➖آرزوی مرگ کنیم یا طول عمر❓
🛑و قد قال سيد الساجدين صلوات الله علیه: أَللَّهمَّ ... وَ عَمِّرْنى ما كانَ عُمْرى بِذْلَةً فى طاعَتِكَ، فَاِذا كانَ عُمْرى مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْنى اِلَيْكَ قَبْلَ اَنْ يَسْبِقَ مَقْتُكَ اِلَىَّ، اَوْيَسْتَحْكِمَ غَضَبُكَ عَلَىَّ.
🔰نیایش امام سجاد صلوات الله علیه:
خدایا ... و مرا تا وقتى زنده بدار که عمرم در طاعت تو به کار رود، و چون بخواهد عمرم چراگاه شیطان شود جانم را بستان قبل از آنکه دشمنیت به من رو کند، یا خشمت بر من مستحکم گردد.
📚صحیفه سجادیه/دعاء 20
#امام_زمان
#حجاب
#حدیث
سالروز شهادت
شهید مدافع حرم مصطفی عارفی...🌷🕊
___شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فرا گرفته بود.
لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت.
قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود:
از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم، یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد، وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین (ع) قرار گرفت لبخند بزند.
از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند، فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت.»
🦋شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸 📌 مهدی موعود کیست؟ امام مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) دوازدهمین جانشین پیامب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
📌ولادت امام مهدی(عج)
ولادت با سعادت امام مهدی(عج) در سحرگاه نیمه شعبان در سال ۲۵۵ ق، در 《سرمن رای》(سامرا) واقع شد.² و آن حضرا از مادرش نرجس خاتون تولد یافت.³
《مهدی》هم اکنون زنده است و چون تولدش به سال ۲۵۵ هجری بوده هم اکنون بیش از هزار سال از عمر او می گذرد.⁴
آن حضرت در عین این که در حال حیات است از نظر ها پنهان می باشد؛یعنی با این که از یک زندگی طبیعی برخورد دار است، ولی به طور ناشناس در همین جهان زندگی دارد.⁵و ماموریت دارد به هنگام آمادگی کافی در جهان و عجز و ناتوانی قوانین بشری از اصلاح وضع دنیا، پرچم عدالت را بر قراز و با استمداد از اصول معنوی و ایمان جهانی و آباد و مملوّ از صلح و عدالت را بسازد.⁶
². کلیات مفاتیح نوین، ص۶۸۱.
³.حکومت جهانی مهدی (عج)، ص۱۹۷.
⁴. همان، ص۱۸۸.
⁵. همان، ص ۱۹۰.
⁶. اسلام در یک نگاه، ص۶۸.
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صفحه2
ادامه...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴ و۹۵ مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶ و ۹۷
میشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند
گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم.
:+خیلی خوشحال شدم که اومدي.
:_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم..
فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم
نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟
این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی...
دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش....
★
با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي
بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟
به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است..
ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود.
وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت
دنیا....
دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی
و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها
امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم.
ا دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه
بفهمند نماز هم میخوانم...
بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم
پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم
گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط
میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید
و من دیگر هیچ نمیفهمم....
★
به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من.
سکوت بینمان را او میشکند.
:_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی..
:+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند
وقت،تو تنهایی منو شکستی؟
ملیح،اما کمرنگ می خندد .
:_تو پدربزرگ نداري نیکی؟
آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن
من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان
:_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتما...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۸و۹۹
خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟
:+من...تا حالا....ندیدمش
:_چی؟؟مگــه میشه؟؟
:_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه.
آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش....
دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند...
★
با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم.
یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روي تخت
دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودي اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم
میکنند. پرستاري مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است...
ناخودآگاه میگویم:آخ...
به طرفم برمیگردد:بیدار شدي؟چیزي نیست..یه کم ضعف کردي،بهت
دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه..
:_چی؟؟ولی من....
بابا و مامان به طرفم میآیند.
:_بیدار شدي عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر
خودت آوردي...
سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی
حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم
هست...
صداي در میآید و منیر خانم داخل میشود.
:_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین.
:+براي چی؟
:_مثل اینکه کارمهمی دارن.
چشم هاي منیر برق میزند.
بلند میشوم.
موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را
ببیند،قبول کند خواسته ام را....
به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول
صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم.
بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین
:+کاري دارین؟
:_گفتم بیا بشین.
روي صندلی مورد نظر بابا مینشینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰و ۱۰۱
مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟
بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت میکند.
به طرفم برمیگردد،مثل همیشه،استوار و باابهت است و البته..دوست
داشتنی
:_خـــب نیکی. من دلیل رفتارهاي مسخره ي این چند وقتت رو
نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی
بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و
این مسخره بازیا،تن به کاري بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از
این ها انتظار داشتم.
حتم دارم،حسابی لب و لوچه ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول
میکند.
بابا ادامه میدهد:اما خب،ازطــرف دیگه ،تو هم حرف غیرمنطقی
نمیزنی...
مشتاق میشوم،مامان پوف میکند و سر تکان میدهد.
بابا بی توجه به مامان،ادامه ي حرفش را از سرـمیگیرد:تو حق داري
روش زندگیت رو خودت انتخاب کنی،من به مامانت هم گفتم،اصلا
جاي نگرانی نیست،رفتارهاي تو اقتضاي سنته و یه کم که بگذره،اینا
همش از سرت میافته،به قول جوونا، الآن داغی،جوگیرشدي... عیب
نداره،تو تا وارد جامعه نشی و چند تا از این آدما که به اسم دین،هر
غلطی میکنن نبینی،نمیفهمی ما چیمیگیم.. مهم نیست..(نفس تازه
میکند) تو میخواي حجاب داشته باشی، درسته؟
سرم را به شدت به طرف پایین تکان میدهم.
:_خب،دور چادر رو که کلا خط بکش،محاله نه من و نه مادرت اجازه
بدیم تو چادر سر کنی..
بابا بی توجه به اخم هاي درهم من،ادامه میدهد:ولی میتونی نوع
پوششت رو خودت انتخاب کنی،اونم به دو تا شرط...
مشتاق میپرسم:چه شرطی؟
درست است که به چادر مجوز ندادند،اما حداقل مجبور نیستم،لباس
هاي مورد پسند مامان را بپوشم
از یادآوري طرز پوشش قبلی ام شرم میکنم.
صداي بابا،از افکارم دورم میکند:اولیش اینکه این اعتصاب مسخره رو
تموم کنی،دومیش هم اینکه یه مدت براي عوض کردن حال و هوات
بري انگلیس.
:+کجا؟
:_انگلیس،یه مدت میري اونجا،به کارات فکر میکنی،پیش عموت
:+عمــــو؟مگه من عمو دارم؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲ و۱۰۳
:_نیکی؟!لطفا جدي باش... نظرت چیه؟قبوله؟
:+من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم
وجود خارجی داره؟
مامان با اخم می گوید:نیکی
+:من اصلا تا حالا این عمو رو ندیدم...چرا باید برم پیشش؟
:_هرجور راحتی،یا قید حجاب رو میزنی یا میري اونجا...
انگار چاره اي ندارم،نفسم را بیرون می دهم
+:قبول
:_پس آماده شو،همین امروز میرم سفارت واسه کار ویزات.
:+شما یا مامان،همراه من نمیایین؟
:_نه وحید میاد دنبالت
:+وحید کیه؟
:_نیکی؟
پوزخند میزنم،چه اسم ناآشنایی!عمـــــــو وحید....
مامان و بابا از آشپزخانه خارج میشوند.
حس فتح دارم،حس پیروزي...من بُردم...درست است با شرط و
شروط،ولی من،بودم که پیروز شدم.
منیرخانم برایم شیرکاکائو میآورد،با نگاهم از او قدردانی میکنم.
:_پدربزرگت چی؟
صداي فاطمه،از دنیاي خاطرات بیرونم میکشد.
:+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو
شهراي مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان ...
جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره
و براي همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت
برنمیگرده.
باباي من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که
هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع
کارخونه ي پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم
قهر میکنن،تا الآنم با هم هیچ رابطه اي نداشتیم.چند بار خواستم
براي دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم...
:_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو
ببینی؟
:+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقاته،از پشت
شیشه هاي بیمارستان از دور دیدمش.
باز هم بوي خاطرات،در مشامم میپیچد....
★
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴ و ۱۰۵
لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه
میشه؟
:_بله خانم،سال 66 بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو
خونه ي آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ي پدربزرگتون تو ایران.
پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم
یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون
کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهاي ایرانی میکردن. من رفتم
اونجا و تا یه سال،بعدِ دنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم
هاي شما خانم،خیلی شبیه چشم هاي عمووحیدتونه.
:+چرا این عمو تا حالا نیومده ایران؟
:_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کاراي پدربزرگتون بودن.
جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه
پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید.
حتما!من حتما عاشق مردي میشوم که در دنیاي هزار رنگ اروپا
بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالا نام
اسلام هم به گوشش نخورده....
متوجه نقشه ي پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایران
دور کنند،خیال میکنند دنیاي اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال
میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسلام را پاك میکند....
*
چمدان را روي تخت باز میکنم.
اول از همه،تمام شال و روسري هایم را برمیدارم. من میروم که به
اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباري
کرده برایم،نه قانون ایران....
مانتو ها و پیراهن هاي نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از
سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما
حجاب که وظیفه است.
قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقاي آب و ادب، و آفتاب در
حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند
تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم...
چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم...
به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد....
****************
صداي باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ي 267 از مبدأ لندن هم
اکنون به زمین نشست..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 30 April 2023
قمری: الأحد، 9 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️16 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️31 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️50 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
#حدیث
👑امام على عليه السلام 👑
مَن ساءَ خُلُقُهُ ضاقَ رِزقُهُ
آن كه اخلاقش بد باشد، روزى اش تنگ مى شود
📚غررالحكم حدیث8023
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی شـهـــدا
شهید علی تجلائی
ولادت :١٣٣٨/۰۵/۰۵ تبریز
مسئول طرح و عملیات قرار گاه خاتم سپاه
شهادت : ۱۳۶۳/١٢/٢۵
عملیات بدر _هودرالعظیم منطقه القرنه
مزار: بی نشان
مزار نمادین :گلزار شهدای بقائیه مارا الان تبریز
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
پیش از مراسم خیال می کرد به سادگی حرفش را خواهد گفت. اما وقت داشت می گذشت و خطبه عقد در حال آغاز بود. دل به دریا زد و گفت:
شنیده ام عروس در مجلس عقد هر دعایی بکند اجابت می شود. اگر تو هم به من علاقه داری و خوشبختی مرا می خواهی دعا کن که شهید شوم! عروس هنگامی که داشت خطبه خوانده می شد. از خداوند برای علی و خودش شهادت خواست آنوقت با چشمانی پر اشک علی را نگاه کرد . علی از طرز نگاه او فهمید که دعای خیر درباره اش انجام گرفته است.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_علی_تجلایی صـلوات🌼
---خاطراتی از شهید علی تجلایی از زبان همرزمانش.
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 📌ولادت امام مهدی(عج) ولادت با سعادت امام مهدی(عج) در سحرگاه نیمه شعبان در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
📌القاب امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف
از جمله القاب آن حضرت، «مهدی» و «صاحب الزّمان» و «قائم» میباشد.⁷
هم چنین یکی از اسامی و نام های مقدّس حضرت مهدی علیه السلام، بقیة اللّه است. بقیّة اللّه معنای گسترده ای دارد و شامل هر چیزی که باقی بماند و جنبه الهی داشته باشد میشود، در واقع هر موجود نافع که از طرف خداوند برای بشر باقی مانده و مایه خیر و سعادت گردد «بقیّة اللّه» محسوب می شود.⁸
حضرت مهدی که آخرین پیشوا و بزرگترین رهبر انقلابی پس از قیام پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله است، یکی از روشن ترین مصادیق «بقیّة اللّه» است.⁹و از همه به این لقب شایسته تر است، به خصوص که تنها باقیمانده بعد از پیامبران و امامان است و در روایات متعددی به آن اشاره شده است.¹⁰
⁷. حکومت جهانی مهدی (عج)، ص۱۸۸.
⁸. تفسیر نمونه، ج۹، ص۲۰۴.
⁹. همان، ج ۹، ص ۲۴۷.
¹⁰. برگزیده تفسیر نمونه، ج۲، ص۳۷۰.
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صفحه3
ادامه...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۴ و ۱۰۵ لقمه ي خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶و۱۰۷
زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست...
و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم.
عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من...
دسته گل را در دستم جابه جا میکنم.
مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم
ناراحتش کرده. هرچند به خاطر بابا،مجبور است تحمل کند.
من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم.
مانتوي بلند و ساده ي صورتی روشن پوشیده ام.
تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم.
پوشیده است و براي من، حکم حجاب دارد.
روسري سرمه اي ساده ام را،فرانسوي گره زده ام و شلوار کبریتی
سرمه اي و ساده ام را با آن ست کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ
هاي ساده را ترجیح میدادم.
بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادري که پنج سال
پیش،در مراسم خاکسپاري مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر
امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان...
صداي رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام
برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده.
قدِبلند و هیکل ورزشکاري اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت
برند آمریکایی معروف ،کوله پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ي
پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم هایش،عجیب
شبیه چشم هاي من است... منیر راست میگفت..
زیرلب می گویم:بیگانه پرست!
بابا با خنده به طرفش میرود:سلام وحیدجان
و مردانه،بغلش میکند.
مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را
دراز میکند تا با او دست بدهد. اما او،خیلی سریع،به جاي دست
دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند میگوید:از اون
وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید.
مامان،لبخندش را میخورد.
من هم از حرکت این عموي تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان
را بغل کند. به طرف من میآید:پس نیکی تویی؟؟
دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید.
در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما
در برابر دوست داشتنش مقاومت میکنم.
بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر با...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۸و۱۰۹
هم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده
زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست
میدهد:خب تو خونه میبینمتون.
مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدي با من
دست نداد؟
:+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه.
نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم.
با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدي
تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدي می گویم
:+بهتره بریم.
:_بله بله حتما..
راه می افتیم،فقط یک کوله ي کوچک همراهش آورده،به همراه کیف
دوربینش.
اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز
میکند و مینشینیم.
نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم.
نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی
عوض شده.
باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا
مورد پسند من نیست.
تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من
رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من
کوتاه نمیآم.
لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي
اشرفی هستید درسته؟
:_بله آقا
:+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟
:_بله آقا،شما آقاوحید هستید.
وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می
گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته.
متوجه حرفش نمیشوم.
نگاهش میکنم.
به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم
ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ.
نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۰ و ۱۱۱
حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس
هدایت می کند.
همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم
خوندي؟
باورم نمیشود... او....ایمیل ها....
:+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟
آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي
پیش من..
****
با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟
عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟
:_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟
:+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟
:_چــرا باید ناراحت بشم؟
:+حالا اول قول بده!
:_خیلی خب،قــــــول
:+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد.
:_منیر؟
سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرا منیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟
متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي
صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟
:+چی؟؟
:_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري
گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت
تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی...
یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟
هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره...
گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی
که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی...
چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد
از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت
که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم
وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از
منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي..
و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟
:_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۲ و۱۱۳
مثل تو داشتن..
در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو...
:+خب...بعدش..
:_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدي و گفتی که من
فرشته ي نجاتتم،فهمیدم دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله
دربیاي. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن حتی
فکرشم نمیکردم که بدویی بري چادر بخري..
:+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت
زهرا(علیها السلام) خجالت میکشم.
:_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین
دخترمحجبه هم اونیه که به حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟
سرم را آرام تکان میدهم.
:_حالا تو تعریف کن
از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن هاي پنهانی و مطالعه
هاي سردرگم و درهم از سایت هاي مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت
در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن نام {حسین بن
علی} و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قرآن و اولین نماز و حس
قشنگ صحبت با خدا... برایش از مسجد و مشدي و سیدجواد هم
میگویم . تا سر کردن چادر براي بار اول و واکنش مامان... باحوصله و
بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی
جزئیات بیشتر میخواهد.
گارسون سفارش هایمان را روي میز میچیند و حرف هاي من هم تمام
میشود.
:_امر دیگه اي دارین آقا؟
:+نه ممنون
عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم.
:_چه قولی؟
:+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من
به تو،هم تو به من قول بده. فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم
تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه مند
بشی،درسته؟
سر تکان میدهم.
ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش هاي کسی قدم
برنداشتید راه رفتنش رو نقد نکنید.
می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴ و۱۱۵
:+بهم قول میدي؟
و دستش را برابرم دراز میکند.
به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در
وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردي به غیر از پدرم
دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را
تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندي،ناخودآگاه روي لبانم
مینشیند.
:+چرا میخندي؟
حسم را برایش توصیف میکنم.
:+میدونی چرا این حس قشنگ رو درك کردي؟ واسه اینکه من
مَحرَم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون
از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم..
چقدر حرف هایش بوي حق میدهد،بوي انصاف...
:_ممنون از اینکه اومدین.
:+غذات رو بخور
شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست
داشتنی است... مرد جوان بیست و شش ساله اي که برابرم
نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدري که در وانفساي گناه آلود دنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با
مهربانی،راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش
نداشته باشم!
★
براي بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز
692 هواپیمایی ایران،به مقصد لندن...
عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف
عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه چیزي بگوید،عمو میگوید: نگران
نباشین ، حواسم بهش هست..
مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن.
تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که
این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟
:+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم.
بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه
ي بابا فرو میروم. دوباره مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل
میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاري کن وفتی برگشت،
بشه همون نیکی خودم...
در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوري وانمود کرده که اصلا،هیچکس...
ادامه دارد ....
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 01 May 2023
قمری: الإثنين، 10 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️15 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️20 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️30 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام