ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل و هفت عالیه کنار سمیه نشست:میدونی سمیه...باهاش حرف زدم..بنظرم مردزن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت چهل وهشت
یک ماهی میگڋرد.امروز اول محرم است.درطول این یک ماه،علی یک هفته ای به مرخصی آمدودوباره برگشت.ده شب اول محرم را،خانواده مهدویان مراسم دارند.سمیه از صبح به خانه شان آمد تاکمک کند.
=مامان علی نمیاد برا این چن شب؟
±نه..گف خیلی دوس داشتم بیام ولی مث اینکه دهم محرم عملیات دارن،برای اون آماده میشن.
سمیه آهی کشید:ده روزه رفته...ولی خیلی دلتنگشم.
عاطفه خانم درآغوشش کشید:فدای دلت بشم من.گفتش برا دوازدهم محرم مرخصی گرفته.میادان شاالله.
+ان شاالله.
±این چندشبو بجای علیم عذاداری کن.خیلی این مراسمات رو دوست داره.تاپارسال خیلی ڋوق داشت برای این ده شب.انقدردوست داشت که من واقعا متعجب میموندم...مگه میشه آخه...مطمئنم دلش خیلی گرفته که نیست امسال....
🌷🌷🌷
ده شب به خوبی برگزارشد.امشب شب آخر بودکه مراسم داشتند.
فردایازدهم بود.آخر شب بعداز اینکه مهمانها رفتند،خانواده سمیه هم حاضر میشدند تابروند.حانمهادرآشپز خانه مشغول جمع کردن بودند،بجز سمیه که درحال پیش آقایون روی مبل نشسته بودودر اینستاگرام چرخ میزد.
سمانه خانم ازآشپز خانه نگاهی به سمیه انداخت:دخترپاشو برو حاضرشو.دیر وقته.
+چشم چشم.میرم الان.
±بذارید امشب بمونه اینجاسمیه.
*ان شاالله وقتی علی آقا برگشت تندتند میاد سرمیزنه.الان بریم.
±باشه..من اصرار نمیکنم.ولی دوست داشتیم که....
باجیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماندوهمگی ترسیده به طرف سمیه رفتند....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت چهل ونه
امروز دهم محرم است.ازصبح عملیات راآغاز کرده بودند.عملیات خیلی سختی بود،ولی علی باقدرت میجنگید.
پشت سنگر پناه گرفته بودکه حسین به طرفش آمدوکنارش نشست:علی...ف..فرمانده...فرمانده میگه برو عقب..کارت داره...
_این وسط کار چی آخه؟
+نمیدونم...نگفت چیزی به من..بروزودبیا.
_باشه.
بلندشدوبه سختی به عقب برگشت وپیش فرمانده رفت.
=اومدی علی؟
_بله...چیشده؟
=سردار زنگ زده،باید بری تهران.
_چی؟چرا؟
=گفت یه کاریه که فقط ازدست خودت برمیاد.
_الان باید برم؟
=آره.
_ولی فرمانده...
=ولی نداره.
_من ازکِیه منتظراین عملیاتم.
=باید بری
_یعنی هیچ راهی نداره؟
=....صب کن به سردار زنگ بزنم.
تلفن رابرداشت و به سردار زنگ زد.بعدازچنددقیقه قطع کرد:خیلی اصرار کرد.گفتم که میخوای توعملیات باشی،گفت باشهـ.بعدعملیات بیاد.بعدعملیات بروحتما.
_چشم.
🌷🌷🌷
علی چندداعشی را به هلاکت رساند.وضعیت بدی بود.فقط چندنفری مانده بودند وصدها داعشی.
علی تیری به سویشان پرتاپ کردکه متوجه شدمحسن زخمی شده.
_محسن...خوبی؟
=آره....چی...زی...نیس...
_صب کن.الان میبرمت عقب.
=نه...چطوری...می...بری؟
درهمین لحظه حسین به طرفشان آمد:بچه ها...برگردیم عقب...نمیتونیم کاری کنیم..
_باشه.
کمک کردند محسن بلندشود وبه سختی به طرف مَقَر رفتند.کمی که جلورفتند،ناگهان تیری به پای علی خوردکه موحب شد روی زمین بیفتد.
+علی....
_برید شما...فکرمنو..نکنید..دارن میان..
فریادزد:برید دِ.
لحظه ای گذشت که داعشی هارسیدندوعلی رابلند کردند.علی سعی کرد ازدستشان بیرون بیاید..اما نتوانست..داعشی بالگد به شکم علی زدوباخودشان بردنش....
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
.
| " ایشون اهل بگو و بخند بود و فضای ناراحت محلی را که وجود داشت برطرف میکرد. اگر بحثی می شد ؛ اهل قهر نبود . . . "|
▫️ به نقل از مادر گرامی شهید .
#خاطره | #شهید
#شهید_حسن_مختارزاده
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #یاسین_رحیمی
♨️کــارتِ عابــر بانــک
💙مادر شهید روایت میکند: یاسین اجازه نمیداد هیچکس از کار خِیری که انجام میداد، خبردار شود. به همین خاطر هم هیچکس از رفتنِ او به سوریه خبر نداشت و با اسم دیگری برای دفاع از حرم رفته بود.
❤️یادم میآید برای عید خرید کرده بود و چند جعبه میوه و شیرینی اضافه هم گرفته بود و عقب یک وانت گذاشته بود. روز تشییع پیکر یاسین، رانندهای که میوهها را بُرده بود، تعریف میکرد که یاسین آن میوهها را برای یک خانوادهی بیبضاعت و چند یتیم فرستاده بود.
💙بعد از چند روز فهمیدیم که یاسین، کارت عابر بانکش را به یک خانواده بیبضاعت داده بوده و هرماه، مَبلغی برای گذرانِ زندگی آنها به کارت واریز میکرده است؛ مبلغی که شاید تمامِ حقوق ماهانهاش بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم میشه آقا
همون زائر رو به راهت بشم…
#السلطان_اباالحسن💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
#کلیپ| #ریلز | #استوری📲
#شبتون_امام_رضایی
همیشه میگفت :
دوست دارم زمانی برسه که پیشت
باشم و نبودم رو جبران کنم.
به شوخی میگفت : انقدر نازِتو
بکشم که دیگه احساس غربت نکنی !
پرسیدم :
علی تو خوشبختی؟
گفت : راستشو بگم؟ ناراحت نمیشی؟
گفت : درمقایسه با مردهای دیگه ،آره
خیلی خوشبختم خیلی !
اما اگه منظورت اون خوشبختیِ
ایده آلِ .. اون خوشبختی فقط
با شـهادت بدست میآد . .
دعا کن به اون خوشبختی برسم .
#ڪلام_شهید🔰
رفتن به جبهه ها ...
و دفاع از ڪيان اسلام و قرآن ،
برای مردان خدا تڪليـــف
و امتحان بزرگی محسوب میشود
زيرا جبهه آزمايشگاه مردان خداست
برای اين آزمايش ، بايستی
از تمام وابستگی مادی و غير خدا
گسست و عاشقانه بسوی خدا شتافت.
#شهید_علی_آقا_تجلایی
#فرمانده #عملیات_بدر
🌷شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ در خانوادهای مذهبی؛ در کرج به دنیا آمد. اما بیشتر از ۱۲ سال نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیاش ابدی شود.
وصیت نامهاش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط کرد و در گوشهای پنهان؛ که بعد از شهادتش به دست خانوادهاش رسید.
🌷یکبار، بلکه چند بار باید این وصیت نامهها را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضی دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود
را از اباعبدالله علیه السّلام گرفتند.
"شهید رضا پناهی"
#امنیت_اتفاقی_نیست
🌹در محضر شهیدان:
🔸از شما می خواهم ، به جان امام زمانمان مهدی موعود(عجل الله تعالی فرجه) پشت ولایت را خالی نکنید.
گوش به امر رهبر انقلاب و دنباله رو ایشان،
هر چه امر می کنند بی چون و چرا بپذیرید،که والله سعادتتان در همین است.
🌷فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم احمد اعطایی..
شهید مدافع حرم🕊🌹
#احمد_عطایی
در دنیا آدمهایۍ هستند
کھ بھ ظاهر زندهاند
نفس مےکشند، زندگے مۍکنند
اما در حقیقت اسیر دنیا
بردهۍ زندگے و ذلیل حوادث هستند!
شهید#مصطفی_چمران🕊🌹
#فایل_صوتي_امام_زمان
✍قَــلَم بــردار!
امروز فرصتِ امضاست؛
زیر عهدنامه ی عشـــق...
✨بیـا...
تا رسیدن، راه زیادی نمانده است!
قلم بردار و امضاء کن!
و پای این عهد، صادقانه بایست👇