eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ شهید رجایی به عنوان رئیس جمهور به مشهد آمد. از لحظه ای که شهیدرجایی وارد مشهد شد از ایشان عکس تهیه کردم. نحوه استقبال از ایشان برخلاف کسانی که می آمدند مشهد، متفاوت بود. ایشان سوار ماشین شخصیتی نشد و گفت با اتوبوس شرکت واحد می‌آیم. یک اتوبوس شرکت واحد تهیه کردند و مسیر فرودگاه تا حرم را رجایی با اتوبوس آمد. شهید رجایی بعد از نماز ظهر در حرم سخنرانی داشت و بسیار روی مساله مستضعف و حمایت از قشر آسیب‌پذیر جامعه در سخنرانی‌اش تکیه کرد. سخنرانی تمام شد و ما رفتیم دارالضیافه برای ناهار. سفره‌ای که انداخته بودند خیلی عریض و طویل بود و نوع غذایش نسب به غذاهای سایر پذیرایی‌ها متفاوت بود. یعنی مقداری شکیل‌تر و با تنوع غذایی بیشتر.  من جوری نشستم که مقابلم آقای رجایی بود. ایشان که نشست پای سفره، آقای طبسی سمت راست ایشان نشست. آقای غفوری فرد استاندار وقت خراسان هم سمت دیگر نشست. آقای رجایی کمی نان برداشت و شروع کرد نان خالی خوردن. آقای طبسی گفت: آقای رجایی چرا غذا میل نمی‌فرمائید؟ رو کرد به آقای چراغچی نامی که مستخدم آنجا بود گفت: برای آقای رجایی غذا بکش. آقای غفوری‌فرد آمد غذا را بردارد که خودش بریزد، آقای رجایی ممانعت کرد. شهید رجایی گفت: «من الان کلی راجع به قشر مستضعف و تهیدست جامعه حرف زدم چطور پای این سفره بنشینم.» از جایش بلند شد و با حالت قهر رفت. آقای طبسی دستور داد که سفره را جمع کنند و این جلسه به هم خورد. من این حرکت را در هیچ کدام از شخصیت‌هایی که مشهد آمدند ندیدم و هنوز که هنوز است هیچ کسی مثل شهید رجایی در ذهن من تجلی پیدا نمی‌کند. #شهید_محمدعلی_رجایی🌷
❌یادت باشه؛ وقتی میگی؛ ؛ یه جاهایی باید روی شأنت پا بذاری، روی اعتبارت، روی مَقامت، روی خودت... اگه نمی تونی؛ این ؛ واقعی نیست👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... هر که چهل روز زیارت عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم. و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید. حتما هر کجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند. 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
🌹 24 آبان؛ سالروز شهادت ادواردو آنيلي ❤️کسي که امام خميني(ره) پيشانيش را بوسید. ♦️شهید (مهدی) ادواردو آنیلی فرزند جياني آنيلي سناتور و میلیاردر ایتالیایی، صاحب کارخانه ماشین سازی فیات، فراری، اوبکو، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانک‌های خصوصی، شرکت‌های طراحی مد و لباس، روزنامه‌های لاستامپا، کوریره، دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس، در 6 ژوئن 1954 در نیویورک به دنیا آمد. ♦️او تحصیلات مقدماتی را در ایتالیا و سپس در کالج آتلانتیک انگلستان گذراند. پس از آن در رشته ادیان و فلسفه شرق از دانشگاه پرینستون آمریکا با درجه دکترا فارغ التحصیل شد. ♦️اجداد ادواردو با راه‎اندازی کارخانه فیات در ایتالیا این صنعت عظیم را در آن‎جا بنا گذاشتند که امروزه بستگانش سهامدار عمده شرکت فیات، صاحب بانک‌‎ها و بیمه‎ها، باشگاه یوونتوس و... هستند. پدر ادواردو کاتولیک و مادرش یک پرنسس یهودی است. ♦️گفته مي‌شود هدف اصلي يهوديان در وصلت با خانواده آنيلي تلاش براي تصاحب اموال ميلياردي اين خانواده بود به همين دليل بعدها خواهر ادواردو نيز به عقد يک خبرنگار یهودی به نام «الکان» در مي‌آيد، که اين ازدواج با وجود چهار فرزند به طلاق مي‌انجامد و ازدواج مجدد خواهر ادواردو با يک مسيحي صورت مي‌گيرد و از این‎جا به بعد، یک نوع رقابت بین یهودیت و مسیحیت در مورد فرزندان خواهر ادواردو به‎وجود می‎آید. ♦️بي‌اهميتي ثروت آنيلي براي ادواردو و تمايلش به اسلام، موجب مي‌شود که پدرش حاضر نشود میراث خانواده را به او بسپارد؛ لذا جياني‌آنيلي پسر برادرش که يک مسيحي بود را به‎عنوان جانشین ادواردو تعيين مي‌کند. اما چيزي نمي‌گذرد که خبر مرگ پسرعموي ادواردو بر اثر سرطان ناشناخته‎ای مي‌پيچد. اين مرگ نيز از مرگ‌هاي مشکوک خانواده آنيلي بود؛ چرا که اگر وي به عنوان وارث اموال آنيلي زنده مي‌ماند، مدیریت اين ثروت عظيم به یک مسیحی تعلق مي‌گرفت و این خلاف خواسته‌ يهوديان بود. ♦️ادواردو شرح مسلمان شدنش را چنین می‌گوید: «زماني که در دانشگاه نيويورک درس مي‌خواندم، یک روز در کتابخانه قدم می‌زدم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم چشمم افتاد به قرآن و کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آن‌را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش ر ا به انگلیسی خواندم، احساس کردم این کلمات، کلمات نورانی است و نمی‌تواند گفته بشر باشد، اين بود که بسيار تحت تاثیر قرار گرفتم اين شد که آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را می‌فهمم و قبول دارم.» ♦️اولین آشنایی ادواردو آنيلي با تشیع و انقلاب اسلامی ایران از طریق یکی از مصاحبه‌های دکتر محمدحسن قدیری ابیانه، رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا (در سال‌های 58 تا61) بوده که از طريق تلويزيون ايتاليا پخش شده که ادواردو پس از شنيدن اين مصاحبه برای دیدار با وی به سفارت ايران در ايتاليا مراجعه کرده و همين ارتباط ها نهایتا باعث گرویدن آنيلي به تشیع شد.ادوادو چند بار به ایران سفر کرده و زیارت حرم امام رضا(ع) مشرف شده بود. در یکی از این سفرها در هفتم فروردین 1360 در نماز جمعه به امامت آیت‌الله خامنه‌ای شرکت می‌کند. ♦️در همین سفر ادواردو با بنيان‌گذار جمهوري اسلامي ايران دیدار کرده و حضرت امام پیشانی ادواردو را می‌بوسد. ♦️ادواردو نگران سوء‌قصد از سوی صهیونیست‌ها بود و به آقای قدیری گفته بود كه آن‌ها او را به خاطر اسلام آوردنش خواهند كشت و قتل او را به خودكشی، حادثه غیرمترقبه یا بیماری نسبت خواهند داد و حتی او را به زور در یك درمان‌گاه روانی خصوصی ویژه میلیاردرها در نزدیكی مرز سوئیس به طور كاملاً مخفی بستری كرده بودند و بالاخره همان‌طور كه خود ادواردو حدس می‌زد، در 15 نوامبر سال 2000 (24 آبان 1379) در یك واقعه مرموزانه در سن 46 سالگی توسط ایادی صهیونیست جهانی، غریبانه به شهادت رسید. ... صلوات 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۹ و ‌۲۰ وسایلش را جمع کرد و نگاهی به خانه انداخت و به خانه‌ی آیه بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۲۱ و ۲۲ _...من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهی‌ات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...زندگی کن! _دو روز دیگه میره! رها ابرو در هم کشیده گفت: _کجا میره؟ _گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته! رها: _چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟ _با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد! رها: _تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم! آیه: _مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟ رها: _فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم! صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد: _دکتر رحمانی، مراجتون اومدن. زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد: _ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم! آیه لبخند زد: _بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم. رها به رفتن آیه نگاه کرد: _آیه؟! آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد. رها: _یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن نمونده! از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که می‌آید. ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن همسرش میرفت. اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی لبهایش بود. دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان میچرخید. مقابل میز منشی ایستاد: _ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟ منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت: _الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم. ارمیا: _من همسرشون هستم. منشی بلند شد: _شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقه‌ای صبر کنید کارشون تموم میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه. همان لحظه از اتاق کناری‌اش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه کرد و لبخند زد: _خانم دکتر دخترتونه؟ رها: _نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟ مرد جوان: _نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی نمونده، پایان‌نامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم. رها: _خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید. مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به رها سلام کرد: _سلام رها خانم رها: _سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، فعاله، پولش حلاله! ارمیا: _از آیه جز این برنمیاد! رها: _بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده! ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد: _زحمتتون میشه! رها به سمت آشپزخانه‌ای که در میانه‌ی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت ، و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت: _استکان خود آیه‌ست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم! ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت:
_ناراحت نمیشه؟ رها رسید: _از شوهرش؟ ارمیا زینب را روی پایش نشاند: _از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره! رها: _نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟! ارمیا چای را به رسم آیه و سیدمهدی‌اش نفس کشید... عطر زندگی میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که عشق عطر ادکلن‌های فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر کاهگل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است : "اگر در دیده‌ی مجون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی" مگر ارمیا جز خوبی در آیه‌ای که لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟! هنوز چایش به نیمه نرسیده بود ، که در اتاق باز شد و آیه مراجعش را بدرقه کرد. زنی آشفته از اتاق خارج شد ... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۲۳ و ۲۴ زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه، زینب را روی صندلی کناری‌اش گذاشت و بلند شد. نگاهش به آیه دوخته شده بود که صدای مضطربی نامش را صدا کرد: _ارمیا! چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها! آیه: _شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه... ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت می‌آمد و چقدر این بو برایش خوشایند شده بود. زن دوباره گفت: _خودتی ارمیا؟! ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد: _آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم! آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛ خیلی وقته منتظرید؟ در همان‌حال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود. ارمیا: _به قدر خودن نصف این چای! آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت: _پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم. ارمیا سری تکان داد و از گوشه‌ی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود دید. آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت: _حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آب‌قند براش میارید؟ رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد: _تو همونی؟ ارمیا مقابلش ایستاده بود: _یعنی چی آیه؟ آیه: _دختری که عاشقش بودی و رفتی خواستگاریش؟ اونی که یکسال میاد پیش من و از عشقش به مردی که رفت میگه، همون عشق توئه؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _آیه! اینا چیه میگی؟ زن آشفته گفت: _تو ازدواج کردی با دکتر من؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام از من با دکترم ازدواج کردی؟ ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت: _این قصه‌ها چیه به هم می‌بافید خانم؟چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟ زن: _چون عاشقم بودی! ارمیا: _حماقت جوانی بود که تموم شد، همون روز که از خونه بیرونم کردید تموم شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با این خانم آشنا شدم و خواستگارش بودم و الآنم ایشون همسر منن. آیه نگاهش به زن دوخته بود ، که لرزشش هر لحظه بیشتر میشد. رها با آب‌قند رسیده بود که آیه داد زد: _خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا کنید؛ آرامبخش بیارید! صدای خانم موسوی آمد که با تلفن صحبت میکرد. رها لیوان را دست آیه داد و به سمت زن رفت و او را گرفت. لرزشش هر لحظه بیشتر میشد، روی زمین خواباندش. دکتر مشفق آمد: _چی شده؟ آیه: _حمله‌ی عصبی! دکتر مشفق: _آرامبخش چیشد؟ خانم موسوی؟ خانم موسوی رسید و آمپول را به دست دکتر مشفق داد. دکتر مشفق گفت: _محکم نگهش دارید! آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها شدند. دکتر صدر به سالن آمد: _چیشده؟ آیه: _اتفاق بدی افتاده دکتر! همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از پرونده‌اش شماره‌ی خونه‌اش رو دربیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم زنگ بزنید. سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به خانم موسوی که کار سختی بود و زینب به سختی از اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند: _خانم «سپیده رضایی» از یکسال قبل تحت‌نظر من بودن. مصرف مواد و اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق نافرجام... نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد: _... که همین الان فهمیدیم اون مرد همسر من بوده! همه‌ی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه سکوت کرد... ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای کوتاهش کشید: _من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری ندارم! آیه ادامه داد: _مساله‌ی بزرگتری هم هست، این خانم اسکیزوفرن هستن. رها چشمهایش را بست و صورتش از درد جمع شد. دکتر مشفق کلافه دستش را روی صورتش کشید و ادامه داد: _درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان بیشتری میخواد! آیه: _امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم ازدواج کرده! ارمیا: _این یعنی چی؟ رها: _یعنی یه چیز بد... خیلی بد! دکتر صدر: _برای شما و همسرتون بد! دکتر مشفق: _اینم درنظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت! ارمیا: _همسر سابقش؟! آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما،..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
💌بسمـ رب الشـهدا.. |💔| 🌼 تاریخ تولد: ۱۳۶۲/۰۱/۰۱ محل تولد: شاهین‌شهر تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۲۵ محل شهادت: حلب_سوریه وضعیت تأهل: متأهل_داراے‌دوفرزند محل مزار شهید: گلزارشهدای‌زادگاهش 👇🌹🍃 ✍...به مردم ایران بگویید مطیع محض فرامین حضرت آقا باشید و این را بدانید هیچ کس همانند رهبر عزیز انقلاب نمی تواند چنین مقتدرانه و حکیمانه از یک سو ایران را از گزند دشمنان حفظ کند و از سوی دیگر با یک سخنرانی آن چنان وحشتی را در دل دشمن ایجاد کند که فقط با بردن نام نیرو های ایرانی دشمن فرار را بر قرار ترجیح دهد. ....🕊🕊🌹🌹
•••🥀••• [همسرشهید🌹] روزهای زندگی مشترکمان یکی پس از دیگری می‌گذشتند. در کنار هم رسیدگی به کارهای خانواده همواره عبادت کردن و کمک به مردم نیازمند را مدنظر داشتیم. زینب کوچک‌مان پنج‌ساله بود و جان محمدجواد به او بسته بود. در همین روزهای خوش بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ دیگری برای‌مان در نظر گرفته و نام فرزند دوم‌مان را حسین گذاشتیم. خوشبختی‌مان دیگر تکمیل بود و هیچ‌چیز از زندگی نمی‌خواستیم. مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت:«پایگاه دست من امانت است.» هنوز مدت زیادی از تولد حسین نگذشته بود که خبرهای تازه‌ای در خانه‌مان پیچید.همه در بهت این تصمیم بزرگ مانده بودند؛ اما من و همسرم مصمم به انجام این تصمیم بودیم و انگار زمان سپاسگزاری از هدیه خدا رسیده بود. برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچه‌ها سخت‌ترین کار دنیا بود،اما چیزی در درونش به‌هم‌ریخته بود و انگار زمان عمل بود.باید می‌رفت تا به وعده‌هایی که در مناجات داده بود عمل می‌کرد و من علی‌رغم تمام سختی‌ها مشوقش بودم و در دلم می‌گذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً» کم‌کم باید از عزیزترین‌مان دل می‌کندیم. محمدجواد خوشحال به نظر می‌رسید و به بقیه می‌گفت «از همین حالا مرا شهید محمدجواد قربانی صدا بزنید.» برای اعزام آماده بود و حس می‌کرد که بالاخره به آرزویش دارد می‌رسد.مزارش رامشخص کرد.. لحظه وداع سخت بود. آشوبی در دل داشتم. زمان خداحافظی برایم لحظه جان کندن بود. محمدجواد، زینب، عزیز دردانه‌اش را بوسید و بعد حسین را در آغوش گرفت، حسینی که هنوز نمی‌توانست درک کند پدرش دارد برای چه می‌رود. زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه می‌دانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و می‌خواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت. زینب که بیشتر به پدرش وابسته بود بی‌قراری می‌کرد و محمدجواد دائم دختر کوچک‌مان را می‌بوسید. قبل از رفتن زینب از پدر قول گرفت که موقع برگشت عروسکی برایش بیاورد. درسوریه کربلایی دیگربرپا بودو آنها که یزید زمانه‌شان را شناخته بودند  تنفگ به دست می جنگند و در راه آزادی بارگاه حضی زینب مخلصانه پیش میروند.محمدجواد و همرزمش ترکش میخورند.دوستش شهیدمیشود. خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس‌ از آن به تهران منتقل می‌کنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت می‌کند اما جز ذکر یا زینب و یا رقیه چیزی نمی‌گوید. با شنیدن خبر مجروحیت او به تهران رفتم و با بی‌قراری تمام به دیدن مرد زندگی‌ام رفتم. هرگز در زندگی‌ام آن‌قدر غصه‌دار نبودم، اما با یاد حضرت زینب سخت و استوار به دیدار همسرم رفتم. چند روز بعد محمدجواد از بیمارستان مرخص شد و به دیدار فرزندان‌مان آمد. محمدجواد که وارد خانه شد فرزندان‌مان را تنگ در آغوش گرفت و زینب عزیزش را بویید و بوسید. اما این خوشحالی دیری نپایید..شاید فقط۴۵ دقیقه و دوباره حال محمدجواد بد شد و دیگر خانه رنگ پدر ندید. وقتی خبر شهادت محمدجواد را شنیدم، آرزو کردم که دیگر لحظه‌ای پس از او زنده نباشم، اما چه می‌کردم، این راه سپاسگزاری از هدیه خداوند بود و به رضای خدا باید راضی می‌بود. پس از شهادت، دوستان محمدجواد عروسکی برای زینب آوردند و محمدجواد این‌گونه به آخرین قولش وفا کرد. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💠به اين طرف و آن طرف ننگــريد. فقط نگاه ڪنيد به نائــب امـــام زمانتــان تا فــريب نخـــوريد. در گــرداب غيبــت‌ها و تهمــت‌ها نيفتيد. خدا گــواه است ڪه اين بدگويي‌ها ايمــان را مي‌خـورد و انســان را از روحــانيت اخــراج می‌ڪند. لذت مناجات با خدا را از بيـن می‌بــرد.
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۶ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 17 November 2023 قمری: الجمعة، 3 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️10 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️30 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️40 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️47 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌹 امام جواد عليه السلام🌹 : الأيامُ تَهتِكُ لَكَ الأمرَ عَنِ الأسرارِ الكامِنَةِ ؛ امام جواد عليه السلام : روزگار رازهاى نهان را بر تو آشكار مى كند .
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا #شهید_عباس_کریمی_قهرودی نام پدر: احمد ولادت:1336(کاشان) شهادت: 1363/12/23(عملیات بدر) وضعیت تاهل: متاهل صاحب پسری به نام داوود سرباز امام(ره) و مسئول اطلاعات سپاه ۱۱ قدر و فرمانده تیپ سوم سلمان از لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله نحوه شهادت:  در عملیات بدر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش زخمی شد و سپس به شهادت رسیدند مزار:قطعه 24 ردیف 75 شماره23 📜 قسمتی از وصیتنامه شهید: ✍ هیچ قطره‌ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی كه در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می‌خواهم كه با این قطره خون به عشقم برسم كه خداست. 🌷 دعای هميشگی‌تان را فراموش نكنيد. خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار از عمر ما بگاه و بر عمر او بيفزای. خدايا خدايا رزمندگان ما را نصرت و ياری فرما عباس كريمی 61/1/27» 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و #شهید_عباس_کریمی_قهرودی_صلوات 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
میخوام مَنَم باشم! مَنَم یـار باشم؛ دربَست کنارِ خودت! هم اینجا و هَم.... ✨مثلِ زُهیر... ✨مثلِ مُسلِم... ✨مثلِ وَهَـب... میخوام کنارت باشم؛ اجازه هست؟👇
381260_787.mp3
2.05M
حجت الاسلام مومنی 💔با دل شکسته هرکجای عالم را صدا بزنین... 👌بسیار زیبا 👈بشنوید و نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۲۳ و ۲۴ زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه، زینب را روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶ آیه: _بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات شد. بالاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده موند، بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد، و بیماری‌های روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل از اینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر شده! ارمیا: _یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم! آیه: _مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور حاد شده! دکتر مشفق: _باید بستری بشه! آیه: _و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم! دکتر صدر: _دکتر مرادی شما ادامه میدید؟ رها: _باید پرونده‌شو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر! ارمیا: _خیلی خطرناکه؟ دکتر صدر: _برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟ ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاه‌ها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره! مشفق: _خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه کم نگران کننده‌ست چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع رسیدنش به شما میشن! آیه: _اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی... ارمیا ابرو در هم کشید: _برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به دیوار تکیه داده بود گفت: _برای همین ترسیده بودی آیه؟ نگاه آیه به ارمیا بود: _هم آره هم نه! کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در را باز کرد و گفت: _خانواده‌ش رسیدن! دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند. دکتر صدر: _من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه. به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد: _شرمنده که اوضاع به هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که مفصل صحبت کنیم! ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلا موفق نبود: _من شرمنده‌ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم دوباره صدای خانم موسوی آمد: _راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر! خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد: _دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون! رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند. آیه: _بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود. ارمیا: _تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط زندگیمون! آیه: _اَلخَیرُ في ما وَقَع! خیر ما همین بوده، بریم به خرید امروزمون برسیم، من گرسنه‌ام! مهمون شما یا مهمون من؟ ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید: _جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم! ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه چه پسر خسیسی داره؟ ارمیا اصلاح کرد: _اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند ساده‌ام؟ آیه پشت چشمی نازک کرد: _معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد! گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! به خاطر عوض کردن شرایط گاهی صمیمیت‌ها بیشتر میشود! از اتاق که خارج شدند، زینب بُغ کرده روی صندلی نشسته بود. ارمیا در آغوشش کشید روی موهایش را بوسید: _دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا صورتش را بوسید: _دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی! زینب: _ترسیدم! اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری کردن را مشق کند. دست‌خطش که خوب بود، خدا کند غلط املایی نداشته باشد! ارمیا: _تا بابا هست تو نباید بترسی، من مواظب تو و مامانت هستم! این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه دوخت؛ انگار میخواست آیه را مطمئن کند؛ شاید دل خودش را! اشک‌های زینب را پاک کرد: _بریم ناهار بخوریم؟ زینب لبخند زد. چقدر بچه‌ها زود و راحت غم‌ها و ترس‌هایشان را از یاد می‌برند؛ کاش دنیا همیشه بچگانه میماند! غذایشان را که در یک رستوران سنتی خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد بود. حسی جدید و ناب بود. با همسر و دخترش بود... چقدر شبیه آرزوهایش بود، چقدر بوی خوش عشق میداد! تمام مدت حواسش به آیه و زینب بود. دلش میخواست نقش مرد خانواده را خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش نشسته بود. موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۲۷ و ‌۲۸ موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبه‌رو! زینب که لباس را پرو میکرد ، سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازه‌ی کناری بود. به آیه نزدیک شد: _میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن! آیه نگاه به آن مغازه انداخت: _مانتو دارم! ارمیا سرش را پایین انداخت: _میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه! _باشه. ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت ، و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوه‌ای سوخته بود از میانشان برداشت. ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت: _این آبی هم قشنگه‌ها، اینم بردار. آیه اصلاح کرد: _آبی نفتی! ارمیا شانه ای بالا انداخت: _آبیه دیگه. آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت. شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانه‌اش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید. آیه در خانه را باز کرد ، و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛ لامپ را روشن کرد ، و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکس‌هایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سیدمهدی را در خود داشتند جایشان را به عکس‌های آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دسته‌جمعی و دو نفره و سه نفره... رها خوب کارش را بلد بود.... ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت: _عکسای عقدمون؟ آیه: _کار رهاست! ارمیا لبخند تلخی زد: _دلشون برام سوخت؟ _نه! قرار شد عکسا رو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایده‌ی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟ _نه؛ وقت نشد! _زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم! ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تک‌تک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت: _من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟ آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد: _حتماً رهاست. در رو باز میکنی تا من لباس عوض کنم؟ ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت: _وسایلتو از اون خونه آوردی؟ ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت: _آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون! بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده! لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد: _سلام! خوش اومدید، شب‌نشینی اومدید؟ صدرا: _یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم! آیه: _برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید! رها: _اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم. آیه: _بزرگش نکنید، چیزی نیست! ارمیا: _بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست. صدرا اخم کرد: _دوباره داری میری سوریه؟ ارمیا: _مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقه‌ی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانواده‌م شده!
صدرا: _چرا دوباره میری؟ ارمیا: الان موضوع مهم آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا! صدای ارمیا بالا رفته بود ، و صدای گریه‌ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت. وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت: _ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم! صدرا: _من هستم، حواسم بهشون هست! _این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم! آیه دخالت کرد: _فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که! رها: _من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم. ارمیا: _برای خود شما هم خطرناکه. آیه: _به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه. ارمیا: _تا حالا انقدر نترسیده بودم! اعتراف سنگینی بود برای مردی که خط‌مقدم بوده، چه کرده‌ای بانو که نقطه ضعف شده‌ای برای این مرد! صدرا: _حواسمون به زن و بچه‌ت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند! ارمیا لبخندی پر درد زد ، و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود... ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
امروز سالگرد دو شهید مشهدی اغتشاشات ‎ز.ز.ا هست. شهید دانیال رضازاده و شهید حسین زینال‌زاده‌ عزیز؛ که به دستِ یکی از وحوش و کفتارهای ززآ (مجیدرضا رهنورد) مظلومانه به شهادت رسیدند. 🌹برای شادی روح مطهرشون صلوات بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بشارت ظهور و آینده انقلاب از زبان شهیداندرزگو: ▫️۲سال بعد از انقلاب، سیدعلی نامی رئیس‌جمهور خواهدشد ▫️و بعد از چند سال ظهور امام‌زمان محقق خواهدشد. 🎙راوی: همسرمحترم‌شهید🌹