eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۸و۱۰۹ هم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست میدهد:خب تو خونه میبینمتون. مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدي با من دست نداد؟ :+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه. نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم. با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدي تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدي می گویم :+بهتره بریم. :_بله بله حتما.. راه می افتیم،فقط یک کوله ي کوچک همراهش آورده،به همراه کیف دوربینش. اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز میکند و مینشینیم. نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم. نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی عوض شده. باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا مورد پسند من نیست. تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاشتون بیخودیه،من کوتاه نمیآم. لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقاي اشرفی هستید درسته؟ :_بله آقا :+آقاي اشرفی میدونید اسم من چیه؟ :_بله آقا،شما آقاوحید هستید. وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوري که من بشنوم می گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته. متوجه حرفش نمیشوم. نگاهش میکنم. به طرفم برمیگردد و چشمانش را روي چشمانم متمرکز می کند:بهم ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ. نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۰ و ۱۱۱ حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل هاي ناشناس هدایت می کند. همان لبخند،روي لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم خوندي؟ باورم نمیشود... او....ایمیل ها.... :+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟ آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیاي پیش من.. **** با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟ عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟ :_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟ :+اگه بڱم قول میدي ناراحت نشی؟ :_چــرا باید ناراحت بشم؟ :+حالا اول قول بده! :_خیلی خب،قــــــول :+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد. :_منیر؟ سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرا منیر به او میگفته...اصلا چه گفته؟ متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟ :+چی؟؟ :_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داري گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت تو مداحی گوش دادي. همونجا فهمیدم تو داري عوض میشی... یا حداقل این پتانسیل رو داري که عوض بشی...می دونی؟ هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره... گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی که راحت چیزي رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی... چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیري،گفت که رفتی و نهج البلاغه خریدي. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدي.. و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟ :_جانم .... اولین باره که صدام کردي. چه قشنگه برادرزاده ي ماهی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۲ و۱۱۳ مثل تو داشتن.. در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو... :+خب...بعدش.. :_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدي و گفتی که من فرشته ي نجاتتم،فهمیدم دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله دربیاي. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن حتی فکرشم نمیکردم که بدویی بري چادر بخري.. :+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت زهرا(علیها السلام) خجالت میکشم. :_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین دخترمحجبه هم اونیه که به حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟ سرم را آرام تکان میدهم. :_حالا تو تعریف کن از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن هاي پنهانی و مطالعه هاي سردرگم و درهم از سایت هاي مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن نام {حسین بن علی} و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قرآن و اولین نماز و حس قشنگ صحبت با خدا... برایش از مسجد و مشدي و سیدجواد هم میگویم . تا سر کردن چادر براي بار اول و واکنش مامان... باحوصله و بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی جزئیات بیشتر میخواهد. گارسون سفارش هایمان را روي میز میچیند و حرف هاي من هم تمام میشود. :_امر دیگه اي دارین آقا؟ :+نه ممنون عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم. :_چه قولی؟ :+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من به تو،هم تو به من قول بده. فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه مند بشی،درسته؟ سر تکان میدهم. ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش هاي کسی قدم برنداشتید راه رفتنش رو نقد نکنید. می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۴ و۱۱۵ :+بهم قول میدي؟ و دستش را برابرم دراز میکند. به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردي به غیر از پدرم دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندي،ناخودآگاه روي لبانم مینشیند. :+چرا میخندي؟ حسم را برایش توصیف میکنم. :+میدونی چرا این حس قشنگ رو درك کردي؟ واسه اینکه من مَحرَم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم.. چقدر حرف هایش بوي حق میدهد،بوي انصاف... :_ممنون از اینکه اومدین. :+غذات رو بخور شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست داشتنی است... مرد جوان بیست و شش ساله اي که برابرم نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدري که در وانفساي گناه آلود دنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با مهربانی،راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش نداشته باشم! ★ براي بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز 692 هواپیمایی ایران،به مقصد لندن... عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه چیزي بگوید،عمو میگوید: نگران نباشین ، حواسم بهش هست.. مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن. تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟ :+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم. بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه ي بابا فرو میروم. دوباره مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاري کن وفتی برگشت، بشه همون نیکی خودم... در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوري وانمود کرده که اصلا،هیچکس... ادامه دارد .... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حاجی‌خیلی‌قشنگ‌میگفت... یاران‌همه‌رفتند،‌افسوس‌کہ‌جا‌مانده‌منم حسرتا‌این‌گل‌خارا،‌همه‌جا‌رانده‌منم پیر‌ره‌آمدو‌طریق‌رفتن‌آموخت آنکہ‌نا‌رفتہ‌وجامانده‌منم:)‌
غیرت اگه تصویر بود ولی تو که نه بسیجی بودی نه نظامی نه سپاهی نه آخوند تو غیرت داشتی که هر کسی نداره همه پسرن و مردن توهم مردی و پسری پسرای دیگه دنبال ناموس چش چرونی دارن ولی تو با جوانمردیت ثابت کردی غیرت هنوز وجود داره داداشی💔🙂 🙂🥀 شهادتت مبارک مرد🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 01 May 2023 قمری: الإثنين، 10 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️15 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️20 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️30 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️49 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
تفسیر صفحه ۴۲
(علیه السلام) سلام کردن هفتاد حسنه و ثواب دارد شصت و نه ثواب از برای سلام کننده و یک ثواب برای جوابگو است (با وجود آنکه سلام کردن مستحب ولی جواب دادن آن واجب است). 📚تحف العقول ، ص ۲۴۸
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید سیف الله شیعه زاده نام پدر: علی اکبر            تاریخ تولد : ۱۳۴۸/۶/۲ محل تولد:آمل تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۵/۱۰ محل شهادت:کردستان آدرس مزار مطهر شهید: مازندران،محمودآباد، گلزار شهدای روستای تازه آباد 🌷 شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا... ‏ از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده‌ای ندارد. کم سخن می‌گفت و... ‏با سن کم سخت‌ترین کارجبهه یعنی ‏ «بیسیم‌چی» بودن را قبول کرده بود ‏سرانجام توسط منافقین اسیر شدبرگه و کدهای عملیات راقبل از سارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز وکدهای بیسیم، ‏سینه وشکمش راشکافتند!! ‏ولی چیزی نصیب آن‌ها نشد ...! 🌷 وقتی به طرف جبهه ها می روم همراه با شوق و اشتیاق است چون می دانم برای اسلام و خدا می روم. من درس اسلام شناسی را وقتی که رهبرم امام خمینی به ایران آمد از او یاد گرفتم و این را هم بگویم که من برای اسلام و خدا به جبهه می روم و نه برای مقام ، نه تنها من بلکه همه رزمندگان همینطور هستند. 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و صـلوات🌼