eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_بیست_و_یکم چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. ر
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت_بیست_و_دوم هی عمو؟ - چیه وروجک؟ - !اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل - !زن ذلیله دیگه - :میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید .فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه - .و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند * مهدی؟ کجایی؟ - از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم، .مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ - :به سمتم برمیگردد سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ - .جماعت دونفره بخونیم .باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این !نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق :سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد !قبول باشه هانیه خانم - !قبول حق باشه آقا مهدی - .با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی - :لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ - :میخندد .چشم فرمانده... الان میرم - * سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و :میگویم !بده من - :ابرو بالا میاندازد .نه... خودم انجام میدم - .اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم - از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد. چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به :پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان .بفرما آقا... دیدی گفتم یاد میگیرم - صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد. :انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میدهد !کل سر و صورتت رو سیاه کردی که - بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست دارد. نزدیکم میآید، باز هم رویِ موهایم بـ ـوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام :نظامی میگذارد .با اجازه فرمانده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیست_و_سوم چشمک شیطانی میزند و ادامه میدهد !سعی کن ناهار نیمرو نباشه - :و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد !خیلی دوستت دارم هانیه - :تقریبا داد میزنم !من بیشتر ستوان - *** ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیهی .مایه را هم میریزم و به اتاق میروم از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در ذهنم تداعی میشود. یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟ خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من هنوز شش یا هفت سالم بود و مرداد ماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به خانهی خانمجان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی .میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید .نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن کوکوسیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی .مثلا غذایم میشوم سلام... چی شده هانیه؟ - :گردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویمترسیده به عقب برمی سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟ - :با لبخند میگوید سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی... - ببینم این بوی چیه؟ :با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم آخه چرا؟ - :میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست - .میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری :خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند چیه؟ - .تو خیلی خوبی مهدی - .نه به خوبیِ تو - .به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم :آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟ - در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی .پررنگتر میشود. متوجه حضورم نمیشود خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان افکارم خودی نشان میدهند. جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش :را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود. لبخندی میزنم و میگویم !فوضولیها - !میخندد... میمیرم :از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید تو کِی اینقدر عاشق شدی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیست_و_چهارم خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم - :دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید .میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن - ...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم - ...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی - .آقای پر از سادگی گشنهمونه - :بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید .شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم - میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش :اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ - فهمیدی؟ - خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ - ...حالا هر چی - .چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم - :میخندد و میگوید !ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم - *** خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری .خوابیدم چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را !که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند :سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم کجا میرفتی؟ - .سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو - .خب بیا بریم خونهی ما - .نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو - .لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است .کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای .رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم :عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید .دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه - میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو :میپرسم چیه این پلاستیکها؟ - :مهدی میگوید ...نگاه کن توشون رو - یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی !پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی :زهرا متعجب میپرسد عروسک؟ - :عموسبحان با شیطنت میگوید .آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید - .و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الطاف پدرانه امام زمان علیه السلام به شیعیان 🎤 آیت الله ناصری (ره) ❇️ در روایتی آمده است که امام زمان (عج)، هر روز عصر به پرونده‌ی شیعیان نگاه می‌کنند؛ اگر آن شیعه گناه و خلافی کرده باشد، محاسن مبارکشان را بدست گرفته و دعا می‌کنند که 🔸 «پروردگارا صاحب این پرونده اظهار دوستی ما را می‌کند، گناهش را عفو کن.» ▫️ و اگر عبادت و کار خیری از او صادر شده باشد، دعا می‌کنند که 🔸 «خدایا این عمل را از او قبول کن.» 🏷 (عج) (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 29 February 2024 قمری: الخميس، 19 شعبان 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹غزوه بنی مصطلق، 5_6ه-ق 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️20 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیه السلام ▪️25 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️28 روز تا اولین شب قدر ▪️29 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام @tashahadat313
🔹 امام زمان (عج) فرمودند: ما اهل بیت در رعایت حال شما هـیـچ کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نمی‌گیریم وگرنه مـحـنـت و دشـواری‌ها شما را فـرا می‌گرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع می‌ساختند. 📚 بحارالأنوار، ج۵۳، ص ۷۲ ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه رفیق شهید پیدا کنین! بعد شروع کنین باهاش رفاقت کنین بعد از چند وقت اثرش رو توی زندگیتون میببینید🙂 منتها یک شرط داره....! ؟؟؟ @tashahadat313
- - ‏اگر تمام عالم هم بگن نیا پای صندوق رأی .. من برای لبخند تو ، برای زمین نموندن حرفت ، جونمم میدم .. رأی دادن که چیزی نیست : )' 🪴 @tashahadat313
🖼 🌷 شهید مرتضی آوینی: " حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتما باید اول آن را بگیرد..." 🕊 @tashahadat313
●آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: “این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟! " در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟" ●ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد.کمکش کردم تا بلند شود به سختی روی پای خود ایستاد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت دستش را با ادب به سینه نهاد و گفت : السلام علیک یا اباعبدالله ... یکباره گردنش کج شد  به زمین افتاد ... احمد علی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش می گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت..."  📎شاگردخاص آیت‌الله حق‌شناس 🕊🌹 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مجموعه‌ی توحیدی ... ۱۰ ☀️ برای تجربه‌ی حال خوبی که دائمی باشد...، برای آرام بودن و آرامش گرفتن...، تنها و تنها، یک راه وجود دارد! ✨ بهتر بگوییم: یک راز! رازی که در هشتادویکمین آیه از سوره‌ی مبارکه‌ی نحل، نهفته است: وَ اللهُ جَعَلَ لَكُم ممَّا خَلَقَ ظِلَالاً...💫 اوست که برایتان سایه‌سار خلق کرد! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رای می دهم تا افرادی همچون شهید دیالمه ها که بعضا گمنام هم هستن و شاید در لیست ها هم نباشند را در مجلس ببینم... ✌️🇮🇷 @tashahadat313
Eitaa.apk
55.34M
نسخه جدید ایتا منتشر شد 🔥 این نسخه دارای قابلیت تماس صوتی و تصویری و درحال نوشتن است. همچنین برخی از اشکالات نسخه قبلی برطرف شده. لطفاً منتشر کنید تا همه نصب کنند👇 @tashahadat313
از علامه پرسیدند: کجا می‌شود امام زمان(عج) را پیدا کرد؟ فرمودند: آدرس حضرت آیه ۵۵ سوره قمر است 'في مَقعدِ صِدقٍ عندَ مَلیکِ مُقتَدِر' هرجا ذکر و یاد پروردگار باشد، حضرت آنجا تشریف دارند..🌱 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیست_و_چهارم خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت_بیست_و_پنجم زهرا شاکی میشود بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟ - !نه بابا... هانیه که بچهست ولی شما یه پا خانمی - !عمو - :دستش را میگذارد روی گوشهایش جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چهطور تحملش میکنی مهدی؟ - :مهدی نگاهم میکند و میگوید .فرشتهها رو که تحمل نمیکنن - .رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانهای میزنم و در دلم قربان صدقهی عزیزِ جانم میروم :عمو اما سری به نشانهی تاسف تکان میدهد !زن ذلیل - حالا نگفتین اینها چیه؟ - :عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید هزینهی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم - .گرفتیم که شما خانمهای خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچهها :ذوقزده رو به مهدی میگویم آره مهدی؟ - :آرام چشمهایش را به نشانهی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید یعنی حرف من رو قبول نداری؟ - :میخندم، به سمتش میروم و گونهاش را محکم میبوسم .عمو کوچیکهی خودمی - :میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟ - :سرش را تکان میدهد و میگوید .آره...چه خوب که اینکار رو کردید - :در دلم فریاد میزنم "خدایا شکرت برای این روزهای خوب" *** کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان :میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافهتر میگویم .حوصلهم سر رفته - :بلند میشود و مینشیند. با دست موهایش را به هم میریزد و میگوید !ساعت ده شبه ها... حوصلهت سر رفته؟ - !آره - !چیکار کنم من حالا خانمم؟ - :فکری در ذهنم جرقه میزند. با ذوق و هیجان میگویم .بیا بریم پشت بوم - :ابروهایش از تعجب بالا میپرند! حق دارد خب! با خنده میگوید !پشت بوم؟ - .آره... بریم ستارهها رو نگاه کنیم - :لبخندی میزند. انگار که خاطرات بچگیمان یادش میآید !بریم ستارهها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟ - :میخندم. پرافتخار میگویم !من الان دنیا رو دارم... ستاره میخوام چیکار؟ - .حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیست_و_ششم سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد !میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن - !خب عاقل نیستیم - !خیلی مچکر - .عاقل نیستیم... عاشقیم - .الهی من قوربونِ خانمِ شاعرم برم - * این کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است .خدا نکنهی آرامی میگویم :چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند .کاش زودتر پاییز بیاد - !چرا پاییز؟ - .پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه - :لبخندی روی لبهایم مینشیند .شاعری سرایت کرده ها - ...بدجور - میگم مهدی؟ - !جانِ مهدی؟ - اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟ - .الهی من قوربونِ فنچ بابا برم - :اخم میکنم !اسم رو بگو - .حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب - .یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی - پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم - ...که !غذا هم که چی؟ - !املت - .کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد * آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پلاستیکها و گوشهای میگذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها :بازی کنم و خوشحالشان کنم چای میخوری زهرا؟ - .آره، بذار من میریزم - .نه دیگه خودم میریزم - به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم .میگذارم .صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن. چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به :زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم چی... چی شده... زهرا؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیست_و_هفتم :مات نگاهم میکند ...نمیدونم... نمیدونم - *** :عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند... عصبی میشوم میگین چی شده یا نه؟ - :مهدی تند و سریع میگوید .اعلام جنگ از سمت عراق - !گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم :ادامه میدهد ...اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن - :با ترس و لکنت میگویم مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟ - :عمو کلافه بین موهایش دست میکشد .تلفنها قطعه... خبری نداریم - :زهرا با صدای آرامی میگوید حالا چی میشه؟ - .میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقلابمون و خاکمون بمونه - سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه !و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت :نامطمئن میگویم !چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟ - .از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند. انگار که تازه معنی .حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق :میآید میگویم ...من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری - !به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟ :دستم را میگیرد و میگوید نمیشه هانیه... نمیشه... نبین الان خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته - بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟ ...یادمه - زیر قولت زدی؟ - اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود. :همانطور با گریه میگویم من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم... - .مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با :صدای خشداری میگوید گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه... نمیخوای که من شرمندهی - خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین «علیه السلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟ طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را :در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم ...ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه - ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 01 March 2024 قمری: الجمعة، 20 شعبان 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️19 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیه السلام ▪️24 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️27 روز تا اولین شب قدر ▪️28 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام @tashahadat313
روز مام على عليه السلام: قُلوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سبحانَهُ، فمَن طَهَّرَ قَلبَهُ نَظَرَ إلَيهِ دل هاى پاكِ بندگان، نظرگاه خداى سبحان است. پس هر كه دل خويش را پاك گرداند خداوند به آن نظر افكند غررالحكم حدیث6777 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فیلم کامل بیانات صبح امروز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پس از انداختن رای به صندوق/ رهبر انقلاب: ملت عزیزمان بدانند امروز چشم بسیاری از مردم دنیا به ایران است 👏 ، ،