🔴با پدرانتان خوش رفتار باشيد،تا فرزندانتان با شما خوشرفتارى كنند.
#حدیث
#خانواده_مهدوی
_✍اهـلشوخـی بـود ...
بـسیاراهـلشـوخی بـودبراۍاینکه
دیگرانمخصوصاطلابرابخنداند،
هـرکارۍانجاممیدادمثلابه رفقای
هـمپـایـه ای مـی گـفـتبـااوکشتی
بـگیرندواونـیـزدرحـیـنکشتی بـا
حـالـتی که دیـگـرانرابـخـنـدانـد،
خـودشرابه زمـیـنمـی انـداخـت.
ازبعدازاربعینهمکه براۍکمکبه
جـمـعشـدناغـتشاشاتمۍرفت،
هـرگزباکـسی درباره ڪارهایی که
انجام داده بودصحبتنمی ڪرد؛
امااگردرحـینخدمتکردنچیز
خـنـدهداری دیدهبودحـتـمابرای
همہتعریفمی کرد ...🌱
بــرادر شــهـــیـــدم
#شهید_آرمان_علی_وردی...🌷🕊
یادتون نره، اینکه ایران رئیس شورای حقوق بشر شد و با کشورهای همسایه وارد تعامل شد و بعد از سالها بلژیک اسدی رو آزاد کرد و فرانسه علیه منافقین بیانیه داد و آلبانی به مقر منافقین حمله کرد و... نشان از ضعف و شکست دولت رئیسی در روابط بین الملله و فقط اصلاحطلبا زبان دنیا بلدن و بس😐😝
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۲ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 23 June 2023
قمری: الجمعة، 4 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️5 روز تا روز عرفه
▪️6 روز تا عید سعید قربان
▪️11 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️14 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_مجید_رمضان
نـام پـدر :حسین علی
تولد : سال 1335
شهر : ری
شهادت : 25 دی 1365
محل شهادت : شلمچه
در عملیات کربلای 5
مسئول ستادلشکر 27 محمد رسول الله
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :26/ردیـف :88/شـماره :52
✍جمله تاریخی و جاودانه شهید رمضان
که روی سنگ مزارش هم نوشته اند :
« ما امامت و ولایت فقیه
را این طور شناخته ایم
که اگر گفت نفس نکشید
دهانمان را می بندیم
و نفس نمی کشیم »
🌸شادی روح پاک همه شهیدان
و #شهید_مجید_رمضان...صلوات🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۵۹ و ۷۶۰ سرم را پایین میاندازم. زنعمو ادامه میدهد +؛مشکلی پیش اومده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۷۶۱ و ۷۶۲
:_آقامانی... آقامانی...
صداي نفسنفس زدن نگرانم میکند و بعد،صداي بریدهبریده حرف
زدن..
+:نیـــ......کــی.... الــــــــو....
لب میزنم:مسیح...
+:نیـــ.... نیکــ.....ــی... ماشین...خرا...ب... شـــده... دارم
...میآم...
هیچ نمیگویم.
+:نیــکی میشنوي صدامو؟؟
آرام میگویم
:_خداحافظ
و سریع قطع میکنم و موبایل را روي سینهام میگذارم.
چند ثانیه طول میکشد تا از شوك بیرون بیایم.
داخل قوري،چاي خشک و هل میریزم و پر از ابجوشش میکنم.
به طرف سالن میروم و براي بابا و مامان،پیشدستیـمیگذارم.
لبخند میزنم و میگویم
:_ببخشید من زیاد از مهموننوازي سررشته ندارم...
زنعمو لبخند گرمی میزند.
+:این چه حرفیه دخترم....
بابا نگاهم میکند،نافذ و مهربان: مسیح نیست بابا؟؟
خدا را شکر در این مورد،نیازي نیست دروغ بگویم و قصه ببافم.
با خجالت میگویم:الآن باهاش صحبت کردم... ماشینش خراب شده...
عمو سري به تأسف تکان میدهد و میگوید:صد بار گفتم یه ماشین
درست و حسابی بگیر...
تعجب میکنم،ماشینِ صد میلیونی مسیح از نظر عمو درست و حسابی
نیست؟؟
بابا پوزخندي میزند و میگوید:خوبی ماشین قراضه اش اینه که واسه
خاطرش دست جلو کسی دراز نکرده..
واي نه!
یک امشب را نه!
من تحمل ندارم....
*مسیح*
دکمه ي آسانسور را چند بار فشار میدهم.
انگار پدالِ گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند.
نمیتوانم صبر کنم.
نگاهی به ساعت میاندازمـ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶۳ و ۷۶۴
یازده و بیست دقیقه...
نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش...
جلوي در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده..
چند بار زنگ واحد را میزنم.
تحمل ندارمـ.
دست راستم را روي دیوار میگذارم و روي زانوهایم خم میشومـ.
نفسنفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ.
صداي ظریفی میپرسد:کیه؟
بلند میشوم و صورتم را برابر چشمیـمیگیرم.
طولی نمیکشد که در باز میشود.
وارد خانه میشومـ.
عمومسعود و بابا رو به روي هم ساکت نشسته اند .
در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند.
بلند "سلام" میدهمـ.
توجه همه جلب میشود.
در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم
دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم...
خدمتتون..
به طرف دستشویی میروم.
نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون
میآید.
نگاهم از روي شلوار راحتی و مانتوي بلندش،به صورت مهتابیاش
میرسد
سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام
جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم.
★
دست و صورتم را با حوله خشک میکنم.
صداي خنده از سالن میآید.
به طرفـ جمع میروم.
مامان با خنده میگوید:مادربزرگ منم اینجوري بود...
تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال،چادر،چاقچول
میکرده.
نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده.
زنعمو با لبخند میگوید:از دست کاراي این دختر...
کنار عمومسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟
زنعمو میگوید:داریم از حیاي خانومت میگیم.. تا تو اومدي رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶۵ و ۷۶۶
مانتو و روسري پوشید..
و میخندد.
نگاهم به نیکی میافتد.
میگویم:نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه ي
اون،نیکی حجاب کرده.
نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
حرفم را ادامه میدهم:
اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه،شرط رو میبره....
مامان و زنعمو میخندد.
مامان میگوید:واي چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل
کنی و پسر منو بِبَري...
لبخندي میزنم.
زنعمو میگوید :نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت
میآره...
زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم...
نیکی با اخم نگاهم میکند.
سرم را پایین میاندازم.
از نگاهِ شیشه اي اش میترسم.
عمو بلند میشود:خب افسانهجان دیروقته بریم...
پشتسرش بابا بلند میشود:خانم،مام بریم...
مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند.
تعارف میکنم:حالا چه عجله ایه؟
بابا مردانه دستم را میگیرد:واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد...
و از برابرم میگذرد.
عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وامِ
خرید خودرو میدم،اگه خواستی...
به نشانه ي تقدیر سري تکان میدهم:ممنون عموجان،اگه کمک
خواستم حتما بهتون میگم...
عمو لبخندي از سر رضایت میزند.
میدانم شیفته ي همین غرور و عزتنفسم شده..
میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند.
میخواهم براي بدرقهشان بروم که مامان مانع میشود:خودمون راه رو
بلدیم... شما برید تو...
و خودشان در را میبندد و میروند.
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
برمیگردم و خودم را روي مبل میاندازم.