eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت دسترسی اسان به مطالب کانال این پست رو میکنم براتون💛 💫لیست رمان ها💫 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/2553 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/4046 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/10764 https://eitaa.com/tashahadat313/7185 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/24689 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/34361 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/36177 ،🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/43706 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/44122 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/44714 💗 https://eitaa.com/tashahadat313/45376 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/46414 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/47032 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/47589 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/51215 https://eitaa.com/tashahadat313/51887 https://eitaa.com/tashahadat313/52681 https://eitaa.com/tashahadat313/53348 🍏 https://eitaa.com/tashahadat313/54289 https://eitaa.com/tashahadat313/54874 https://eitaa.com/tashahadat313/55484 https://eitaa.com/tashahadat313/56057 https://eitaa.com/tashahadat313/57592 https://eitaa.com/tashahadat313/58729 🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃 ✨مطالب مهدوی✨ 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃 🌟متفرقه 🌟 نماز سکوی پرواز🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 معرفی شهید🌼 🌼 سیره شهدا🌼 وصیت نامه 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 . سخنرانی های استاد شجاعی لینک پست اول https://eitaa.com/tashahadat313/53282 https://eitaa.com/tashahadat313/55910 کارگاه های توحیدی https://eitaa.com/tashahadat313 /55477 https://eitaa.com/tashahadat313/59302 https://eitaa.com/tashahadat313/57851 و..... هرچیزی رو که میخوایید در جستوجوی کانال بزنید پیدا میکنید😍🍃 اینم ناشناس مون برام پیام بزارید در مورد پستها و هرچیزی که میخواید htts://harfeto.timefriend.net/16663665120560
به نام خدا سلام رمان جدید رو شروع میکنیم به نام نویسنده اش هم شهید سید طاها ایمانی هستش ان شاءالله که مورد پسندتون باشه و اینو هم بگم که تمامی رمان های شهید ایمانی براساس واقعیت هست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان 💗 💗 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان 💗 قسمت1 همیشه همینطوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بريده بودم صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم می ر یخت ... هی توم ... با توئم توم ... توماس ... چشمات رو باز كن ديگه ... عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با كفش های میخ دار ... اما قدرت تكان دادن دستم یا باز كردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تكانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فايده نداشت ... حالا ديگه داشت با لگد می زد به تخت ... به زحمت لای چشمم رو باز كردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ... لعنتی هیچ جور بی خیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز كردم ... تصویر مات چهره اوبران در برابرم نقش بست ... بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ می ر یختن ... به اطراف نگاه كردم ... - من اينجا چه غلطی می كنم... هنوز مغزم كار نمی كرد ... با تمسخر بهم نيشخند زد ... تو اینجا چه غلطی می كنی... همون غلطی رو كه نباید بكنی ... تا كی می خوای اینطوری زندگی كنی می دونی دیروز ... صداش مثل چنگك روی شیارهای مغزم كشیده می شد ... معده ام بدجور داشت بهم می پیچید ... دیگه نتونستم خودم رو كنترل كنم ... لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند كشیدی ... من احمق رو باش كه واست قهوه آورده بودم ... برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ... چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی كردم اما سنگینی نگاهش رو حس می كردم ... اومدم بلند بشم كه روی استفراغ خودم سر خوردم و محكم وسط سلول پخش زمین شدم ... دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو كشيدم بالا ... نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی كنند سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه كردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ... یه پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمیز كن قبل از اينكه سروان توی این كثافت ببیندت ... قهوه رو گذاشت كنارم و رفت بيرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می كردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان 💗 قسمت3 مشاهدات اولین صحنه جنايت .... نوجوانی با موهای نیمه ژوليده ... قد، حدوداً 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ تیشرت ليمويی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی كه روی زمین كشيده شده بود ... دستكش ها رو دستم كردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می ریخت ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر میكرد ... چند دقيقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ... دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ... افسر پلیسی كه چند قدمی مون ايستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تيكه انداخت. بهت نمی خورد تازه كار باشی ... خوبه توی این سن اميدت به آينده رو از دست ندادی و به پليس ملحق شدی ... اوبران با ناراحتی بهم نگاه كرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ... چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شكسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگيده 🥺... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست كمك، روی زمین خودش رو كشيده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی نتونسته خودش رو به جايی برسونه ... كسی اون رو ندیده یا نخواسته ببينه ... احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبيرستانی باشه بین... گنگ ها زیادی درگیری پیش میاد... سرم رو آوردم بالا و محكم توی چشمهاش نگاه كردم ... وقت، وقت انتقام بود ... اینجاست كه تفاوت بین یه كارآگاه تازه كار واحد جنايی با یه پلیس گشت كهنه كار مشخص ميشه ... حتی پلیس تازه كاری مثل من می دونه وقتی درگیری توی يه دبیرستان پیش میاد... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش كه تيپ لباس پوشيدنش عین بچه های عادی سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالكوبی ها نمی كنه ... كه از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه كنه این... خالكوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ... بدون اینکه به حالتش توجه كنم ... از جا بلند شدم و بین جمعيتی كه جمع شده بودن، چشم چرخوندم ... اوبران اومد سمتم ... دنبال كی می گردی ... اینجا نیست... كی... مكث كردم و برگشتم سمتش ... - همین الان به تمام پليس هايی كه اينجان بگو سریع كل دبيرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه كنارها رو ... زیر زمین ... انباری یا هر گوشه كناری رو ... محكم توی چشم هاش نگاه كردم ... اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین كس هست که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده ديده ... به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های دبیرستانی و خيابانی بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت5 دوباره داشتم کنترلم رو از دست می دادم ... دلم می خواست با مشت بزنم توی دهنش ... دستم رو مشت کرده بودم اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم ... برگشت پشت میزش ... - کارآگاه ... مندیپ ... توماس مندیپ ... - به نظر میاد شما کارتون رو خوب بلدید که با این شرایط ظاهری ... اداره پلیس به شما هنوز اجازه کار کردن میده اما باید بگم ... منم کارم رو خوب بلدم ... می دونید چی مدرسه ما رو یکی از آرام ترین و بهترین دبیرستان های ایالت کرده ... و باعث شده بالاترین امتیازها رو داشته باشیم... من می تونم از چند صد متری افراد مسئله دار رو بشناسم ... و برام خیلی جالبه افسر پلیس واحد جنایی رو... این وقت از روز ... توی چنین شرایطی می بینم ... چند لحظه سکوت کرد ... پیشنهاد می کنم کارتون رو خارج از این دبیرستان شروع کنید ... چون من بچه های شرور رو قبول نمی کنم ... و همین طور که می بینید در تشخیص آدم های مسئله دار هم خیلی خوبم ... هیچ چیز از آبرو و رتبه علمی دبیرستان واسم مهمتر نیست ... پس دوستانه ازتون خواهش کنم ... بدون وسط کشیدن پای دبیرستان، پرونده رو حل کنید ... البته ما از هیچ کمکی دریغ نمی کنیم ... 🥺تمام سلول های بدنم گر گرفته بود ... انگار توی مغزم سرب داغ می کردن ... به هر زحمتی بود خودم رو کنترل کردم ... می دونستم می خواد من رو برای شروع یه درگیری تحریک کنه ... اما چرا ... چی توی فکر و پشت این رفتار آرام بود بدون گفتن کلمه ای از در خارج شدم ... معاون سریع پشت سرم می اومد ... چند قدمی که رفتم برگشتم سمتش ... می خوام همین الان کل چارت تحصیلی کریس تادئو رو ببینم ... با تمام نکات و جزئیات ... اسامی دوست هاش ... و هر کسی که توی این دبیرستان لعنتی باهاش حرف می زده... پشت سر معاون ... توی مسیر چشمم به اولین پلیسی که افتاد رفتم سمتش ... - سریع یه قیچی آهن بر با دستکش بیار ... از دفتر اصلی که اومدم بیرون حاضر باشه ... پرونده کریس رو داد دستم ... به محض باز کردنش ... اولین نظریه ام تایید شد ... عکس روی پرونده ... عکس کریس تادئو نبود ... شاید چهره ها یکی بود ... اما این عکس، تیپ و شخصیت توی عکس ... متعلق به اون جنازه نبود ... کریس تادئوی 16 ساله ای که به قتل رسیده ... با عکس توی پرونده اش خیلی فرق داشت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 7 به صحنه جرم وارد نشوید.. قیچی آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پله ها ... اوبران از دور اومد طرفم ... پیداش نکردید، مگه ... با تعجب زل زد بهم ... از کجا فهمیدی ... - این مدرسه زیادی تمییزه ... زیادی ... با قیچی، قفل لاکر کریس رو شکست ... اولین چیزی رو که بعد از باز شدن اون در ... اصلاً انتظار نداشتم ... مواجه شدن با بوی اسپری خوش بو کننده فضا بود ... واسه یه پسر دبیرستانی زیادی مرتبه ... گفتی زیادی اینجا تمییزه منظورت همین بود. چند لحظه به وسیله های توش خیره شدم و اونها رو بالا و پایین کردم ... نه ... در بیرونی لاکر تازه رنگ شده ... اما نه توی این چند ساعت ... دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و خیلی سریع شروع کردم به تراشیدن رنگ روی در ... رنگ ها ورقه ورقه از روش کنده شد ... چی کار می کنی توماس... و دستم رو محکم گرفت ... - نظریه ام رو اثبات می کنم ... طبق گفته های مدیر و ظاهر این مدرسه ... هیچ خبری از گنگ های دبیرستانی نیست... اما به در لاکر نگاه کن ... قبلاً روش با اسپری طرح کشیده بودن ... طرحی که قطعاً کار خود مقتوله ... اما فکر می کنم خودشم پاکش کرده ... طوری بهم نگاه می کرد که انگار هیچ چیز از حرف هام رو نمی فهمید ... فکر می کنی از کادر مدرسه کسی توی قتل کریس تادئو نقش داشته... قطعاً مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن ... مدیری که من رو پیچوند و مؤدبانه تهدید کرد ... و داشت با آستانه تحملم بازی می کرد ... و نمی دونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا به نحوی از این اتفاق خوشحال بود... و معاونی که پشت حالت هاش ... هزاران فکر و نظریه خوابیده بود ... اما هنوز برای به زبان آوردن هر حدسی زود بود ... توی حیاط ... سمت پارکینگ ... دوباره چشمم به خون روی زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط آثار جنازه بود روی زمینی که رنگ خون به خودش گرفته بود ... پاهام از حرکت ایستاد ... و نگاهم روی اون خون ها خشک شد ... هیچ وقت به دیدن این صحنه ها عادت نکردم ... برعکس ... برای من، هیچ وقت دیدن جنازه های غرق خون... تکه تکه شده ... زخمی ... سوخته ... عادی نشد ... چرا خشکت زده... صدای اوبران، من رو به خودم آورد ... هنوز گیجی از سرت نرفته یا اینکه یه چیز جدید پیدا کردی نگاهم رو از لوید گرفتم ... اما درست قبل از اینکه دوباره حرکت کنم چشمم به دختری هم سن و سال مقتول افتاد... با فاصله از نوار زرده به "صحنه جرم وارد نشوید" ... ایستاده بود ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ... نه به خاطر زیبا بودنش ... اون تنها کسی بود که بین تمام آدم های اون روز ... با اندوه به صحنه جنایت نگاه می کرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸