🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۱۳ و ۸۱۴
خستگی از نفسهاي نامرتبش هم پیداست.
نگاهم میکند.
+:نه،میل ندارم... ساعت چنده؟
آرام میگویم
:_یه ربع به ده...
لب میزند
+:شام خوردي؟
با صداقت میگویم
:_نه..منم میل نداشتم...
حس میکنم قصد کرده، استراحت کند.
میخواهم بلند شوم که میگوید
+:بمون نیکی...
:_آخه شما خستهاي
باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع...
+:بمون
دلم ضعف میرود از غربتِ صدایش.
لحن دستوري کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است...
سرجایم مینشینم.
جابهجا میشود و کمی تکان میخورد.
پاهایش را بلند میکند و روي مبل،دراز میکند.
دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روي مبل میگذارد.
بیهیچ برخوردي،اما در عین حال،بیهیچ فاصلهاي...
احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی.
سرم را کمی روي صورتش خم میکنم.
با احتیاط و با فاصله.
چشمهایش بازند.
مردمکهایش را میچرخاند و بالاي سرش را نگاه میکند.
:_چه خبر؟
با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد.
+:نتونستم براش کاري بکنم.
با ترس و نگرانی میپرسم
:_تصادف کرده؟
+:نه
دنبال فرضیهي بعدي میگردم.
هرچقدر از ظهر تا به حال فکر کردهام،هیچ جرمی به ذهنم نرسیده.
مانی را نمیتوانم در کسوت یک مجرم یا متهم تصور کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۱۵ و ۸۱۶
نمیتوانم جلوي زبانم را بگیرم.
:_آخه آقامانی چی کار کردن؟
اصلا فکر نمیکردم پاش به کلانتري وا بشه..
حلقهي لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست میکند.
پلک میزند تا اشک درون چشمانش جمع نشود.
انگار با خودش حرف میزند،آرام اما محکم میگوید :+آره...
هیچوقت پاش وا نشده بود...
بلند و با حسرت میگوید
+:نتونستم کاري براش بکنم...
مسیح اصلا خوب نیست.حالش خوب نیست.
آشفتگی را میتوان از رگهاي برجستهي کنار پیشانیاش دید.سیبک
گلویش مدام میلرزد و بالا و پایین میرود.
نگرانش شدهام.
:_پسرعمو....
نفسش را با صدا بیرون میدهد و بلند میشود و مینشیند.
بدون اینکه نگاهم کند،به روبهرو خیره میشود و دست راستش را
بیاختیار،مشت میکند.
به نیمرخش خیره میشوم.
تهریشهایی که چهرهاش را از یک پسربچهي تخس و سربههوا ؛ به
یک مرد مطمئن و قابلاعتماد تبدیل کردهاست.
چهرهاي مردانه و دوستداشتنی...
نگاهم نمیکند،اما آرام چشمانش را میبندد و باز میکند.
+:هرکاري کردم شکایتش رو پس نگرفت مرتیکهينُزولخور.
شوکه میشوم.
جا میخورم.
با صداي لرزان میگویم
:_یعنی...یعنی آقامانی....
مسیح اینبار سر پایین میاندازد.
+:برادر دیوونهي من نُزول گرفته...به خاطر من...واسه اینکه سهم
بقیهي سهامدارا رو بخرم و کل شرکت مال خودمون بشه..بهم گفت
قرض گرفته،اما...
با اینکه میدونست این سود و بهرهها بدبختمون میکنه،بازم....
:_خب الآن چی میشه؟ یعنی نمیشد با ضمانت و وثیقه....
مسیح سرش را به نفی تکان میدهد
+:فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقه رو تأیید
میکنه یا نه..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۱۷ و ۸۱۸
:_بعدش چی؟؟
+:بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم
و خونوادهام برداره...
اینبار من نیز به روبهرو خیره میشوم.
رِبا،اعلان جنگ با خداست...خانمانسوز است..
جامعه را به دوقطب فقیر و غنی تقسیم میکند.
عدهاي مثل زالو،روز به روز خون مردم را میمکند و پول روي پول
تلنبار میکنند.
عدهاي روز به روز فقیرتر میشوند تا سودِ پولِ بهرهاي را بپردازند.
لعنت به این وامهاي حرام...
بدون اینکه نگاهش کنم،میگویم
:_چقدر؟؟
+:یک میلیارد گرفته... الآن شده یک میلیارد و پونصد...
تعجب میکنم.
با حیرت به طرفش برمیگردم
:_پونصد میلیون سود؟
+:پسرهي دیوونه،خواسته به من کمک کنه خودشو انداخته تو
دردسر.
با دلآشوب میگویم
:_حالا میخواي چی کار کنی ؟
سرش را پایین میاندازد و آرام و زمزمهوار میگوید
+:اینقدر پول نقد ندارم..
یه سري از پروژهها هنوز بهم بدهکارن،اگه اونا طلبشون رو صاف
کنن،شاید بتونم یه مقدارشو...
چند لحظه میگذرد.
سرش را بالا میآورد و در مردمکهاي لرزانم خیره میشود.
لبخند میزند.
میخواهد آرامش را میهمان قلبم کند.
میخواهد به او تکیه کنمـ
میخواهد امن باشد برایم.
+:نگران نباش...تا حالا رو پاي خودم وایسادم...اینبارم خودم از پس
مشکلاتم برمیام..
لبخندش آرامم میکند.
بلند میشود.
به رفتنش خیره میشوم.
شاید تا به حال تنها بودهاي..اما این بار نمیگذارم تنها بمانی.کنارت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۱۹ و ۸۲۰
ـ
میایستم.
با چنگ و دندان از تو و زندگیام حفاظت میکنم.
من نمیگذارم ریالی پولِ حرام بپردازي...
حیف است...
پدرهایمان هرطور که بودهاند،به خاطر جلوگیري از زیان،اصلا به
سمت این وامها و سودها و بهرهها نرفتهاند.
با پولِ حلالِ دسترنج پدرهایمان قد کشیدهایم.
نمیگذارم،آینده ي خودت،مانی و فرزندانتان را تباه کنی...
★
مسیح با عجله،کیف سامسونت به دست از جلوي آشپزخانه میگذرد.
:_من رفتم نیکی..
سریع به دنبالش میروم و جلویش را میگیرم.
+:صبحونه...
مهربان نگاهم میکند
:_دیره... باید برم...
مصرانه میگویم
+:اول صبحونه...
مسیح بیاختیار میخندد و نگاهم میکند.
مثل بچهاي بازیگوش که به خواستهاش رسیده،جلوتر از او وارد
آشپزخانه میشوم.
:_چند لقمه میخورم،باید برم نیکیجان
مثل برقگرفتهها از جا میپرمـ.
نگاهش مٻکنم.
کلمات محبتآمیزش بدجور مرا وابسته کرده.
نمیخواهم به این فکر کنم که چند روز از آن قرار کذایی مانده.
بقیه ي عمرم کافیست تا با ذوقِ 'جانِ' بعد از اسمم،با صداي او خوش
باشم.
سریع به خودم میآیمـ
+:باشه
فنجان چایش را جلویش میگذارم.
نگاهم میکند.
:_سیصد تومن تو حسابم هست...
نمیدانم چرا،ولی از فکر اینکه خیلی پولدار نیست،خوشحالم!
هیچ نمیگویم.
:_نزدیک دویست میلیون دیگه سر پروژههاي پاساژ و مجتمع الهیه
بهم طلب دارن،ولی طول میکشه تا وصولش کنن....باید برم شاید
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۵ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 26 June 2023
قمری: الإثنين، 7 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت امام محمد باقر علیه السلام، 114ه-ق
🔹خطبه حضرت عباس علیه السلام بر فراز کعبه، 60ه-ق
🔹زندانی کردن امام کاظم علیه السلام در بصره
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا روز عرفه
▪️3 روز تا عید سعید قربان
▪️8 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️11 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️23 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
#حدیث
امام محمد باقر (علیه السلام) : قولوا للناسِ أحسَنَ ما تُحِبُّونَ أن يُقالَ فيكُم
بهترين سخنى را كه دوست داريد درباره شما گفته شود، به مردم بگوييد.
▪️شهادت مظلومانه امام محمدباقر (ع) تسلیت باد
┄┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄┄
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهیدحاج_اکبرخردپیشه_شیرازی
محل تولد: دهبید فارس
تاریخ تولد : 1334
وضعیت تاهل : متأهل
تاریخ شهادت : 1365/10/04
پس از فتح خرمشهر، مسئولیت آموزش نظامی پادگان 21 حمزه و سپس مسوولیت فرماندهی یگان دریایی لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) را به عهده گرفت.
وی درنهایت در عملیات کربلای چهار در جزیره بوارین درسال 1365 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مزار:گلزار شهدای علی بن جعفر
🌷_#خــاطــره_شـهــیــد
حاج اکبر نسبت به ازدواج جوانان آمادهی ازدواج مجرد خیلی اهتمام داشت... بعضی مواقع به شوخی می گفت: من چهل تا داماد دارم. چون واسطه ازدواج چهل نفر شده بود. با خانمش صندوق خیریهی ازدواج تشکیل داده بودند تا ازدواج های آسان را ترویج کنند.
در #وصیت_نامه اش آورده بود:
از ثلث مالم ۲۵ هزار تومان به دختری در فامیل که قصدِ ازدواج دارد بدهید. اگر کسی در فامیل نبود، آن را به غیر فامیلی که قصد ازدواج دارد بدهید
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_حاج_اکبر_خردپیشه صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸
✾☑️ صلوات خاصه
#اماممحمدباقرعلیهالسلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِك
َاللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِك َوَ مَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِك َوَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ
⚫️ شهادت امام محمدباقر علیهالسلام تسلیت باد.
#صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_اسماعیلی شهیدی که ذکر «#یاعلی» را تا لحظه بریدن سرش توسط داعش میگفت.
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۱۹ و ۸۲۰ ـ میایستم. با چنگ و دندان از تو و زندگیام حفاظت میکنم. من نم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۲۱ و ۸۲۲
حداقل یه کمش رو بهم بدن...
مانیم خودش صد،صد و پنجاه داره...اوف،هنوز خیلی کم دارم...
+:خدا بزرگه...
متعجب نگاهم میکند.
بااطمینان و محکم میگویم
+:شک نداشته باشین پسرعمو.
خدا خیلی بزرگه...
به نشانهي تأیید سر تکان میدهد و فنجان چایاش را سر میکشد.
چند لحظه در سکوت سپري میشود.
مسیح به فکر فرو رفته.زمزمهوار انگار با خودش حرف میزند.
:_هنوز خیلی کمه...
میگویم :+کم نیست...
:_چرا هست؛خیلی کمه...
+:پسرعمو...
نکنه واقعا میخواین نیم میلیارد تومن بهرهي حرام بدین؟؟
با حسرت میگوید
:_میتونم ندم؟تا این پول رو ندم مانی از اون خرابشده بیرون نمیاد
+:جدا از اینکه این پول،خیلی زیاده،از طرفی حرومه پسرعمو دادن و گرفتنِ ربا،اعلان جنگ با خداست...
به پشتی صندلی تکیه میدهد
:_خودتو بذار جاي من...اگه برادرت گوشهي بازداشتگاه بود،چی کار
میکردي؟
+:آقامانی براي منم عزیزه.. باور کنین
اما من به خاطر خودشون هم میگم..گناهه،پسرعمو گناهه...
تحکم را چاشنی لحنم میکنم
+:من اگه جاي شما بودم،هرطور شده کاري میکردم که حتی یه ریالم
بیشتر از اصلِ پول به اون آدمِ زالوصفت ندم...
متفکرانه میگوید
:_هرکاري؟
صادقانه،سر تکان میدهم.
مسیح باز هم در فکر فرو میرود.
میخواهم از نیمچهاطلاعاتِ حقوقیام استفاده کنمـ.
+:شاید بشه یه استشهاد محلی جمع کرد..قانون با اینجور افراد
برخورد میکنه
در همان حال میگوید
:_نه.. دیروز پرسوجو کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۲۳ و ۸۲۴
این آدم،دودمان خیلیا رو به باد داده،اما هیچکس حاضر نیست
علیهش شهادت بده... ازش میترسن...
هرکاري از این آدم برمیاد..
باز هم در همان حال،میگوید
:_یه فکري دارم،اما میترسم بگم تو مخالفت کنی..ولی تنها راهیعه
که میشه بهرهي پولو نداد...
با شوق میگویم
+:چه فکري؟
به طرفم برمیگردد.
در آسمان شب چشمانش،چیزي تکان میخورد.چیزي شبیه
شجاعت،چیزي کمرنگ مثل دلهره...
:_امروز واسه دادگاه،حتما چک و سفتههاي مانی رو با خودش میاره..
باید قبل دادگاه،اصل پولو باهاش تسویه کنم و بعد....
نگاهم میکند.
منتظر است جملهاش را کامل کنم.
شیطنت چشمانش میترساندم.
نکند فکري که به سرش زده...،
با دلهره میگویم...
+:نه...
:_تنها راهه...
زمزمهوار حرفش را ادامه میدهد
:_فقط اگه میتونستم،اصل پولو بهش برگردونم...هنوز نصفـ پول رو
جور نکردمـ..
دستانم را آرام بالا میآورم.
با ترس،چک رمزدار را جلویش روي میز میگذارم.
از واکنشش میترسم.مسیح را محکم و مستقل شناختهام.
زیر بار منت هیچکس نمیرود.
دیشب به بابا زنگ زدم و کمک عاجل خواستم،اما طوري که غرور
همسرم،نشکند.
بابا هم صبح،با رانندهاش این چک را برایم فرستاد.
یک تاي ابرویش را بالا میدهد.
:_این چیه؟
لبخند کمرنگی میزنم.
:+ناقابله... شاید بتونه یه کم از مشکلاتت رو حل کنه..
نگاهش روي مبلغ چک ثابت میشود.
آرام آرام سرش را بالا میآورد و از پشت برگه،میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۲۵ و ۸۲۶
:_نمیخواي بگی که چهارصد میلیون،پسانداز داشتی؟
دهانم خشک شده،مطمئن بودم به سادگی قبول نمیکند.
دستهایم را درهم گره میزنم.
حتما نام و امضاي بابا را پاي چک دیده.
+:نه،پسانداز من نیست..بابا قرار بود واسه هدیهي ازدواج بیشتر از
این پول رو به من بدن،اما من قبول نکردم،گفتم فعلا لازمش ندارم...
صدایش کمی بالا میرود
:_بعد اونوقت دیشب زنگ زدي و گفتی لازم داري...بابات هم حتما
فکر کرده چه شوهرِ بیعرضهاي داري...
با اضطراب میگویم
+:پســــرعمــــــــو....
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
منتظر جوابم است.
جوابی قانعکنندهـ.ـ
+:من به بابا گفتم قصد دارم سرمایهگذاري کنم،اما نمیخوام فعلا
مسیح چیزي بدونه...
مسیح با لحن سرزنشگرانهاي میگوید
:_دروغ گفتی؟
+:نه اصلا...
من واقعا میخوام تو شرکت شما سرمایهگذاري کنم.
میدونم این مبلغ،کمه..ولی میخوام جزو سهامدارا باشم.
هروقت هم که دیگه مایل با همکاري با من نبودین،سهامم رو بهتون
میفروشم.
چک را داخل پاکت میگذارد و محترمانه به طرفم میگیرد.
:_این لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم،اما با کمال احترام،نمیتونم
قبولش کنم...
عاجزانه میگویم
+:پسرعمو...آقامانی هم مثل برادر من هستن...
شمام که واسه اجرا کردن اون نقشه،لازمه که زودتر از دادگاه با اون
آقا حساب کنین...
مسیح،مردد شده..
تیرِ نهایی را میزنم
+:فکر میکردم از اعضاي خونوادم...میتونم تو روزاي حساس
کمکتـ....ون باشم..
دلخور رو برمیگردانم که مسیح میگوید
:_باشه خانم،حالا قهر نکن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۲۷ و ۸۲۸
شما از همین امروز،سهامدار شرکت فکسنی ما هستین...
لبخند میزنم و پاکت را به طرفش میگیرم.
+:باعث افتخاره...
مسیح پاکت را داخل کیفش میگذارد.
دوباره به طرفم برمیگردد.
غم در چهرهاش نشسته.
:_خیلی زود بهت پس میدمش...قول
لبخند میزنم
+:من و شما نداریم که...
خطِ لبخندش عمیق میشود.
انگار این حرف،به دلش نشسته...
بلند میشود.
:_ممنون شریک... خداحافظ
چند قدم میرود که صدایش میکنم.
+:پسرعمو
:_جانم؟
بند دلم میلرزد.
چشمانِ براقش را روي صورتم میچرخاند.
سریع میگویم
+:میشه آقامانی ندونن؟
:_چی رو؟
+:اینکه من میدونم ایشون،ربا گرفتن..
سر تکان میدهد
:_فهمیدم.
سرم را پایین میاندازم و با ریشههاي شالم بازي میکنم.
مسیح به طرف در میرود.
دستش روي دستگیره است که صدایم میزند.
:_نیکی؟
سرم را بالا میآورم.
:_گاهی شک میکنم راجع سنِ واقعیت...این همه فهم و شعور از
دختري تو سن و سال تو...
با حیرت سر تکان میدهد.
:_ممنون که عضو خونوادمی
قبل از اینکه چیزي بگویم،از در خارج میشود.
برمیگردد و سرش را از لاي در داخل میآورد.
:_خداحافظ شریک..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۲۹ و ۸۳۰
در را میبندد.
آرام میگویم
+:خدا پشت و پناهت....
*مسیح*
بی سر و صدا وارد خانه میشومـ.
میخواهم نیکی را غافلگیر کنم.
جعبهي شیرینی را روي دستم جابهجا میکنم.
خوشحالم.
دلیلش را نمیدانم.
اما بیربط به نیکی نیست.
براي اولین بار،دست کمکی که به طرفم دراز شده بود،با اشتیاق
گرفتم.هیچوقت تا این حد،از کمک گرفتن از شخص دیگري،راضی و
خشنود نبودم.
نیکی امروز مرا شگفتزده کرد.با این کارش،نشان داد که نگرانم
است..
به فکر کارهایم هست.
جلو میروم.
آشپزخانه،خالیست.
پاورچین به طرف اتاقش میروم.
دلم ضعف میرود براي کنار او بودن.
حسِ عجیبی میگوید "شاید این عشق من به نیکی،دو طرفه باشد"
راضیم حتی اگر یک احساسِ ساده ي محبتآمیز باشد.
در اتاقش باز است و اتاق،خالی...
نگران شدهام.
سابقه ندارد این وقت روز،بیرون باشد.
طلا هم نیست..
میخواهم به سرعت به طرف تلفن بروم که نگاهم به درِ نیمهباز اتاقِ
مشترك میافتد.
از همانجا نگاهی به داخل اتاق میاندازم.
درِ بالکن باز است و باد،پرده ي حریر اتاق را به بازي گرفته.
به طرف بالکن میروم.
نیکی آرنجهایش را روي نرده گذاشته و به منظرهي شهر خیره شده.
نگاهش میکنم.
بدون اینکه متوجه حضورم بشود؛نگاهی به آسمان میکند و آرام
میگوید
:_میخواد بارون بباره...کاش نباره... لباس نازك پوشیده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۳۱ و ۸۳۲
نگاهی به لباسهایم میاندازم.
یک پلیور نازك بهاره پوشیدهام.نکند واقعا نگران سرماخوردن من
است؟
برمیگردم.
طلا در آشپزخانه است.
:_عه سلام آقا...
انگشت اشارهام را بالا میآورم
+:هیس!
جعبهي شیرینی را روي پیشخوان میگذارم.
+:طلاخانم واسمون شیرینی و چاي میآري تو بالکن؟
طلا "چشم" میگوید.
دوباره وارد اتاق میشوم.صداي بارشِ نمنم باران میآید.
اورکتم را از جارختی برمیدارم و پا در بالکن میگذارم.نیکی هنوز هم
همانجاست.
به طرفش میروم.
با چند سرفه،گلویم را صاف میکنم.
برمیگردد
:_عه سلام
لبخند گرمی میزند و دوباره به آسمان خیره میشود.
:_بارون گرفت...
اورکت را روي شانههایش میاندازم.
+:هوا بهاریه،ولی هنوزم ممکنه سرما بخوري...پس لطفا لباس گرم
بپوش
با خجالت سرش راپایین میاندازد.
:_چشم
نگاهش میکنم.
:_بیا بشین...
روي صندلی هاي بالکن مینشینم و نیکی روبهرویم.
باران کمی شدت میگیرد.
نیکی با ذوق میگوید
:+واي چه هوایی!
و با لذت،بوي خاك باران خورده را به ریههایش میفرستد.
چشمهایم را میبندم تا در این حالِ خوب،شریکش باشم.
+:حل شد اون قضیه؟
چشمانم را باز میکنم.
:_آره... قبل دادگاه،به صورت کاملا اتفاقی،یه موتورسوار،کیف اون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۳۳ و ۸۳۴
نزولخور رو دزدید...
قبلشم اصلِ پولو بهش دادم و چک یه میلیاردي مانی رو ازش گرفتم.
:+آقامانی آزاد شد؟
:_نه هنوز...
ولی به زودي آزاد میشه... یه ریالم پول نزول نمیدیم
نیکی با ذوق دستانش را بهم میکوبد.
+:پسرعمو شما فوقالعادهاین...
چشمهایم گرد میشوند و لبهایم به شیطنت باز...
خودش هم از جملهاي که به زبان آورده تعجب میکند.
آرام میگوید
+:ببخشید،من با صداي بلند فکر کردم...
سر تکان میدهم و مغرور می گویم
:_به هرحال حقیقت رو گفتی..
نیکی با لبخند سر تکان میدهد و شانه بالا میاندازد.
میگویم
:_حرفهاي صبحت منو به فکر برد...
تو چقدر بیشتر از سنت میفهمی...راستی چی شد که
اینجوري،یعنی.. چطور بگمــ معتقد شدي ؟
سرش را پایین میاندازد و دوباره در چشمهایم خیره میشود.
+:به قول عمووحید،تأثیر لقمهي حلال باباهامونه..
تعجب میکنم.
:_لقمه هم حلال و حروم داره مگه؟؟
با طمأنینه سر تکان میدهد
+:معلومه که دارهـ....
الآن پولِ توي حساب یه کارمند،یه باغبون،یه پزشک،یه وکیل،یه
حسابدار که همشون شرافتمندانه زندگی میکنن با پول توي حساب
اون نزولخور،یکیه ؟
معلومه که نیست...
میدونین سیدالشهدا تو روز عاشورا بعد اون همه صحبت،وقتی سپاهِ
شام هلهله کردن،فرمودند:" صداي من را نمیشنوید چون
شکمهایتان از لقمهي حرام انباشته شده"
زندگی آینده ي یک نسل به این،لقمه ها بستگی داره...
سکوت میکنم.
مثل همیشه در برابر استدلالهایش کم میآورم.
کمی که میگذرد،میگویم
:_من یه کار بدي کردم نیکی...منو ببخش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۳۵ و ۸۳۶
با نگرانی میپرسد:چی شده ؟؟
:_واسه بقیهي پول،مجبور شدم ماشبن رو بفروشم..ببخشید باید قبل
از فروختن،باهات مشورت میکردمـ
+:پسرعمو ماشین خودتون رو فروختین...
:_نه دیگه.. خودت گفتی..دیگه من و تو نداریمجیبمون مشترکه،به
هرحال شریکیم و همسایه!
قول میدم بهترشو بخرم..
لبخند میزند.
طلا،چند تقه به در شیشهاي بالکن میزند و با سینی چاي و شیرینی
وارد میشود.
نیکی با خنده میگوید :خیر باشه طلاخانم،شیرینی از کجا؟
طلا سینی را رویـمیز میگذارد:آقا خریدن...
نیکی با تعجب نگاهم میکند.
فنجانم را برمیدارم و میگویم:واسه اون قضیه نیس،شیرینی
شراکتمونه...
لبخند میزند و دلم میلرزد.
یک چیز را خیلی خوب فهمیدهام.
این احساس شیرین،این لرزش گاه و بیگاه قلبم،این دل ضعفه هایم
براي خندههایش، همهي اینهارا در تمام عمرم فقط یک بار تجربه
خواهم کرد،آن هم کنار نیکی..
حیف است...
نمیتوانم از دست بدهمش..
باید...باید مالِ من باشی،براي همیشه....
*نیکی*
طلا،دیسِ پلو را روي میز،کنار ظرف خورشت میگذارد و
میپرسد:کاري با من ندارین خانم؟
لبخند میزنم:نه طلاخانم،اسباب زحمتت شد،شرمنده..
طلا با لبخندي به طرف آشپزخانه میرود.
مسیح،بشقابمـ را از مقابلم برمیدارد و برایم برنج میریزد.
صداي زنگ موبایلم میآید.
"ببخشید" میگویم و به طرف اتاق میروم.
کمی نگرانم،از تلفنهاي این موقع، خاطرهيخوبی ندارم.
ناشناس است،با پیششمارهي تهران.
به طرف میز میروم.
:_ناآشناست،جواب بدم؟
مسیح با تعجب نگاهم میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۳۷ و ۸۳۸
+:از من میپرسی؟
سر تکان میدهم.
:_میشه شما جواب بدین؟
مسیح لبخند گرمی میزند،لبخندي که قلبمـ را به آتش میکشد.
شبیه پسربچهها میشود وقتِ خندیدن.
پسربچههاي شلوغی که دوست داري دستت را بین ـموهایشان
بکنی و بهم بریزي تارهاي آشفتهي شبرنگشان را...
زنگخوردن دوباره ي موبایل افکارم را بهم میریزد.
مستأصل،گوشی را به طرف مسیح میگیرم.
مسیح لبخندش را کنترل میکند،سعی میکند متوجه برق شیطنت
چشمانش نشوم.
سرفهاي مصلحتی میکند و جدي میگوید
+:اگه ازم پرسید چیکاره ي نیکی هستی چی بگم؟
سرم را پایین میاندازم،سهگوش باریک روسري را دور انگشتانم
میپیچانم.
:_راستشو..
مسیح بلند میشود و روبهرویم میایستد.
خوشحالی در مردمکهاي سیاهش،پیچ و تاب میخورد و در همین حال،یک قدم به من نزدیک میشود.
نگاهش میکنم.
سرش را کمی کج میکند و در چشمهایم خیره میشود.
+:آها،فهمیدم...یعنی بگم پسرعموشم؟
آب دهانم را قورت میدهم.
:_تلفن سوخت بس که زنگ زد...
مسیح بلند میخندد و موبایل را از دستم میگیرد.
قبل اینکه موبایل را روي گوشش بگذارد مٻگوید:بعدا مفصل راجع
این موضوع حرف میزنیم...همین که بهم میگی "پسرعمو"
حسِ دویدن خون،زیر رگهاي صورتم، پوستم را میسوزاند.
حتم دارم که لپهایم گل انداختهاند.
با خجالت سرم را پایین میاندازم و پشت میزـمینشینم.
مسیح ، با لبخند شیطنتآمیزش به گونههاي داغشدهام نگاه مٻکند
و موبایل را روي گوشش میگذارد.
+:بله؟
+:بله،بفرمایید...
+:من همسرشون هستم..
+:آهــا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۳۹ و ۸۴۰
+:باشه...
+:خدانگهدار
مسیح موبایل را روي میز میگذارد و سرجایش مینشیند.بیخیال و
بیتوجه به من،مشغول خوردن غذایش میشود.
دستهایم را زیرچانهام قلاب میکنم و به غذاخوردنش خیره
میشوم.با اشتها،قاشق پشت قاشق به طرف دهانش میبرد.
خندهام میگیرد،قبلا گفته بود "زیاد پرخور و پراشتها نیست"
خندهام را قورت میدهم و سرفهاي میکنم..
مسیح سرش را بلند میکند و با تعجب میپرسد
+:چرا غذاتو نمیخوري؟
ابروهایم را بالا میبرم و با انگشت به موبایلم اشاره میکنم.
:_جسارتا پشت خط کی بود؟
مسیح به صرافت میافتد
+:عه ببخشید،آخه این دستپخت طلاخانم هوش و حواس نمیذاره
که واسه آدم...از آموزشگاه رانندگی بود..
زهرخندي میزنم.
خاطرات نوزدهسالگی پرماجرایم،یکی یکی برابر چشمانم جان
میگیرند.
دانیال
سیاوش
مسیح
مسیح
مسیح
آشنایی با تو،عجیبترین اتفاق بود.
هنوز نمیتوانم بگویم تلخ بود یا شیرین.
هرچه بود داروي مسکنی بود بر زخمهاي کهنهي خانوادگی.
همین دیشب که تلفنی با عمووحید حرف میزدم،میگفت حال
پدربزرگ بهتر است و از دیدن عکسهاي عروسیما،که بابا و
عمومحمود کنار هم ایستادهاند، احساس خوشبختی کرده و به زعم
خودش،با خیال راحت میتواند دست و دل از دنیا بشوید.
عمو که اینها را میگفت،بغض مردانهاش را پشت کلمات پنهان
میکرد.
اما من متوجه بودم،شرایط سخت عمو را..
مسیح دستش را جلوي صورتم تکان میدهد
:+کجایی؟؟
سرمـ را بالا میآورم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷