج تمتع می شوند باشد.)) پس از کمی تأمل و تفکر گفت: (( نه ، نمی روم))گفتم : ((چرا ؟ ممکن است دیگر چنین توفیقی پیدا نکردی؟)) گفت:(( در جبهه هه بیشتر به من نیاز است ممکن است تجربه ام کار ساز باشد . دیگران هستند که جانبازان را به مکه ببرند.)) 1⃣2⃣ @tashadat
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
پایان معرفی شهید امروزمون ان شاءالله که بزرگواران کانالمون راضی باشن و مارو تنها نزارن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️ 🍃شیخ محمداسماعیل دولابی: در دنیا اگر خودت را مهمان خدا کنی و حق تعالی را میزبان ، همه غصه ها می رود ؛ چون هزار غصه به دل میزبان است که دل مهمان از یکی از آنها خبر ندارد. 🌷 @tashadat 🌷
❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ما وظیفه داریم که در تعلیم، تعلّم، تلاوت و عمل به قرآن کوشش کنیم، ما شب‌های احیا قرآن بر سر می‌گذاریم، ولی در مقام عمل آیه‌های حجاب، غیبت، کذب، و آیاتِ «وَیلٌ لِلْمُطَفِفِینَ؛ وای بر کم‌فروشان!»( مطفّفین: ۱) و نیز «فَلاَ تَقُل لهُمَآ أُف؛ پس به پدر و مادر اُف نگو»،( اسراء: ۲۳) همچنین «وَ لاَ تَمْشِ فِی الأرْضِ مَرَحًا؛ و با ناز و تکبر در روی زمین راه مرو»( لقمان: ۱۸) و… را زیر پا می‌گذاریم و پامال می‌کنیم! 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۲۹۸ 🌷 @tashadat 🌷
سوخته قسمت صد و چهل و هفتم: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ... - تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ... از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ... - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ... چند لحظه سکوت کردم ... - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ... - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ... شیشه های کوچیک رنگی ... رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ... نگاهش خیلی جدی بود ... - کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ... این بار بی مکث جوابش رو دادم ... - دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ... فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ... این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ... در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ... بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ... یهو بحث رو عوض کردم ... - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ .... مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ... نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله... و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ... به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ... و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ... نویسند: سید طاها ایمانی📝 🌷 @taShadat 🌷
سوخته قسمت صد و چهل و هشتم: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... نویسند: سید طاها ایمانی📝 🌷 @taShadat 🌷
به یه ادمین فی سبیل الله نیازمندیم خیلیییی😓😓 شرایط : خانم باشه کار بلد باشه در حد امکان موندگار باشه برای کانال مدافعان چادر خاکے🌷 @modafean313 پی وی👇👇 @Benashan