بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مـعـرفـی_شــهــدا.🌷
شهید مسعود عسگری
تاریخ تولد : 1369/06/08
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1394/08/21
محل شهادت : حلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : تهران – بهشت زهرا (س)
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
میگفت :
همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون
داشته باشید..
پرسیدیم : چرا؟
گفت :
اینا چشماشون معجزه میکنه!
هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه
یه نگاهتون بهشون بخوره..
میگفت..
بندهها فراموش کارن..
یادشون میره یکی
اون بالا هست که همه چیزو میبینه...
ولی این شهدا انگار انعکاس ِ نگاه خدان.
انگار با نگاهشون بهت میگن ؛
ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب
بندازی؟
ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟
میگی جوونم ، منم جوون بودم شهید
شدم..
بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟!
میگفت :
خیلی جاها جلوتونو میگیرن...
🌷#وصـــیــت_نـامــه
و تو ای خواهرم آنچه که بیش از سرخی خون من استعمار را می ترساند سیاهی چادر توست .
پس در حفظ حجابت زینب گونه باش .
انشاءالله که با وحدت و یکدستی شما استعمار در همه ی سرزمینهای اسلامی دفع خواهد شد .
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید مسعود عسگری صـلوات
Joze 13-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-26.mp3
31.82M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_13 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 32 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 #جزء_13 #قرآن_کریم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 32 دقیقه یک جزء تلاوت
🌷 نکات کلیدی جزء سیزدهم قرآن کریم 🌷
1- مراقب نفس خود باشید که شما را به بدی ها امر می کند. (یوسف: 53)
2- برای پذیرش یک مسئولیت باید در آن تخصص و تعهد داشته باشید. (یوسف: 55)
3- در هنگام گرفتاری و مشکلات از پدرتان بخواهید دعایتان کند. (یوسف: 97و98)
4- اگر به خدا ایمان دارید، چشم امیدتان به دیگران نباشد«مثلاً نگویید اول خدا بعد شما!» (یوسف: 106)
5- داستان گذشتگان را بخوانید تا از شرح حال آنان عبرت بگیرید. (یوسف: 111)
6- روابطی را که خدا دستور به برقراری داده «مثل صله ارحام» حفظ کنید. (رعد: 21)
7- خدا را یاد کنید که دلهایتان فقط با یاد خدا آرام می گیرد. (رعد: 28)
8- شاکر خدا باشید که حتماً نعمت ها و سرمایه های وجودی تان زیاد می شود. (ابراهیم: 7)
9- اعمال افراد بی اعتقاد به خدا مثل خاکستری است که در روز طوفانی به باد فنا می رود. (ابراهیم: 18)
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق دریک نگاه💗 قسمت39 دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس یعنی اینقدر بالا آوردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت40
زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم
دوماه گذشت تا حالت تهوع م کمتر بشه
حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام
دلشوره ی عجیبی گرفتم
منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بود
غذا رو آماده کردم
که در خونه باز شد
حسام: سلام
- سلام عزیزم
مثل همیشه نبود
بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد
- خوبی حسام جان
( یه لبخند کمرنگی زد): خوبم،تو چه طوری؟
- منم خوبم
سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد
- حسام جان اتفاقی افتاده ؟
حسام: نه عزیزم خستم فقط
بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید
منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم
نصفه های شب صدای گریه شنیدم
ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست
از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه
قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون
رفتم کنارش نشستم
- حسام جان ،چرا گریه میکنی؟
حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد
حسام: ببخش خانومم بیدارت کردم!
- قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟
حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: نرگس یاسر شهید شده
- یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا
منم شروع کردم به گریه کردن .
حسام: نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن ،واست خوب نیست
- واییی حسام مادرش خبردارشده
حسام: مادر یاسر خودش خواب دیده بود ،میدونست که یاسر شهید شده
- واااییی الهی قربون اون دلش برم
حسام : نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن
تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود
شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد
- الو حسام
حسام: سلام نرگسم ،خوبی؟
- سلام ،کجا رفتی ؟
حسام: قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون
- حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام
حسام: نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه
- عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا
حسام: باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت
- قربونت برم من باشه
آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد
وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت41
سر کوچه هجله ای درست کرده بودن
اشک مهمان صورتم شد
وارد حیاط خونه شدیم
حسام بیرون ایستاد ،من وارد خونه شدم
رفتم گوشه ای نشستم
مادر آقای ساجدی ،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود
خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن
بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن
با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن
مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق
با یه کت و شلوار دامادی برگشت
مادر آقای دامادی: یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی
ایندفعه برگشتم میرم خاستگاری
یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری
یاسر جان دومادیت مبارکت باشه
صدای گریه ها بلند شد
بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن
انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد😭
مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد
کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون
حسام : نرگس جان خوبی؟
( اشک میریختم و گفتم): حسام مادرش
حسام : نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست
به اصرار حسام رفتیم خونه
حالم اصلا خوب نبود ،همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم
منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم
زهرا: نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش
اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده
- وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ،
زهرا: خدا انشاءالله بهشون صبر بده
ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ،
نزدیکای غروب بود که حسام اومد
بادیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد
حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: خوبی نرگسم ؟
زهرا: چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است
حسام: شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم
زهرا: این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده
حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم
نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه
زهرا: خوب من دیگه برم
حسام: زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم
زهرا: آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره ،در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره
طفلک اون بچه داخل شکمش
از گرسنگی تلف میشه آخر
(حسام خندید): چشم ،دستتون درد نکنه ،میخواین برسونمتون؟
زهرا: نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت42
بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم
سرشو گذاشت روی شکمم
حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری
( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد)
غذا رو گرفتم و خوردم
حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده
اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم
با صدای اذان صبح بیدار شدم
رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه
وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم
ایستادم به نماز خوندن
بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم
حسام: قبول باشه نرگسم
- قبول حق باشه آقا
حسام جان
حسام: جانم
- فردا بریم بهشت زهرا؟
حسام: چشم
سرمو گذاشتم روشونه اش
- بلند تر بخون اقای من
صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد
انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت
چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود
بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه
حسام : بیدار شدی ؟
- سلام
حسام: سلام به روی ماهت
پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده
- چشم
بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا
وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم
و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی
نشستیم فاتحه ای خوندیم
حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت
حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟
اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم
روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد
( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد
الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت)
چیزی نگفتم و بلند شدم
- بریم حسام جان
( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 05 April 2023
قمری: الأربعاء، 14 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت مختار ثقفی رحمة الله علیه، 67ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️4 روز تا اولین شب قدر
▪️5 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️6 روز تا دومین شب قدر
▪️7 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
💠 #حدیث 💠
امام علی علیه السلام
🔹️مَن كَساهُ العِلمُ ثَوبَهُ اختَفى عَنِ النّاسِ عَيبُهُ .
🔹️كسى كه دانش، جامه خود را بر قامت او بپوشاند، عيبش از چشم مردم پنهان ماند.
📚تحف العقول : ٢١٥
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مـعـرفـی شـهـــدا🌷
شهید ابوذر غواصی
ولادت: ۱۳۶۰/۰۹/۱۱
محل تولد :شهرستان فسا فارس
شهادت: ۱۳۹۵/۰۱/۱۳
محل شهادت :خان طومان سوریه
#فرازے_از_وصیت_نامہ
از مردم ایران و تمام مسلمانان جهان خواستارم تا به حول و قوه الهی، رهبر فرزانه، حضرت امام خامنهای را یاری بفرمایند تا تیر حق و عدالت را بر قلب زورگویان جهان بنشاند و زمینه ظهور حضرت بقیةالله را فراهم آورند.
عزیزان، همنشین قرآن و دست به دامان اهل بیت باشید، مساجد را از حضور با توجهتان پر کنید و در تمام مراحل زندگی توجهتان به خدا باشد.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید ابوذر غواصی صـلوات🌼
جزء ۱۴ قرآن.mp3
3.89M
#قرائت جزء چهاردهم
#تندخوانی
#قاری_معتز_آقایی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور #آخرین_منجی انسان از فقر،بیماری،جهل و بی عدالتی
و نازل شدن آرامش در قلبهایمان
ٺـٰاشھـادت!'
#قرائت جزء چهاردهم #تندخوانی #قاری_معتز_آقایی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور #آخرین_منجی انسان
🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
🌹نکات کلیدی از جزء چهاردهم قرآن کریم:
1- از دختر دار شدن ناراحت نشوید که سیره جاهلیت است. (نحل: 59)
2- هنگام تلاوت قرآن از شرّ شیطان به خدا پناه ببرید. (نحل: 98)
3- با قسم خوردن، همدیگر را فریب ندهید. مبادا با این دغل کاری، قدم استوار بنده ای بلغزد. (نحل: 94)
4- جامعه ای که کفران نعمت کند دچار ناامنی، فقر و رکود اقتصادی می شود. (نحل: 112)
5- ثروتمندان باید به زیر دستان خود و نیازمندان کمک کنند تا همه از نظر استقلال مالی با هم برابر شوند. (نحل: 71)
6- کسانی که مردم ساده لوح را گمراه می کنند هم بار سنگین گناه خود و هم گناهان آنها را به دوش می کشند. (نحل: 25)
7- مردم را با دلیل قانع کننده و نصیحت دلسوزانه، به راه خدا دعوت کرده و با آنها بحث و مناظره کنید. (نحل: 125)
8- کسانی که برای رهایی از ظلم، صبر، توکل و در نهایت مهاجرت می کنند زندگی سالم و راحتی در دنیا و آخرت روزی شان می شود. (نحل: 41و42)
9- اینگونه نباشید که به برخی آیات قرآن عمل کنید و به برخی عمل نکنید. (حجر: 91)
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت42 بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم سرشو گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت43
حسام بعد از چند ساعت اومد توی اتاق
منم چشمامو به بهونه خواب بستم
اومد کنار تخت نشست
حسام: میدونم که خواب نیستی،
چه طور میتونم باور کنم که با اون حالت الان خوابیده باشی
( اشک از گوشه چشمم روی بالشت سرازیر شد )
حسام: نرگسی اگه تو نخوای من هیچ جا نمیرم
-چه طور میتونم جلوی کسی رو بگیرم که دلش به موندن نیست ،من عاشق تو شدم ،تو هم عاشق خانم بی بی زینب شدی
من کجا و عشق تو کجا
بغضم شکست و صدای گریه ام بالا گرفت
حسام بغلم کرد تا آروم بشم
اما هیچ چیزی این دل آشوبمو آروم نمیکرد
بعد از گریه های زیاد خوابم برد
توی این مدت اینقدر حالم بد بود که وضعیت جسمی خوبی نداشتم
یه هفته ای گذشت و من نمیدونستم ،چند روز دیگه حسام پیشم میمونه
یه روز شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردن
میز و چیدم ،منتظر حسام شدم
که در خونه باز شد
حسام با دوتا شاخه گل نرگس وارد خونه شد
حسام : هوووممم ، این بو از خونه ماست؟
- بله
حسام: وایی که چقدر گرسنمه
- لباست و عوض کن بیا
حسام: بفرماید ،یکی برای مادر ،یکی برای بچه
- خیلی ممنون
گلا رو داخل گلدون گذاشم ،بعد گذاشتمش روی میز
خونه بوی گل نرگس پیچیده بود
حسام اومد و شروع کردیم به غذا خوردن
- حسام جان،کی باید بری؟
حسام یه نگاهی به من انداخت: باشه بعدن صحبت میکنیم
- الان بگو ،لطفا
حسام: ۱۰ روز دیگه
( با گفتن این حرف ،انگار شماره معکوس زندگیم شروع شد)
- به پدر مادرت هم خبر دادی؟
حسام: اره
- چیزی نگفتن؟
حسام: مامان یه کم گریه کرد و آخرش راضی شد
( چیزی ،نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت44
اصلا نمیدونستم تو این ده روز چیکار باید بکنم
چقدر کار عقب مونده دارم
یه روز نوبت دکتر داشتم دکتر برام سونو گرافی ۴ ماهگی نوشت
به اصرار من رفتیم سونوی سه بعدی گرفتیم
ولی حسام راضی نبود ،میگفت ضرر داره صبر کن خودش وقتی دنیا اومد میفهمی جنسیتش چیه
سونو که رفتیم حسام هم همراه من اومد داخل اتاق
دکتر از مانیتور تمام اجزای بچه رو بهش نشون داد خوشحالی تو صورت حسام موج میزد
چه پدر خوبی میشی تو
دکتر بهمون گفت بچه پسره
شب شام رفتیم خونه بابام اینا
بعد شام ،حسام ماجرای رفتنشو گفت
همه به من نگاه میکردن
زهرا اومد سمتم: نرگس تو واقعن اجازه دادی ،آقا حسام بره
- بغضمو خوردم: اره
زهرا: تو واقعن رسمأ دیونه ای
زهرا یه گوشه ای نشست و حرفی نمیزد ،فقط به من نگاه میکرد
همه سکوت کرده بودن
منم یه دفعه گفتم
- خوب مثلان اومدیم مهمونیااا
زهرا خانم ،نمیخوای واسه خواهر زاده ات اسم انتخاب کنی؟
صدام میلرزید
یه کاغذ و خودکار برداشتم
- اول بابا جون ،یه اسم بگین بابایی،نوه اتون پسره هااا
بابا یه لبخندی که پر از غم بود زد : امیر
- خوب مامان جون شما یه اسم بگین!
( مامان با گوشه روسریش اشکشو پاک میکرد): رضا
-خوب حالا نوبت اقا جواد،شما هم یه اسم بگین
آقا جواد: محمد حسن
- هومم این قشنگه
-خوب حالا نوبت خاله زهراست
(زهرا اشک میریخت و چیزی نمیگفت)
- عع زهرا ،تو که اینقدر ناز نازی نبودی ،بگو دیگه ،یه اسم بگو
زهرا: علی
رفتم کنار حسام
نگاهش کردم
اشکام جاری شد
- حالا نوبت بابا حسامه
( حسام نگاهی به من انداخت ،اشک تو چشماش جمع شد )
حسام: هر چی تو انتخاب کنی منم همونو دوست دارم
- نه دیگه من میخوام بدونم تو چی دوست داری
حسام: علی اصغر
-خوب منم اسم حسین و دوست دارم
کاغذا رو پیچوندم و داخل یه ظرفی ریختم
بردم سمت حسام
- یکیشو بردار
حسام یکی از کاغذا رو برداشت و بازش کرد
حسام: نوشته حسین
نشستم کنارش : خوب تصویب شد ،حسین میزاریم
صدا گریه ی زهرا بلند شد ،دیگه نمیتونست تحمل کنه و رفت توی اتاق
آقا جوادم همراش رفت
ما هم زود خداحافظی کردیم و رفتم خونه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت45
هشت روز مونده بود به رفتن عشقم
چقدر این روزها زمان زود میگذره
صبح از خواب بیدار شدم ،ولی حسی به ادامه زندگی نداشتم
تصور اینکه دیگه حسام کنارم نباشه دیونم میکرد
صدای زنگ گوشیم و شنیدم
وبلند شدم
نگاه کردم حسام بود
( اشک تو چشمام جمع شد،یعنی بازم این اسمو رو صفحه گوشیم میبینم )
- جانم
حسام: سلام برنرگسی خودم
- سلام عزیزم
حسام: خوبی نرگسم ؟
- اره
حسام: حسین اقای ما چه طوره ؟-
( چقدر زود اسمشو به زبون آوردی،چقدر زود دلبریهات برای پسرت شروع شده ، نکنه خودت هم باور داری که دیگه نمیبینیش)
حسام: الو نرگسی، چرا جواب نمیدی؟
- (صدام میلرزید): جانم
حسام: آماده شو ،دارم میام دنبالت بریم جایی
- چشم
حسام: الهی فدای چشم گفتنت بشم ،فعلن یاعلی
گوشی از دستم افتاد و نشستم روی تخت ،بعد رفتنت کی قربون صدقه ام بره
کی آرومم کنه
خدایا چقدر سخت داری امتحانم میکنی
خدایا هنوز ترکشای امتحان قبلیت خوب نشدهاااا
به سختی از جام بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین
چند دقیقه بعد حسام هم اومد
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
انگار متوجه شد که خیلی گریه کردم
نمیدونستم کجا داریم میریم
بعد نیم ساعت حسام ایستاد
حسام: پیاده شو عزیزم
( از ماشین پیاده شدیم و حسام دستمو گرفت ،دستای سردم در دستان گرمش جون گرفت)
حسام( خندید) : نرگسی فک کنم باید بهت بخاری وصل کنم اینجوری بچه مون برفکی دنیا میاد
( باخنده اش ،خندم گرفت )
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر
کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📲 #استوری
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع) مبارک باد🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۷ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 06 April 2023
قمری: الخميس، 15 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام، 3ه-ق
🔹ارسال مسلم بن عقیل علیه السلام به کوفه، 60ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا اولین شب قدر
▪️4 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️5 روز تا دومین شب قدر
▪️6 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️7 روز تا سومین شب قدر