eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
_نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه! صدرا: _من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: _منظورمون اون دختره نیست! آیه: _منو رها جان همکاریم؛ از اوایل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کلینیک صدر هم همکاریم؛ حتی تِز دکترامون رو هم توی یک روز ارائه دادیم؛ البته نمره‌ی رها جان بهتر از من شد! شیدا اخم کرد: _خانم دکتر... آیه حرفش را برید: _لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه‌ست. شیدا تابی به چشمانش داد: _آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا! آیه: _رفاقت معنیش همینه دیگه! شیدا: _اما شأن و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شأن شما نیست! صدرا مداخله کرد: _شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادر مهدیِ! بهتره این موضوع رو قبول کنی. امیر: _اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا. امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد. صدرا: _اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده! شیدا و امیر متعجب گفتند: _یعنی چی؟ صدرا: _رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته. شیدا: _یعنی حقیقت داره؟ نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۸۳ و ۸۴ شیدا: _یعنی حقیقت داره؟ محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچه‌ها برای شام میمونید؟ احسان هیجان زده شد: _بله... صدرا: _خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه! زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!" صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود. "سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!" آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته‌اش به سمت مَردش میرفت. روی خاک نشست.... "سلام مرد! سلام یار سفر کرده‌ی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده‌ای؟دل من و دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای خودش برداشت و آیه را جا گذاشت!" هنوز سر خاک نشسته بود، که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف‌تر هم مردش بود! فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت: _خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟! آیه لبخند زد: _من ازتون نرنجیدم. دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد: _چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود. پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را پر کرده بود. نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت... ********** َتحویل سال نزدیک بود. آیه سفره‌ی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود، حاج علی سر مزار همسرش، به بهشت معصومه رفته بود، فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند! سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار شهدا رساندند، میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله‌ات با خدا چگونه بود که دو سر سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله‌ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجه‌المعامله کردی که همه به دیدارت می‌آیند؟ تنها کسی که باخت من بودم... من تو را باختم... من همه‌ی دنیایم را باختم!" وقتی از سر خاک بلند شد. زیر دلش درد میکرد. ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی شکمش کشید و کمرش را صاف کرد. فخرالسادات کنارش ایستاد: _با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همه‌ش دل دل میکرد که کی بزرگ میشی، همه‌ش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سال‌ها بچه‌دار نشدید و اونم عاشق بچه‌ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزه‌ی عشقت باش! حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه می‌آمد، گفته بود که بعد از تحویل سال می‌آید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود: _سلام، عیدت مبارک! آیه: _سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟ رها: _اومدیم سر خاک سینا، پدرش و پدرم! آیه: _مهدی کجاست؟ رها: _آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه. آیه: _کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو. تلفن را قطع کرد و برگشت. مردی کنار پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه می‌خواند؛ قیافه‌اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت: _آقا ارمیا هستن. "ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند. نکند همان مرد است! او که اینگونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده‌اش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت محو شد. " اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه هست؟ سرت به کار خودت باشد!" سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد: _حاجی باهاتون حرف دارم! حاج علی سری تکان داد، که آیه گفت: _بابا من میرم امامزاده! ارمیا: _اگه میشه شما هم بمونید! حاج علی تایید کرد و آیه نشست. ارمیا: _قصه‌ی سیدمهدی چیه؟
حاج علی: _یعنی چی؟ ارمیا: _چرا رفت؟ حاج علی: _دنبال چی هستی؟ ارمیا: _دنبال آرامش از دست رفته‌م. حاج علی: _مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟ ارمیا: _الان به هیچی مطمئن نیستم. حاج علی: _الان چی میخوای؟ ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد..... نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدارسردار حاج سعید قاسمی با پدر و مادر شهید عجمیان، از شهدای مظلوم فتنه زن زندگی آزادی حاج سعید قاسمی خطاب به مادر شهید عجمیان: 🔹حرف حاج آقا (پدر شهید درباره دخالت ولایتی در تخفیف پزشک قاتل شهید عجمیان) در تلویزیون، حرف دل ما بود و حرف درستی بود. درود خدا بر شما و پدر شهید و رحمت به فرزندتان و شیری که به او دادید.
به صلابت حیدری اش 🌸
رفیق به هیچکس‌ وابسته نشو ، الّا حسین .‌. همه تا ورودی‌ قبر هستند باهات، اما‌ حسین الی‌ الابد:)♥️ شهیدهادی‌باغبانی🕊🌹
« انت عُدَّتی اِنْ حَزِنْت » چو اندوهناک شوم تو دلخوشی منی🍃 خدا جونم❤️
1_7447441168.mp3
5.23M
همانا با یاد دلها آرام میگیرد شبتون قرآنی🍃
السلام علیک یا اباصالح المهدی، صبحت بخیر آقای من🌸
وَسَارِعُواْ إِلَى مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ و به سوی آمرزشی از پروردگارتان و بهشتی که پهنایش [به وسعتِ] آسمان ها و زمین است بشتابید؛ بهشتی که برای پرهیزکاران آماده شده است؛ سوره آل عمران آیه ۱۳۳🍃
✨ پیامبرگرامی اسلام حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله فرمودند: 💐 یَخرُجُ المَهدی و علی رَأسِه غَمامَةٌ فیها مُنادٍ یُنادی «هذا المَهدی خَلیفةُ اللهِ فَاتَّبِعوهُ» 💫 زمانی که حضرت مهدی علیه‌السلام ظهور می‌کند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا می‌کند «این مهدی خلیفة‌الله است، از او متابعت و پیروی کنید.» 📚 بحارالأنوار ج٥١ ص٨١
نسبت به تربیتِ بچه ها خیلی حساس بود.سعی می کرد به وسیله ی مطالعه و مشورت با کارشناسان ،  بهترین روش تربیتی رو انتخاب کنه . یه روز دیدم بعد از واکس زدن کفشای خودش ، شروع کرد به واکس زدن کفش های پسر بزرگمون وقتی علت این کارش رو پرسیدم، گفت: پسرمون جوونه ، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن ، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس می زنم تا به طور عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم... 🕊🌹
اولین شرط انتظار، عاشقی ست❗️ ✨فقط عاشق، چشم براه می ماند! ✨فقط عاشق؛ برای محبوب، روی خودش پا می گذارد. ✨فقط عاشق؛ می دَوَد و نمی بُرَّد! ❤️منم عاشق هستم؟ 👇
در کعبه‌ی دل شمس و قمر پیدا نیست از هـــــجر شما این دل ما شیدا نیست عــمری‌ست که از دوری‌تان می‌خوانیم بی مـهـدی فـــاطـمـه جهان زیبا نیست اللهم عجل لولیک الفرج✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ روایتی معتبر از امام خمینی (ره) در مورد مصحف حضرت فاطمه (سلام الله علیها) که وقایع آینده تا ظهور در آن نوشته شده است... 📹 امام خمینی (ره) : ممکن است مسائلی از ایران به حضرت فاطمه گفته شده باشد. انتشارباشما🌺
CQACAgQAAx0CUyYOlAACQiBlR5OrqXPcOxAbhe1sTJSP9w5ksQACoxAAAq2oGFJTdh0kz9neUjME.mp3
3.85M
🔊 | تنظیم 📝 دوسِت دارم راست میگم 👤 کربلایی‌سید‌رضا ؛ کربلایی‌محمد ◻️ ؛ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۸۵ و ۸۶ ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچه‌ش بگذره و بره؟ آیه لب باز کرد: _ ! حس اینکه از جا مونده‌های کربلاست... بی‌تاب بود، همه‌ی روزاش شده بود عاشورا، همه‌ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل‌العباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ حرم عمه‌م رو به خاک و خون کشیدن؛ گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید! آخه گریه‌های سر نمازش جگرمو آتیش میزد. آخه هر بار سوریه اتفاقی می‌افتاد به خودش میگفت بی‌غیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنی‌ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟ ارمیا: _خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟ حاج علی: _مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده‌ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره‌ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه‌ها! ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟ حاج علی: _چون شکم‌هاشون از پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، صداش حتی بعد از قرن‌ها هم زیاد سخت نیست! ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟ حاج علی: _به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیم‌ها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین علیه‌السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه‌ها سر می‌بُره؟ ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم! حاج علی: _فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق‌دارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع). ارمیا: _اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن! حاج علی: _اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا رو برای هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا مُشرف به همه هستن، به همه‌ی حق و باطل‌ها؛ به همه‌ی هست‌ها و نیست‌ها، به همه‌ی دروغ‌ها و راستی‌ها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای به مظلومه مهم تلاش ما برای حریم ولایته، امام حسین (ع) اونجا همه‌ی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به برسه؛ از چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث و ؛ نتیجه‌ش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه‌ایم نه نتیجه! ارمیا: _من گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه! حاج علی: _نگاه کن! چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده‌های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی‌برو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا توبه کارا رو دوست داره. آیه در سکوت نگاهشان میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکی‌هایت کرده‌ای که یار جمع میکنی برای بازی‌ای که برایمان ساختهای؟" ************* سال نو که آمد، احساسات جدید در قلب‌ها روییده بود. صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش. محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانه‌ی خنده‌هایش شده بود؛ انگار سینا بار دیگر به خانه‌اش آمده بود... شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید: _میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هرچند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا..... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۸۷ و ۸۸ _...اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا یه جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه‌ی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم میشی؟ چراغ خونه‌ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره! اول فکر کردم به خاطر بچه‌ست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم دلش نشکنه! رها سرش را پایین انداخت. قند در دل صدرا آب میکردند! " چه خوب راز دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من بود؟" رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت. زهرا خانم وسط را گفت: _بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج. محبوبه خانم: _عجله‌ای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم! "فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟" صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش اینگونه نبود! "چه کرده‌ای با این دلم خاتون؟ چه کرده‌ای که خود رهایی و من دربند تو!" رها کودکش را در آغوش داشت ، و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی‌اش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانواده‌ی صدر شدن! مهدی را مقابلش قرار داد: " بزرگ شوی چه میشود طفلک من؟ چه میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می‌آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست؟ من تو را میخواهم! مادرانه‌هایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانی‌هایم را میریزی؟ من عاشقانه‌هایم را خرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟ گمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم! گمانم بود که مادری برایت می‌آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم از فرداهایم! دل زدنم‌هایم را برای دیر آمدن‌هایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه‌هایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبت‌هایش زیر پوستی‌ست! چه بگویم به مردی که می‌خواهد یک شبه شوهر شود، پدر شود! " دست کوچک پسرش را بوسه میزد که در باز شد. رها از گوشه‌ی چشم قامت مرد خانه را دید: " برای چه آمده‌ای مرد؟ به دنبال چه آمده‌ای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم می‌آیی؟ صدرا: _خوابید؟ رها: _آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم! صدرا: _شبیه پدرشه! رها: _نه! شبیه تو نیست! صدرا لبخندی زد. "پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟" صدرا: _منظورم سینا بود. رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _شما ازدواج کنید آیه باید بره؟! "به بودن من و تو در آن خانه می‌اندیشی عزیزِدل؟ می‌توانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه‌ام شوی؟" صدرا: _نه؛ میمونن! خونه‌ی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و جوری که دوست داری آماده‌ش میکنیم! آیه خانم هم میشه همسایه‌ی دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه! رها: _با خون‌بس بودن من چیکار میکنید؟ جواب فامیلتون رو چی میدی؟ صدرا: _فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو سخت‌تر از روبه‌رو شدن با اوناست! رها: _رویا چی؟! صدرا: _رویا تموم شده رها، باورکن! از وقتی اومدی به این خونه، همه رو کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت! رها منو ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمی‌افتاد، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده! رها: _شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم! صدرا: _یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ گفتم، همون‌ موقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم. رها: _فرصت بدید باورتون کنم! صدرا: _تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی نمیشی! َ "چقدر خوب ناگفته‌های قلبم را میدانی مرد!" صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت: _بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش! رها تلفن را گرفت و شماره گرفت. صدرا از اتاق بیرون رفت. خاتونش خواهرانه‌های آیه‌اش را میخواست. رها: _آیه! سلام! آیه: _سلام! چی شده تو هی یاد من میکنی؟ رها: _کی میای؟ آیه: _چی شده که اینجوری بی‌تاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟ رها: _تو از کجا میدونی؟ آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون....
نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
یکی از مدافعان حرم به حاج قاسم گفته بود: جنگ سوریه تمام شد ولی ما شهید نشدیم.. حاج قاسم پاسخ داده بودند: در آینده ای نزدیک فتنه هایی پیش رو دارید، که کل شهدا آرزوی حضور به جای شما را داشته باشند! آن روز من نیستم اما شما پشت آقا را خالی نکنید. 💔
زندگی مثل نقاشی کردن است خطوط را با امید بکش اشتباهات را با آرامش پاک و قلم مو را در صبر غوطه ور کن و با عشق، زندگی را رنگ بزن...
1_6721789104.mp3
27.6M
همانا با یاد دلها آرام میگیرد شبتون قرآنی🍃
قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ فَانْظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذَّبِينَ قطعاً پیش از شما روش هایی [در میان ملل و جوامع بوده که از میان رفته است] ، پس در زمین گردش کنید و با دقت و تامّل بنگرید که سرانجام تکذیب کنندگانِ [حقایق] چگونه بود. سوره آل عمران آیه ۱۳۷🍃