ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت30 اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت31
صبح با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه
- چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟
زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته
( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟
زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه
( اصلا یادم رفته بود )
بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود
- وااییی زهرا ،آبروم رفت
زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه
بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم
چادرمو سرم کردم
- بریم
درو باز کردیم
زمانی از ماشین پیاده شد
زمانی: سلام
- سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود
زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه
زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم
منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم
آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد
( زهرا خندش گرفت)
زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست
( خودمم خندم گرفت)
با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن
جواب مثبت بود
زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی
- زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا
اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت
زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم
من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن
- برو
بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر
زمانی: تبریک میگم
- ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم
زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین
توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد
زمانی: بفرمایید
- خیلی ممنونم
زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو
- نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم!
زمانی: بفرمایید
- من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن
زمانی: چشم ولی به شیوه خودم
- خیلی ممنونم
اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت32
زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید
من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره
یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم
پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد
زمان اینقدر کم بود که خیلی از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی
یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی
جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم
چه حس قشنگی بود
بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون
واقعن خیلی گشنمون بود
منم چون حساس بودم اول بو کشیدم
همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده
بابا: نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا
زهرا: وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ،بخور نرگسی ،تا تلف نشدی
فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد
اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود
بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم
چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم
ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب
بلاخره چشمم به یه لباس افتاد
به اقای زمانی نشون دادم
- این خوبه؟
زمانی( یه لبخندی زد ) : بله قشنگه
یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی
خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت
وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن
مامان اومد سمتم: مبارکت باشه مادر
- خیلی ممنون
صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم
خیلی قشنگ شده بود سفره
اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن
واسه عقد آرایشگاه نرفتم
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم
نگاه کردم آقای زمانیه
- سلام
آقای زمانی: سلام ،خواب بودین؟
- هاا ،نه یعنی اره
اقای زمانی خنده اش گرفت: میخواستم بگم عاقد ساعت ۱۰میاد
- الان ساعت چنده؟
اقای زمانی: هشت
- یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ
اصلان نزاشتم بیچاره خداحافظی کنه
تن تن رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود
زهرا: به به ،عروس خانم ،عافیت باشه
- ساعت چند زهرا؟
زهرا: هشت و نیم
- وایی دیر شد
زهرا: اووو کو تا ظهر
- زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد
زهرا: واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟
- دارم اماده میشم دیگه
زهرا: من برم به مامان بگم پس
- برو
یعنی تا ساعت ۱۰کشید تا آماده بشم
صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم
چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون
با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم
رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم
بعد مدتی عاقد اومد
با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت33
حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم
چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم
حسام: مبارکت باشه نرگسم
- مبارک شما هم باشه
بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن
پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون
نسرین: تبریک میگم بهتون
( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه
( منم لبخندی زدم ) : چشم
بعد خداحافظی کردن و رفتن
مهمونا هم کم کم رفتن
زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟
- لباس چرا جمع کنم؟
زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا
- نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم
رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون
در اتاق باز شد
نگاه کردم دیدم حسامه
حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم
- نه ،مواظب خودت باش
حسام : چشم
( پیشونیمو بوسید و رفت)
منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن
اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم
نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم
روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه شما عزیزان رو به این کلیپ که متعلق به نمایشگاه امسال کوچه های بنی هاشم میباشدجلب میکنم..
سردار دلها:در میدان مین فقط متوسل میشدیم به حضرت زهرا(س)
سلام علیکم
به حول قوه الهی و نگاه حضرت زهرا(س) امسال هم مثل پارسال نمایشگاه غفلت شهر(کوچه های بنی هاشم)در شهریاسوج برگزار شدکه خداروشکر اثرگذاری واستقبال خوبی شد اما با توجه به هزینه های زیاد نمایشگاه واینکه کار خودجوش مردمی با مدیریت چندتا طلبه جوان در حال تحصیل انجام شد از لحاظ مالی بدهی های زیادی رو متحمل شدیم وچیزی قریب به ۸۵میلیون تومان بدهی وجود داره و ۱۵۰میلیون تومان با کمک های مردمی وبعضی نهاد ها پرداخت شد فلذا از تمام عزیزان تقاضا داریم در این کار خیر شریک شوند و به این جمع طلبه کمک کنند تا بدهی ها تسویه شود چون کار بر دوش یک نفر سخته اما اگه همه یک دست بشن وهر نفر در حد توان کمک کنه این بدهی زودتر پرداخت میشه.قطعآ بی بی حضرت زهرا سلام الله علیها چندبرابرشو در زندگی همه ماها جبران میکنه.
عزیزانی که تمایل به کمک دارند به شماره تلفن یا ایدی زیر تماس یاپیامک ارسال بفرمایید.
شماره تماس 09907853949
سلمان صفایی مقدم
ایدی ایتا @Salmansafayi
باتشکر🌹🙏
ٺـٰاشھـادت!'
توجه شما عزیزان رو به این کلیپ که متعلق به نمایشگاه امسال کوچه های بنی هاشم میباشدجلب میکنم.. سردا
سلام
طاعات و عباداتتون قبول باشه
در صورت صلاحدید کمکشون کنید
ممنون
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺سیاسیون عامل بیبند و باری جامعه
👤حجت الإسلام پناهیان:
🔸کاری که سیاسیون بیشرافت و رذل برای جمع کردن رأی با مردم کردند، ماهواره نتوانست انجام دهد!
🔸لعنت خدا بر سیاسیونی که برای رسیدن به اهداف پلیدشون به انواع ترفندها متصل میشوند!
خیانت به #امام_زمان و شهدا
#حجاب از ضروریات اسلام است
#زن_عفت_افتخار
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۳ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 02 April 2023
قمری: الأحد، 11 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️7 روز تا اولین شب قدر
▪️8 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️9 روز تا دومین شب قدر
▪️10 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#حدیث
اميرالمومنان على عليه السلام فرمود:
روزه نفس از لذتهاى دنيوى سودمندترين روزه هاست.
غرر الحكم، ج 1 ص 416 ح ۶۴
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا.
غواص
شهید ابراهیم اصغری
نام پدر: یداله
تاریخ تولد: ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ شب جمعه
محل تولد: زنجان
نام عملیات: کربلای ۵
منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری
محل دفن: زنجان گلزار پایین
دست نوشته خیلی زیبای شهید🌷
از معبود خود شرم دارم که چیز بزرگی بخواهم من از خدا چیزی را می طلبم که لایق آن نیستم، حاجتی از او می خواهم که در ازایش کاری نکرده ام. از خالقم لباسی می طلبم که برازنده ی تن من با این همه آلودگی نیست. اما او کریم است، سریع الرضاست، از او می خواهم در برابر آن مهم چیزی را از من قبول کند که در قرآنش خواسته و آن جانم می باشد. از او می خواهم که مشتری جانم شود در عوض به جز رضایش چیزی نمی خواهم. مولای من! مرا به راه راست هدایت فرما که جز تو به دیگری امید نبندم و تا رسیدن به رضایت از پای ننشینم.
#وصـــیــت_نـامــه🌷
فرازی از وصیت نامه:
خدایا در مردن هيچ شك و شبههاى برايم نيست، ترديدم در چگونه مردن است، آن مرگى را كه تو دوست دارى خواهانم، آن مرگ چيزی جز شهادت نيست.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید ابراهیم اصغری صـلوات🌼