🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت50
زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی كه به دايره مواد داده بودم تموم شد .
توی اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز كرديم ... شك من بی دليل نبود ... هر چند توی
اين پرونده ... 🦱الكس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشكيل شد ... دادگاه آخرين پرونده من ... پرونده ای كه ماه ها طول كشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، كريس تادئو ... و اتهام پخش مواد و فروش كارت های شناسایی جعلی
متهم شناخته شد ... قاضی رأی نهايی رو صادر كرد ... و 🦱الكس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غير
قابل بخشش محكوم شد
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون ... دنيل ساندرز هم دنبالم ...
كارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- می خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتی كه كشيديد تشكر كنم ... هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ... اما زحمات شما برای پيدا كردن قاتل ... چيزی نيست كه از خاطر اطرفيان و دوستان
كريس پاك بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانيه به دستش نگاه كردم ... نه قدرت پذيرش اون كلمات
رو داشتم ... نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بی تفاوت به دستی كه به سوی من بلند شده بود ازش جدا شدم ... اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ...
نمی خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افكار مبهم به بايگانی بفرستم ...
برگه استعفام رو علی رغم ناراحتی های اوبران پر كردم ... و وسائلم رو از روی ميز جمع كردم ... اين كار
رو بايد خيلی زودتر از اينها انجام می دادم ... قبل از اينكه يه روز كارم به اينجا بكشه ...
يه دائم الخمر ... يه عصبی ... يه عوضی ... كسی كه تا جايی پيش رفته بود كه نزديك بود یه بچه رو با
تیر بزنه ...از جا كه بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده كريس افتاد ... اطلاعاتی كه قبل از دادگاه دوباره روی
تخته نوشته بودم تا مرورشون كنم ... نمی خواستم وقتی وكيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سؤال از منه
... اجازه بدم كوچك ترين اشتباهی ازم سر بزنه ... و راه رو برای فرار اون باز كنه ...
تخته پاك كن رو برداشتم و تمامش رو پاك كردم ... تصوير كريس رو از بين گيره های روی تخته بيرون
كشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده كرده بود ... من نوجوانی درستی داشتم با آينده ای كه نابودش
كردم ... و اون نوجوانی پر از اشتباهی داشت ... كه داشت اونها رو درست می كرد ...
منديپ ...
صدای سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
يادم نمياد با استعفات موافقت كرده باشم ... و اجازه داده باشم بری كه داری وسائلت رو جمع می كنی....
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#قرارشبانه_شهادت_زیباست
#هرشب_معرفےیک_شهید
🌷شهید دفاع مقدس مجید خدمت🌷
نام:شهید مجید خدمت
نام پدر: عبدالخالق
ولادت: ۱۹/۶/۱۳۴۶ (تهران/اتابک)
شهادت: ۵/۲/۱۳۶۶ (بانه/عملیات کربلای۱۰)
وضعیت تاهل: مجرد
نام جهادی: ندارند اما معروف به داش مجید سوزوکی
اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره) سرباز لشکر۲۷محمدرسول الله
نحوه شهادت: در عملیات کربلای ۱۰ در اثر اصابت گلوله ی ۱۲۰ به سنگر به همراه فرمانده ی شهیدش تورجی زاده سر تعظیم در طریق حق فرود آورد و برای همیشه هم جوار آسمانیان گشت.
سن شهادت: ۲۶
علاقه: سماورسازی
قسمتی از وصیتنامه شهید:
ـــــ ندارند
#یادش_باصلوات
(معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
ڪپی برای تمام گروه ها و کانال ها ازاد است)
زکات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ «فرزند صالح»
🥇 مجموعه تصویری #میخواهم_از_تو_بخوانم
🏡 گزیدههایی از وصیتنامههای شهدا که رهبر انقلاب آنها را بخشی از منشور معنوی انقلاب میدانند.
💬 از تمامي پدر و مادران مي خواهم که به امانتهاي خداوندی خيانت نکنند و فرزندان صالحی تحويل جامعه اسلامی دهند زيرا که هيچ چيز بهتر از فرزند صالح نيست.
💌 وصیتنامه شهید دانشآموز محمدامین احمدپور شهید اهل سنت استان فارس
🌹 وصیتنامه شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 به خدا بدبین نباش ...
▫️استاد #عالی
🔹در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مىخوانيم كه فرمود:
«وَ احْسِنِ الظَّنَّ بِاللَّهِ فَانَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلَّ يَقُولُ: انَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِى الْمُؤمِنِ بى انْ خَيْراً فَخَيْراً وَ انْ شَرّاً فَشَرّاً؛
نسبت به خداوند حسن ظن داشته باش، چرا كه خداوند متعال مىفرمايد: من در نزد گمان بنده مؤمن خويشم (و با آن همراهم) اگر گمان خير داشته باشد به نيكى با او عمل مىكنم و اگر گمان بدى داشته باشد به بدى».
📚اصول كافى، جلد 2، صفحه 72، حديث 3
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
کاش بودید!
چفیه های خون آلود، بر شط آرامش پل بسته اند، در لایه های زیرین هستی، غوغایی است.
قسم به نام سرخ #شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیموده اید، به خون دل می رویم.
ما هر روز، در راه مولای #شهیدان روی زمین، فلسفه می خوانیم و هر شام، عده ای پشت سیم خاردار ابتذال گیر می کنند.
هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام
🌹 #محمدعلی_موحدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای شهیدی که برای مدافع حرم شدن ۲۰ کیلو وزن کم کرد
🔹️روایت مادر شهید لنگریزاده از لحظه جدایی از تمام دلخوشیاش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟💫
💫دعـا قشنگ ترین
⭐️بـده بستون دنیـاست
💫تو نگرانے هات رو
⭐️میدے و خــدا
💫بـه جـاش آرامش میـده
⭐️خـــدایا🙏
💫به همه دوستانم آرامش عطا فرما
💫شبتون خوش🌙
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۸ دی ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 29 December 2023
قمری: الجمعة، 15 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️14 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️15 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️17 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️24 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
#حدیث
خیلی روشنه!😊
فقط این وسط اونایی که به این حرفا اعتقاد ندارن، اما وسط بلاهای نازل شده دارن دست و پا میزنن!🤦♂
سیل، زلزله، کم آبی، فقر و....
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ «اسلام واقعی»
📹 مجموعه تصویری #میخواهم_از_تو_بخوانم
🏡 گزیدههایی از وصیتنامههای شهدا که رهبر انقلاب آنها را بخشی از منشور معنوی انقلاب میدانند.
💬 ای مادران و پدران چشم و گوش را باز كنيد و حالا كه از هر لحاظ انقلابی و از كتابهای پرمعنی و اسلام واقعی را میتوان استفاده كرد، نبايد راه قبل از انقلاب و گذشتهها را رفت و آنها برای ما تمدن درست كردند و همه ما را عقب افتاده و دست شكسته بار آوردند و رفتند و مردند، ما بايد راه ديگری را انتخاب كنيم كه برای فرزندانمان ثمربخش باشد.
📝 وصیتنامه شهید رضا همدانی
نماز سکوی پرواز 19.mp3
4.92M
#نماز 19
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣برای نمازت...
يه جای دنج و آروم انتخاب کن!
پرواز در شلوغی، ممکن نیست!
💓باید فقط تو باشی.... و خود خداااا
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
#شهدا
#ولایت_فقیه
#شهید_والامقام
#محمد_غفاری
پیامم به #امت و ملتی که نائب #بقیه_الله آنان را ملت معجزه اسای قران میداند. بر خلقی ست که #مشتاقانه از جان و مال #خویش در راه خدا می گذرند...
راه ما چیزی جز #پیروی از #ولایت_فقیه به #حق نیست!
چشم و گوش به فرمان #ولایت باشید! و از آن #پشتیبانی کنید و گفته های #مقام_عظمای_ولایت حضرت #امام_خامنه_ای عزیز را با جان و دل گوش کنید و به آن عمل کنید که اگر در این #راه قرار بگیرید به #یاری_خدا سعادتمند و روسفید خواهید شد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید_رضا_عباسی متولد یکم آبان ماه ۱۳۵۸ و زاده شهرستان صحنه بود که دوران کودکی اش در زیر آتش توپخانهها و موشک باران جبهه غرب در دوران دفاع مقدس سپری شد.
شغل شهید پاسدار رضا عباسی #مکانیکی بود اما بعد از ظهور داعش در منطقه و دیدن جنایات فجیع این گروه تروریستی علیه مردم مظلوم منطقه و نیز حرمت شکنیهای بیشرمانه آنها و تهدید برای تخریب حرم مطهر حضرت زینب (س)، خود را مکلف به دفاع از #حرم_اهل_بیت (ع) دانست.
وی پس از گذراندن دورههای آموزشی لازم برای نبرد با کفار #داوطلبانه عازم سوریه شد و علت رفتنش را به همسرش اینگونه بیان کرد، «همانگونه که تمام کفار از سراسر دنیا بر علیه مسلمانان سوریه و عراق جمع شدند ما نیز نمیتوانیم بیتفاوت باشیم و نظارهگر سر بریدن مظلومان باشیم، نمیگذاریم بار دیگر حضرت زینب (س) به اسارت گرفته شود» و سرانجام در ٢١ دی ماه ۱۳۹۴ در منطقه عملیاتی خانطومان در شهر حلب سوریه به #شهادت رسید.🌷
#روحش_شاد_و_یادش_گرامی_باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵
🎥 #فیلم | آخرین دیدار شهید حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع)
با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع)
30.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 #یاد_امام_و_شهدا
🔰تصویری خاطره برانگیز از جبهه های حق علیه باطل و حال و هوای رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس با نوحه ای بسیار زیبا و خاطره برانگیز از مداح اهل بیت (ع) #حاج_سعید_حدادیان
🎙یاد امام و شهدا ؛ دلو میبره کرببلا
بعضی شبا ؛ وقتی بابام کنجِ دلش غوغا میشه
یا بعضی وقتا دلِ شب ، وقتی که از خواب پا میشه
میره یه گوشه میشینه آلبومشو وا میکنه…
خوب میدونم گذشتشو با اونا پیدا میکنه
درد و دلِ این روزاشو با اونا نجوا میکنه
میگم بابا اینا کی ان که با لباس خاکی ان؟
اما هزار تا کهکشون سرتاسرِ هفت آسمون ؛ مونده به زیر پرشون
میگه پسرم نور دلم باغ گلم ؛ همه حاصلم
الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه…
تو هم دعا کن ، که بابات غریب و تنها نمونه
بعد امام و شهدا ؛ زیاد تو دنیا نمونه
اینا تو آسمون من ستاره های سحرن
به جون تو برای من ، عزیزتر از برادرن
به کی بگم ، چجور بگم؟! بعضیاشون تو بیداری ، بعضیاشون تو رویاها…
جلوه ی مولا رو دیدن ! جذبه ی آقا رو دیدن...
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_اسلام
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
#دل_باخته
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت50 زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی كه به دايره مواد داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت51
برگه استعفا رو از روی ميز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسيده بود كه ...
چرا با خودت اين كارها رو می كنی ... تو بهترين كارآگاه منی ... بين همه اينها روشن ترين آينده رو
داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چيز رو خراب می كنی
بی توجه به اون كلمات ...
رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی ميز ...
- حداقل يه چيزی بگو مرد ...
بايد خيلی وقت پيش اين كار رو می كردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم ... چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ... نمی تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ... مغزم ديگه نمی تونه درست و
غلط رو تشخيص بده ... فكر می كردم درست بود اما اون شب نزديك بود ...
نشستم روی صندلی ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم كه ... فقط كافيه حس كنم يه نفر می خواد از پشت سر بهم نزديك بشه ...
چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام كنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جای من نيست رئيس ... نمی تونم برم توی خيابون و با هر كسی كه بهم نزديك ميشه درگير
بشم ...نشست پشت ميزش ... ساكت ... چيزی نمی گفت ... برای چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال
تموم شدن باشه ...
كشوی میزش رو جلو كشید یه برگه در آورد ...برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ... اگه اون گفت ديگه نمی تونی بمونی . .. از اينجا برو ... خودم
با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزی كه تو بخوای موافقت می كنم ...
كلافه و عصبی شده بودم ... نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از
پنجره پرت كنم بيرون
چرا هيچ كس نمی فهميد چی دارم ميگم ... چرا هيچ كس نمی فهميد ديگه نمی تونم به جنازه های غرق
خون و تكه پاره نگاه كنم ... ديگه نمی تونم برم بالای سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر
بخورم ... چرا هيچ كس اين چيزها رو نمی فهميد ...
رفتم عقب و نشستم روی صندلی ...
- چرا دست از سرم برنمی داريد...
اومد نشست كنارم ...
- جوان تر كه بودم ... يه مدت به عنوان مأمور مخفی وارد يه باند شدم ... وقتی كه پرونده بسته شد،
شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ...
وقتی پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور
گردن زنم حلقه كرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می كردم ... چند روز طول كشيد تا جای انگشت
هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روی زمين كنده شد و چرخيد روش ...
- بعضی از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد ... سال هاست از پشت ميزنشين شدنم
می گذره اما هنوز اون مشكلات با منه ... مشكلاتی كه همه فكر می كنن رفع شده ... علی الخصوص زنم ...
🥺اما هنوز با منه ... تك تك اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگی ماست توماس ... زندگی ای كه بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم های فوق العاده ای نيستيم
اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوی افرادی بإيستيم كه امنيت مردم رو تهديد می كنن ...
امنيت ... تعهد ... فداكاری ... كلمات زيبايی بود ... برای جامعه ای كه اداره تحقيقات داخلی داشت ... اداره
ای كه نمی تونست جلوی پليس های فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادی كه به راحتی می تونستن در حين مأموريت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت
هر كسی شليك كنن ...
اين چيزی نبود كه من می خواستم ... نمی خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...سال ها بود كه روحم درد می كرد و بريده بود ... سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توی خواب و
بيداری دست و پنجه نرم می كردم ... مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده
بودم ... و اين تنفر چيزی نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شليك چند گلوله گوش كنن ... و پای برگه های
ادامه مأموريت افرادی رو مهر كنن كه اسلحه ... اولين چيزی بود كه بايد ازشون گرفته می شد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت52
برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی .. . هر چند لفظ اجباری بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت كردم يه گوشه ... و به در و ديوار ساكت و خالی خيره شدم ... تلوزيون هم چيز جذابی
برای ديدن نداشت ... ديگه حتی فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ... رفتم در خونه استفانی ... يكی از دوست های
نزديك آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لای در ...
بيخيال بستن در شد و رفت كنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
ی دونی اين كاری رو كه انجام دادی اسمش ورود اجباری و غيرقانونيه ...
پوزخند خاصی صورتم رو پر كرد ...
- اگه نرم بيرون می خوای زنگ بزنی پليس
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- می تونی ثابت كنی من توی جرمی دست داشتم ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بی اجازه وارد خونه اش شده بودم
... آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ...
چی می خوای..
- دنبال آنجلا می گردم ... چند هفته است گوشيش خاموشه ... می دونم ديگه نمی خواد با من زندگی كنه
... اما حداقل اين حق رو دارم كه برای آخرين بار باهاش حرف بزنم ...
حتی حاضر نبود توی صورتم نگاه كنه ...فكر نمی كنم اينقدرها هم شوهر بدی بوده باشم ... حداقل نه اونقدر كه اينطوری ولم كنه ... بدون
اينكه بگه چرا ...
برای اینکه بفهمی چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگی كنه لازم نيست كسی چيزی بهت بگه ... فقط
كافيه يه نگاه توی آينه به خودت بندازی ... تو همون نگاه اول همه چيز داد ميزنه ...
برای چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بی اختيار پرت كردم توی ديوار ... با من درست حرف بزن عوضی ... زن من كدوم گوريه ...
چشم های وحشت زده استفانی ... تنها چيزی بود كه جلوی من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتی نمی دونستم چی بايد بگم ... باورم نمی شد چنين
كاری كرده بودم ...
🥺معذرت می خوام ... اصلاً نفهميدم چی شد ... فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم های پر🥺 اشكش هنوز وحشت زده بود ... وحشتی كه سعی در مخفی كردن و كنترلش داشت ... نمی خواست نشون بده جلوی من قافيه رو باخته ...
آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر می فروخت .. . نه اينكه بخواد دل كسی رو بسوزونه، نه ... هميشه
بهت افتخار می كرد ... حتی واسه كوچك ترين كارهايی كه واسش انجام می دادی ...
اما به خودت نگاه كن توماس ... تو شبيه اون مردی هستی كه وسط اون مهمونی ... جلوی آنجلا زانو زد و
ازش تقاضای ازدواج كرد... اون آدم خوش خنده كه همه رو می خندوند..
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط كافی بود چند دقيقه كنارت بشينيم یه... زمانی همه آرزو داشتن با تو
باشن ... و تو روی اونها دست بزاری ... با خودت چی كار كردی... چه بلايی سرت اومده ...
برای یه لحظه بی اختیار اشك توی چشم هام حلقه زد🥺 ...
هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم 🥺🥺
بدون اينكه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفانی زدم بيرون ... نمی تونستم جلوی اشك هام
رو بگيرم اما حداقل می تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش خورد نكنم ...
راست می گفت ... ديگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فريادی كه سر اون گلدون بيچاره خراب شد
... نه به اين اشك هايی كه متوقف نمی شد ... و اون جمله آخر كه برای خارج شدن از دهانم حتی صبر
نكرد تا روش فكر كنم ...برگشتم توی ماشين ... نشسته بودم روی صندلی ... دستم سمت سوئيچ نمی رفت كه استارت بزنم ...
بی اختيار سرم رو گذاشتم روی فرمون ... آرام تر كه شدم حركت كردم ... چه آرامشی... وقتی همه
آرامش ها موقتی بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت53
نيم ساعت بيشتر بود كه نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت می كردم سمت ديوار ... می
خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هيچ كاری رو نداشتم ... قبل از اينكه آنجلا تركم كنه ...
وقتی سر كار نبودم يا اوقاتم با اون می گذشت ... يا برنامه می ريخت همه دور هم جمع می شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر می زدم كه چقدر اين دورهمی ها اعصاب خورد كنه ... 🥺اما حالا اين
سكوت محض داشت از درون من رو میخورد ...
توپ رو پرت می كردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمی گشت سمتم ... و من غرق فكر بودم
به زنی فكر می كردم كه بعد از سال ها زندگی و حتی زمانی كه رهام كرده بود هنوز دوستش داشتم ... 🥺
اونقدر كه بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم ... واسه همین
هم، همه مسخره ام می كردن ...
غرق فكر بودم و توی ذهنم خودم رو توی هيچ شغل ديگه ای جز اداره پليس نمی تونستم تصور كنم ...
بيشتر از ده سال از زمانی كه از آكادمی فارغ التحصيل شده بودم می گذشت ... شور و شوق اوايل به
نظرم می اومد ... با چه اشتياقی روز فارغ التحصيلی يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس
پليس گرفتم ...
🥺غرق تمام اين افكار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صدای زنگ تلفن بلند شد ... از اداره
بود ...
خانواده كريس تادئو برای دريافت وسائل پسرشون اومدن ... برای ترخيص از بايگانی به امضا و اجازه
شما احتياج داريم كارآگاه ...
بديد اوبران امضا كنه ... ما با هم روی پرونده كار كرديم ...
كارآگاه اوبران برای كاری از اداره خارج شدن .. . اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه
نمی تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه ای برگردن ...چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژی تازه ای وجودم رو پر كرد ... از اون همه بيكاری و علافی خسته
شده بودم ... سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم كار توی اون اداره برام سخت و طاقت
فرسا شده بود از اينكه بيكار بشينم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درمانی برم بهتر بود ...
حالا برای يه كاری داشتم برمی گشتم اونجا ... هر چقدرم كوتاه می تونستم يه چرخی توی محيط بزنم و
شايد خودم رو توی يه كاری جا كنم ... اينطوری ديگه رئيس هم نمی تونست بهم گير بده ... به خواست
خودم كه برنگشته بودم
وارد ساختمون كه شدم حتی ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژی ای كه
چندان طول نكشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروی اصلی رو چرخيدم سمت.. .
خنده روی لبم خشك شد ... دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمی شد ... اون ديگه
واسه چی اومده بود... تمام انرژی ای رو كه برای برگشت داشتم به يكباره از دست دادم ... حتی ديدن
چهره اش آزارم می داد ...
خيلی جدی ادامه راهرو رو طی كردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بايگانی ايستاده
بود و زودتر از بقيه من رو ديد ... با لبخند وسيعی اومد سمتم ... سلام كرد و دستش رو بلند كرد ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... در جواب سلامش سری تكان دادم و بدون توجه خاصی از كنارش رد
شدم ... اين بار دوم بود كه دستش رو هوا می موند ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت54
جا خورده بود اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع كرد و با حالتی گرفته و جدی پشت
سرم راه افتاد ...
آقای تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدی گرم و با محبت بود كه
از اين حس، وجود خالی من پر می شد كارآگاه ما واقعاً متأسفیم ... نمی خواستيم مزاحم شما بشيم اما گفتن برای اينكه بتونيم وسائل كريس
رو بگيريم به امضای شما نياز داريم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ...
زحمتی نيست ... بيكار بودم ... به هر حال كمك به شما بهتر از بيكار گشتنه ...همين طور كه قلم رو از روی ميز برمی داشتم نيم نگاهی هم به ساندرز انداختم ... ساكت گوشه راهرو
ايستاده بود ... آقای تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتی پيش كريس داشتن ... نمی دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا
همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو می تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روی برگه ها ... پس دليلش برای اومدن و خراب كردن بقیه روزم این بود ...
نيازی به حضورش نبود ... درخواست شما كفايت می كرد ... با همون يه درخواست می تونيم تمام
وسائل رو آزاد كنيم ... البته چيزهايی كه به عنوان مدرك پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه
فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگانی ...
فضای سنگينی بين ما حاكم شده بود ... جوی كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . ..
خودشم ديگه كامل فهميده بود من اصلاً ازش خوشم نمياد ... و فكر كنم آقای تادئو هم اين رو متوجه
شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديك نمی شد ... و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روی
يكی از ما می گرفت و به ديگری نگاه می كرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم ... و
آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالی دردناكی وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديك نمی شد ...
👨🏻آقای تادئو ازبين اونها يه دفتر چرمی رو در آورد
ساندرز با ديدن اون چند قدمی ما نزديك شد ...
زير چشمی نگاهی به من كرد و جلو اومد ...
دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ... بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه از همه خداحافظی كرد و
اونجا رو ترك كرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حركت كردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه
... رفتم سمت سالن ورودی تا از اداره خارج بشم ... در حالی كه به قوی ترين شكل ممكن حالم گرفته
بود ... و هيچ چيز نمی تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توی سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته های دفترش رو میخوند ... اومدم بی
سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ... كه ناگهان چشمش به من افتاد ...
كارآگاه مندي
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
⭕️سه شخصیت خاص دیماه
🔹دوازدهم، سیزدهم و چهاردم دیماه، یادآور نام سه شخصیتی است که رهبر معظم انقلاب بهصورت ویژه و پرتکرار از ایشان تجلیل کردند.
🔹دوازدهم دیماه، سالروز ارتحال دانشمندی است که حتی مخالفان سیاسی او، از سفره گسترده علمی او بهره می بردند.
🔹عظمت شخصیت چندبعدی آیتالله #مصباح_یزدی بهخاطر ضعف مفرط دوستان در معرفی و بغض بیپایان دشمنانش هنوز برای بخش بزرگی از جامعه پوشیده است.
🔹سیزدهم دیماه، سالروز شهادت شاگرد اول مکتب امام خامنهای و فرمانده سپاه انسانیت بدون مرز است.
رفتار او مکتب بود چون #حاج_قاسم_سلیمانی حقیقتا نابغه عملکرد جهادی و جذاب در جامعه و جبهه بود.
🔸چهاردهم دیماه، سالروز شهادت کسی بود که رهبر انقلاب او را «دانشمند مؤمن و جهادگر»، «شخصیت ارزشمند»، «کانون امید و ابتکار و نوآوری»، «یکی از فرزندان صالح انقلاب» نامیدند و بارها از او تجلیل کردند.
🔸دکتر سعید #کاظمی_آشتیانی به عنوان یکی از تاثیرگذارترین دانشمندان غرب آسیا که با توسعه دانش سلولهای بنیادی دست برتر علمی را برای ایران ایجاد کرده بود، در فهرست ترور موساد قرار گرفته بود.
✍️حمیدرضا ابراهیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ «مزد زحمات»
📹 مجموعه تصویری #میخواهم_از_تو_بخوانم
🏡 گزیدههایی از وصیتنامههای شهدا که رهبر انقلاب آنها را بخشی از منشور معنوی انقلاب میدانند.
💬 و اما مادر مهربان:
نمی دانم چگونه از زحمات ۲۰ ساله ات که در حق من بهجا آوردی تشکر کنم،ولی خوشحال باش که ۲۰ سال زحمت مرا کشیدی و طوری مرا پروراندی که در آخر بتوانی هدیه علی اکبر کنی . مادر آنها که خالصانه حسین حسین گفته و به شعارشان در جبهه ها عمل کردند،آخر به پیش آقای خود رفتند،درست است،که من کربلا را ندیده شهید شدم ولی خوشحالم در راه کربلا شهید می شوم.
📝 وصیتنامه شهید حمید اللهیاری
همیـنالانیهـویی ↯
دستتو بزار رو سینه ات یه دقیقه
زمـــان بگیـر و مـدام بگـــــــو؛ #یامهـــــــــــدی حــداقلش اینه ڪه روزِ قیامت میگے قلبـــــــــم روزی یه دقیقـــه به عشقه آقـــــــام زده