eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
۰‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌•؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• یـٰآربَ‌العـٰآلـَمین...!🖇🕊•• اِ؎پـَروردگـٰارِجَـهانیـٰان...!🎼🤍•• ‌
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۹ آذر ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 10 December 2022 قمری: السبت، 15 جماد أول 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️18 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️28 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️35 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️45 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️46 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
✍امام علی عليه السلام: براى آنچه از دست رفته است اندوه به دلت راه مده، كه تو را از آنچه مى‌آيد باز مى‌دارد. 📚 غررالحكم حدیث ۱۰۴۳۴
📸 استقبال از ۱۱۱ شهید دفاع مقدس در آبادان 🔹 دقایقی پیش همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا(س) پیکر ۱۱۱ شهید دوران دفاع مقدس از طریق وارد آبادان شد.
یک بسیجی دیگر در تهران به شهادت رسید بسیجی مدافع امنیت «حسن مختارزاده» طلبه پایه ۶ مدرسه علمیه عترت قم و عضو گردان بسیجیان امام علی(ع) سعادت آباد تهران که به دلیل مصدومیت توسط اغتشاشگران داعشی از ۲۲ روز پیش در بیمارستان در حالت کما بستری بود، سرانجام به فیض شهادت نائل آمد. مراسم وداع با پیکر مطهر این شهید مدافع امنیت، امروز شنبه ۱۹ آذر بعد از نماز مغرب در معراج شهدای تهران برگزار خواهد شد.
📸 اولین تصویر از طلبه بسیجی شهید امنیت، حسن مختارزاده بعد از شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نگاه_خدا 💗 قسمت20 رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت21 رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم - الو مادر جون خوبین؟ مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم - ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری - الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون - چیزی شده؟ مادر جون : نه مادر کارت دارم - چشم شنبه بعد دانشگاه میام مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم - باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من : سلام اسم من مرجانه - سلام درخدمتم ( مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن) مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟ - هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟ مرجان: خر خودتی دختر... همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت - آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی - تو فرستاده بودی؟ مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟ - به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟ مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه - اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی... مرجان: من ۷ ساله که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه که تو اومدی سر راهش - چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟ ( همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد) مرجان : سلام پویا جان خوبی ( یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت22 صورت مرجان مثل باروت بود اونم به سمتم با عصبانیت مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ،وگرنه .... - ( زدم به شونه اش ) برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟ از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم نشست کنارم... ( این دیگه چه خط و نشونی داره واسم) سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو درمیاره یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یع چیزایی میگن رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم هوووی دیونه چه غلطی میکنی ( واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون) داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد - دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو بخوام به تاراج بزارمش رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ،دفعه اخرت باشه اومدی سمتم از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتمن برخورد میکنن اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟ - سلام مرسی شما خوبین مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین - چشم مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟ ( بغضمو قورت دادم) بله خوبع... هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چقدر ادب بعضی آدمها قشنگه! امروز یه نفری داشت درباره اینکه چقدر دنیاش قشنگه و آدم‌های خوب رو میبینه و اینا صحبت میکرد دلم میخواست برم بهش بگم 'میدونی خودت چقدر خوبی؟!' چون چشمات خوبی میبینه! عادت نکردی فقط نکات منفی آدم ها رو ببینی و این واقعا ارزشمنده،اینطوری ذهنت هم آرومه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنظرم دیدن این کلیپ در ایام یه رزق👌 از امشب خونه ما حرم شما مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰𑁍⊱ـــــ ـ ـ ـ ...⇣•• ‹‌یـٰاذَالجَلالِ‌وَالاِڪرآم🌿📗'› ‹‌اے‌صـٰاحبِ‌شڪوھ‌وبزرگوارے✨💚'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۰ آذر ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 11 December 2022 قمری: الأحد، 16 جماد أول 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️17 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️27 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️34 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️44 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️45 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
اکرم(ص) فرمود: بنده ای که مطیع پدر و مادر و پروردگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است. 📗کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت مولوی برجسته بلوچستان به دست تروریست های تکفیری 🌷مولوی ریگی: من از جانب گروهک‌ها تهدید شده‌ام. اما اینها تأثیری ندارد. 🌷مولوی عبدالواحد ریگی، استاد حدیث حوزه علمیه مدینه العلوم شهرستان در ١٧ آذر ماه ۱۴۰۱ بعد از ادای نماز ظهر از محل مسجد جامع امام‌حسین‌ع خاش، توسط تروریست‌های تکفیری ربوده و روز جمعه ١٨ آذر ماه، بعد از نماز جمعه به شهادت رسید و پیکرش کشف شد. 🌷مولوی عبدالواحد ریگی، ماه گذشته، در دیدار با رئیس هیئت اعزامی رهبر معظم انقلاب اظهار داشت: من در دوران هشت سال دفاع مقدس، در خط مقدم جبهه حضور داشتم و ما در طول انقلاب همواره در صحنه بوده‌ایم. 🌷امام‌جمعه اهل‌سنت مسجد امام‌حسین(ع) خاش گفت: کسی که از مرز خود دفاع نکند، ناموس ندارد. از مسجد امام حسین(ع)، که من پیش‌نماز آن هستم، حتی یکی نفر هم در آشوب اخیر خاش حضور نداشت. 🌷مولوی ریگی بیان کرد: من حتی از جانب گروهک‌های معاند تهدید شده‌ام. اما اینها تأثیری ندارد. ما این مملکت را دوست داریم. رهبری دوست ما هستند. این مملکت، بعد از این نظام اسلامی؛ به درد ما، به درد دین و اسلام و حتی به درد ناموس مسلمین نمی‌خورد.
❣️ 💢 خريدمان از يک دست آينه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که به شدت مخالفت کرد! 👈 گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلس‌مان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.» با اينکه براي مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند؛ نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ايی را که تهيه شده بود را بهشان داد! 💥 حميد می گفت شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.» 🌷 برشی از زندگی شهید حمید ایران منش 📚 منبع: دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت22 صورت مرجان مثل باروت بود اونم به سمتم با عصبانیت مرجان: ببین دخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت23 چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی - مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو... مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده - از گوشه های چشمم اشک میاومد: چیزی نیست درست میشه.... خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو - این نیز بگذرد.‌‌‌‌.. خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟ مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود - مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین... مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم - فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست ( بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...) مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟ ( خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم) مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده(حرفی نداشتم بزنم )،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا،رفتم سر مزار مادرم سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟ تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود... اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه ) رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ، گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود - سلام عاطفه جان خوبی؟ عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم - ای یه نفسی میاد و میره عاطی: ععع باز که دمقی تووو - هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم ... - اره راست میگی خوش به حال اقا سید عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره - همسر آینده اش خیر ببینه عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم عاطی: میگم لباس خریدی؟ - نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸