صحبت های پدر شهید:
از یک ماه گذشته توحش گرانی موسوم به دراویش در خیابان پاسداران حضور داشتند ومزاحمتی برای مردم ایجاد می کردند.
درآن روز حادثه آشوبگران قصد تخریب کلانتری پاسداران را داشتند؛ ولی با هشدارهای ناجا عقب نشینی کردند وپس از مدتی آن حادثه هولناک رخ داد.
که منجر به شهادت ۳ تن از نیروهای انتظامی شد.
🌷 @tashadat 🌷
پدر شهید در ادامه گفت:
درآن شب حادثه ما در مراسم عزاداری حضرت زهرا(س) بودیم که متوجه شدیم ومحمد حسین داوطلبانه برای مقابله با اشرار رفت.
او به نحوه ی شهادت فرزندش اشاره کرد:
محمد حسین در ابتدا با اسلحه شکاری مجروح شد سپس توسط یک اتومبیل سمند زیر گرفته شد.
این خودرو ۲بار از روی پسرم رد شد و او را به شهادت رساند.
پسرم سینه زن وخادم ائمه اطهار بود وما خوشحالیم که در شب شهادت بانوی دوعالم به فیض شهادت رسید وما اورا تقدیم حضرت کردیم.
🌷 @ta shadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای مادر هنگام تدفین فرزند
" از کنار چشم محمد حسین خون تازه آمد ومن یاد حرف محمد حسین افتادم که می گفت..."
🌷 @tashadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته های مادر شهید از پیکر فرزندش
"محمد حسین ارباً اربا شده بود😭😭"
🌷 @tashadat 🌷
شادی روح امام شهدا، شهدای دفاع مقدس، مدافعان حرم، امنیت ، سلامت
واینکه عاقبت ما هم ختم به شهادت بشود صلوات
🌷 @tashadat 🌷
ShahadatEmamBagher-1393[04].mp3
9.49M
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
با غم و غربت شب های آه اومده
بوی محرم میگن از راه اومده
صدای یوسف از دل چاه اومده
داد از غریبی....
🎙 حاج میثم مطیعی
🏴شهادت امام باقر علیه السلام تسلیت باد
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌷 @taShadat 🌷
#روزشمار
🗓•|«۱۱روز تا غدیر»
#ﻣﻦ_ﺣﻴﺪﺭﻳﻢ ﻫﻴـــﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺗﺮﺩﻳﺪ
ﺑﻲ ﻧﺎﻡ ﻋﻠــﻲ ﻋﺸﻖ ﻓﻠﺞ ﻣﻴﮕﺮﺩﻳﺪ
ﺗﺎ ﻫﺴﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻲ ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ
ﺗﺎ ﮐﻮﺭ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩید
#بهخدادلبـــردلہـاست
#تعجبنڪنید!
#غدیر💚
🌷 @tashadat 🌷
قسمت سی و چهارم:
دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ...👶🙇👼 و این بار هم علی نبود ...
قسمت سی و چهارم:
دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ...👶🙇👼 و این بار هم علی نبود ...
🌷 @taShadat 🌷
قسمت سی و پنجم:
برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
ادامه دارد...
🌷 @taShadat 🌷
قسمت سی و ششم:
اشباح سیاه
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم ...
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
مداحی آنلاین - مسلم توام - وحید نادری.mp3
3.93M
🔳 #شهادت_حضرت_مسلم(ع)
🌴مسلم توام اسیر شهر بی وفا
🌴مسلم توام نگام به سمت نینوا
🎤 #وحید_نادری
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۸ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 29 July 2020
قمری: الأربعاء، 8 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق
🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق
🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا روز عرفه
▪️2 روز تا عید سعید قربان
▪️7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️22 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
🌷 @taShadat 🌷
پروانه زني فعال بود. کارهاي خانه و فعاليتهاي اجتماعي را در کنار هم با موفقيت و پشتکار انجام ميداد.👌 اين خانوادهي گرم در بيست و سوم اسفندماه سال شصت و شش در حالي که منتظر به دنيا آمدن دومين فرزندشان بودند، او در تاریخ 23 اسفند 1366 در اثر اصابت موشک در زمان موشکباران تهران به منزلشان به همراه همسرش شهید رحیم احمدی سلوطا و فرزند کوچکش طاهر احمدی و جنین کوچکی که در شکم داشت به دیدار حق شتافتند.💔
شهیده مردم را تشویق به نماز و شرکت در مساجد میکرد و شبهای جمعه به برپایی دعای توسل در منزل اهمیت فراوانی میداد. در راهپیمایی های اوایل انقلاب حضور گستردهای داشت و از هر فرصتی برای برپایی نظام جمهوری اسلامی استفاده میکرد.☝️
مزار ایشان در بهشت زهرای تهران قطعه 40 ردیف 13 میباشد.🌹
خواهر شهیده میگوید: اوایل انقلاب بعد از تعطیلی از مدرسه به راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم ستمشاهی میرفتیم و وقتی به خانه می آمدیم با شور و هیجان از لحظه لحظه آن روز یاد میکردیم ✅
شهیده پروانه ابراهیم زاده🌹
@taShadat
🌸♥️🌸
خنده ات
زیباترین هدیه ی خدا بود
وقتی به چشم های من
نگاه می ڪنی ولبخند میزنی
باخودم میگویم
توڪه برای من میخندی
انگارتمام دنیاهمینجاست
ڪنارهمین خنده ها:)
#شهیدبابڪنورے🌸
🌷 @tashadat 🌷