4_5945169468576497828.mp3
3.95M
استشمام 🍃🌷
عطر خوش بوے
عیـــــد فطــر
از پنجره 🍃🌷
ملڪوتي رمضاڹ
ڪَواراے وجود پاڪتاڹ
"عاشقاڹ و روزه داران عیدتاڹ مبارڪ"🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه عاشقانه #شهید
و پرسیده شد : #عید_فطر یعنی چه؟
- به معنی بازگشت به فطرت [حقیقت انسانی] است .
یکی از معانی لغوی فطر شکافتن هست؛
خیلی جالبه !
انگار خدا یه دورهی سی روزه میذاره و
داخل #عید_فطر پوستهی کهنه و قدیمی
روحت رو میشکافه و تو رو از تمام
آلودگیهای قبلی پاک و طاهر میاره
بیرون :)!
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴ و ۳۵ شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۳۶ و ۳۷
:_بعدش....
روزهاي گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند.
❤
لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به
راه رفتن میکنم،می خواهم از جلوي اتاق رد شوم،مامان مشغول
ماسک گذاشتن روي صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا میري؟این
همه این پله ها رو بالا پایین نکن،بگیـــــر بشین
:_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوري بزنم.
:_ژورنال ها رو دیدي؟لباساتو انتخاب کـــردي؟
جلوي پله ها میرسم،به اندازه ي پایین رفتن از اورست سخت به نظر
می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم:نــــه فعلا
پله ي اول به خیر میگذرد.
مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد:زودتر انتخاب کن،ژیلا
جون که میره دوبی برامون بیاره. ما کــه بــه خاطر پاي تو
نتونستیم امسال بریم
پله ي پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه
مامان؟خودتون میرفتید......
مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده والا حتما جواب میداد،حتما
میگفت:من گفتم بریم،بابا قبول نکرد..
من هم میگفتم:بابا از تو خیلی مهربون تره مامان
مامان هم میگفت :تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه
مسعود اصرار نمیکرد.....
بیست و پنج پله ي باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که
پایم بــه پارکــت هاي طبقه ي هم کف میرسد،انگار بال
میگشایم،شنلم را روي دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت
میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف
حیاط پشتی میروم. از خانه ي همسایه صداي جر و بحث میآید،تازه
عروس و دامادي هستند که همیشه با هم دعوا می کنند.
روي تاب مینشینم،سوز آخرین روزهاي اسفند به جانم می
نشیند،زمستان آخرین تلاش هایش را براي خودنمایی میکند،اما بوي
بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد.
صداي شکستن چیزي از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب
مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید....
لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والّا....
داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸ و ۳۹
شروع میکنم به غر زدن:آخه اینم موضوع بود به ما گفتی؟؟
صفحه اي را باز میکنم،بدون خواندن متن،کپی میکنم و درون صفحه
ي وُرد،مینشانمش.
بالاي صفحه مینویسم:
نهج البلاغه
تحقیق و پژوهش از نیکی نیایش
دلم براي وبلاگ نویس بیچاره،میسوزد!
آخر مطلب،براي خالی نبودن عریضه مینویسم:
باتشکر از زحمات سرکارخانم فرزانه
دبیر محترم درس دین و زندگی
پیرزن غرغروي مغزم بیدار شده است:بـــله،درس شیرین و با
محتوا و بسیـــار دوســت داشتنی دینی!
قسمت تصاویر مرورگر را باز میکنم،تحقیق کـه بدون عکس نمیشود.
نگاهی سَرسَري به تصاویر میاندازم،از گل و بوته ي یکی از عکس ها
خوشم میآید،ولی کیفیت عکس پایین است و مجبور میشوم،صفحه
ي وبلاگش را باز کنم.
عنوان وبلاگ،تنم را میلرزاند:
من یک مسلمان هستم
اسلام کامل است و من نیستم،هر خطایی که از من ســر زد،به من
نسبت دهید،نه به دینم.
مثل برق گرفته ها به روبه رو خیره می شوم.
دوباره جمله را می خوانم.دوباره و دوباره....چیزي درون قلبم تکان
می خورد.
چقدر زود دل کندم از نوبهار جوانه زده در قلبم..من خطاي یک
مسلمان را به پاي اسلام نوشتم...
پایین تر،حدیثی نوشته کـه باز هم به فکــر وادارم میکند:
مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ، (قالَ حَفصُ
بنُ غیاثٍ): فَقُلتُ لَهُ إِنَّما یَرى أَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَۀِ إذا رَآهُ مُرتَکِبا
لِلمَعاصى، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ أَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتى وَ
أَنتَ مَوقوفٌ مُحاسَبٌ أَما تَلَوتَ قِصَّۀَ سَحَرَةِ موسى علیه السلام ؛
هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است. حفص
بن غیاث مى گوید: عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى
گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند:
هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه
1 دارند، مگر داستان جادوگران و موسى علیه السلام را نخوانده اى؟
1
الکافی،جلد ھشتم،صفحھ ی 128)امام جعفر صادق)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۰ و ۴۱
کاش،پیرزنی که ادعاي بندگی میکرد،این حدیث مولایش را
میخواند،تنم میلرزد،دنیا در برابر چشمانم روشن میشود،چرا حق
دانستن را از خودم سلب کردم،چرا بـه واسطه ي اشتباه یک
نفر،جان خودم را در آتش جهــل سوزاندم... آرام،با دستان لرزانم،از
گوشه ي صفحه مداحی اي که چند ماه پیش دانلود کرده
بودم،انتخاب میکنم...
صداي مداح جان می بخشد به روحم:
حسیــــن من
بیا و این دل شکستـــه را بخـــــــــر. .....
********************************
بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و
کمی گشاد
از مزون ژیلا،دوست مامان خریدم،نه به خاطر پوشیدگی ،فقط به
خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفــتـه ام این بار بدون هیچ
قضاوت و پیش داوري به مطالعه و تحقیق بپردازم.. آنقدر هم قوي
باشم تا هیچکــس نتواند باعث اخلال در کــارم شود.. در این کار
هم بسیار مصمم هستم.
هواي خوب اواخر فروردین،ریـــه ام را مینوازد، میخواهم از خانــه
خارج شوم کــه مامان صدایــم میزند:نیکی کــجــا میري؟؟
صدایم را صاف میکنم:می رم یه ســـر تا کــتاب فروشی مامان.
:_باشـه فقط شب مهمونی دعوتیما،زود بیا کــه باید آماده بشی
پوفی میکنم و میگویم:باشـه خداحافظ
از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود
بدون تندروي قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب
را درك نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده
ترین لباسم کــشیـده شوم....
تا خانـه ي کتاب،فاصــله ي زیادي نیست،کولـه ام را جابه جا
میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم.
هــمــه ي اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم.
شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن براي خودم توضیــح
دهم...
کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که
نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام
خلاصه میشود در حجاب...
بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق
نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشاي...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۲ و ۴۳
قفسه ي کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم .
مرد پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟
نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره
برمیگردد:راستش....
حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکري پا در اینجا
گذاشتم...
اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم:نهج البلاغه
دارید؟
مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج
البلاغه.
مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب هاي مذهبی مون اونجان
و با دستش قفسه اي را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت
میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم.
★
با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه اي کـه بی هدف
خریدم روي میز میگذارم
چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با
یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود.
:_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین.
با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من
نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد.
:_چشم خانم
:_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم.
ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم
نیکیخانم اگه امري ندارین.
:_بازم ممنون
:_کتابتون هم مبارکــ خانم جان
:_مرسی
منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می
اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حالا من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه
چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم...
بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه
بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم
شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی دربیایم،رمز ایمیلم را
میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار.
ایمیل هاي جدید،از مخاطبان همیشگی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۴ و ۴۵
صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو...
دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم
را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز
کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم...
میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ
ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل
وسوسه برانگیز است:
اگــه مستاصلی،بخون
ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي
عامیانه را دنبال میکنم.
هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم
نقش میبندد.
این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟
بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و
براي چندمین بار،متن را میخوانم:
فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن
تو حق داري که بدونی
اول از قرآن شروع کن.
ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري
بهش اعتماد کن....
جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن...
پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف
و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین
آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می
شناسد...
مامان وارد اتاق میشود،سریع صفحه ي لپ تاب را می بندم. لباس
مهمانی پوشیده،نگاه معناداري میاندازد و بعد میگوید:پس چـرا
آماده نشدي هنوز؟؟
به من و من می افتم:چی؟؟کــجـــا؟
:_حواست کجــاست؟؟مهمونی دیگه،گفتم کـه آماده شو.
:+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام
:_نمیاي؟؟یعنــی چــی؟؟پاشو نیکـی مسخره بازي رو بذار کنار...
:+جدي گفتم مامان،من نمیام. پام درد میکنه
و به پاي چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم.
مامان با ناامیدي نگاهم میکند،میداند در لجبازي و یکدندگی درست
مثل خودش هستم:نمیاي دیگـه؟
ادامه دارد....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💕 تو کچلی😍😂😍😂
💠 دو ماه از ازدواج غاده(همسر لبنانی شهید چمران) و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه میکنی.
دوستش فکر میکرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.
آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. 🤣🤣
مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمیدانستم!»
و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردید که #غاده، کچلی شما را ندید؟
#شهید_مصطفی_چمران
💕 مذهبی ها عاشق ترند 💕
حواستون به این جمله آخر باشه دخترا👆👆😁
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 23 April 2023
قمری: الأحد، 2 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️13 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️23 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️28 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️38 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
💠 #حدیث روز 💠
💎نیک بختی
✍امام صادق عليه السلام:
منْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ
از نيك بختى مَرد، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد
📚الکافی جلد4 صفحه13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری👆
📌#سبک_زندگی_شهیده_کمایی
زینب بی تفاوت نبود...
زینب تلویزیون نمی دید...
مطالعه میکرد تا از دینش دفاع کند...
امر به معروف و نهی از منکر میکرد...
به دوستانش کتاب میداد تا مطالعه کنند و وقتشان را تلف نکنند...
صحبتهای امام را خلاصه برداری میکرد...
به فکر اصلاح دخترانی که مستضعف فرهنگی بودند،بود...
♡
📌اما ...
ما ،همیشه...
تو خونه جلوی تی وی...
کتاب ،تزیین دکورهامون
امربه معروف هم که خوب چون
فایده نداره نمیکنیم...
با کتاب هم که غریبه ایم...
صحبتهای ولی فقیه رو هم گوش نمیدیم...
سرِ بزرگترامونم که داد میزنیم...
بگو بخندامون هم با دوستامونه...
دیگه...
سرِ سجاده هامونم میگیم:
کاش بشه منم شهید بشم...
واقعاً #مضحکانه ست😶🌫️
#شهیده_زینب_کمایی
#پرستار_شش_ماهه_حسین
💐سردار بی مزار شهید مجید حشمتی
🌷اسطوره تکرار نشدنی گردان عمار که در عملیات والفجر مقدماتی جاودانه شد.
🌷او قبل از شهادت، خبر از حضور ملائک در میان نیروها داد!
به تمام نیروهای گروهان مژده داد که همگی شهید خواهند شد و بجز چند جانباز تمامی آنها به شهادت رسیدند.
🌷شهید آوینی وقتی خاطرات او را شنید، به قصد تهیه مستند از زندگی مجید به فکه رفت و در جریان حضور در مقتل مجید به شهادت رسید.
🌷مجید نوزده سال داشت و در فرماندهی یک الگو بود.
شهدا گاهی نگاهی💔
💔
تنها شهید عید فطر قزوین
تا آن روز به یاد ندارم که روزههایم را خورده باشم، اما سال ۱۳۶۷، دههی اول ماه رمضان را که پشت سرگذاشته بودیم، دلم بدجوری هوای حسین را کرد. یعنی یک جورایی توی دلم آشوب به پا شده بود.
پا را توی یک کفش کردم و به پدرش گفتم: میخواهم به دیدن حسین بروم و اگر مرا به پاوه نبری، خودم میروم. این شد که ایشان هم شال و کلاه کرد و با هم به پاوه رفتیم تا حسینم را ببینم.
به حسین گفتم: «کی خانه میای؟»
جواب داد: «قرار است پس از گذراندن دوره آموزشی، هفده روز مرخصی بدهند آن وقت به خانه میآیم.»
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت چهار بعدازظهر روز هفدهم ماه رمضان بود که حسین رفت بالای کوهها و ما هم به قزوین برگشتیم.
۱۰روزی بود قزوین بودیم که حسین را به همراه گروهی از رزمندگان به «دوجیله» عراق اعزام کرده بودند که بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی دشمن، در آنجا به شهادت رسیده بود.
حسین روز عید فطر آن سال به شهادت رسید ولی او را در سردخانه نگهداری کرده و پس از سه روز، مراسم تشییع پیکرش انجام شد.
پسرم، قبل از اعزامش به سربازی گفته بود: «دوست دارم پس از گذراندن دوره آموزشی، به نقطهای دوردست اعزام شوم و توسط بمب شیمیایی دشمن شهید شوم.»
راوی: مادر #شهید_حسین_وهابی
#شهید_دفاع_مقدس
#عید_فطر
📌 «اجرت را ضایع نکن...»
🔹 حاج بصیر در نامه ای به فرزندش «مهدی» می گوید:
◇ مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسوولیت تو حالا سنگین است. خوشا به حال تو كه در این سن و سال مسوولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می كنم.
◇ طوری رفتار كن كه هیچ كس خیال نكند پدرت در جبهه است و تنها هستی به كسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نكن..
◇ وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت كن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر كرده و انشاء الله راه كربلا باز می شود و پدرتان و مادرتان و همسر و فرزندان تان به پیش امام حسین(ع) می روند و زیارت می كنند.
◇ اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت كن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار كن كه او احساس كمبود نكند. به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می شوند و انتقام خون شهدای ما را می گیرند.
#قائممقامفرماندهلشکر۲۵کربلا
#سردارشهیدحاجحسینبصیر
#شهادت۲اردیبهشت۱۳۶۶_ماووت
#سالـروزشهـادت
💌بسمـ رب الشـهدا..
.﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽
#مهمـانامروزما😊✋
|💔| #شهیـدحمیـدسیـاهڪالیمـرادے🍃🌼
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۰۲/۰۴
محل تولد: قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۰۵
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
محل مزارشهید: گلزارشهدایقزوین
#فـرازےازوصیتـنامهشهیـد👇🌹🍃
✍..وای از روزی که آنان که ولایت دارندقدرآن راندانسته وبیراهه بروند زیراتامادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرواین مسیرهمیشه سرافرازیم ونوک پیکان ارتش وسپاه ولیعصر(عج )انشاالله..زیرانقطه قوت ماولایت است ونقطه ضعف مانیز بی توجهی به این امر،زیرا ماآنچنان که لازم است بایدبه حدود وثغورآن توجه کرده وخودراذوب دراین امربدانیم.
🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹