Part28_مجمع الفضائل ج2.mp3
6.88M
به وقت کتاب📚📚📚🕘
#مجمع_الفضایل📖
📗کتاب صوتی🎧
قسمت بیست و هشتم8⃣2⃣
#امام_علی(علیه السلام)
پایان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت45 گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت46
گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین. وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت. به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت. مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.
-مامان فقط همینو گفت؟
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.
-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیش با من باشی. داشتم بهت امیدوار میشدم.
لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.
-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.
-بهشون حق بده.اوناتو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم. ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت بی_احترامی کنن.
-اگه بخاطر این میگی مهم_نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.
-نه.اینجوری بهتره.
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟
-اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.
-منظورت اون روز تو محضره؟
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.
-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟
-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.
مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید. امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسیدو گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی منم_مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.
بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش. غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.
امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.
اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم....
بابا نماز میخوند. مامان دعا میکرد.منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.
تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.
شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود، دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد. علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.
خیلی جدی به امین گفتم:
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت 47
گفتم:
_وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.
بعد بالبخند گفتم:
_اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...
با تهدید گفتم:
_مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.
همه خندیدن.علی گفت:
_اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.
محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.
امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.
حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم:
_بیام؟
گفت:_نه.
تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم....
همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد.
خاله و خانواده ش هم که بودن.
همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره...
اوضاع اونجا اصلا خوب نبود.
خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن.
با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.
حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن.
بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن.
امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.
وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد.
صورتش پر از غم بود.
دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.
بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای💗
قسمت48
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.
گفتم:
_من بهش قول دادم مانعش نشم.
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد. عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود. حتی نگاهم نمیکرد. بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.
ترمز کرد و گفت:
_چی؟
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.
با اکراه بستنی میخورد. من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر خدا بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.
-پس چقدر ضرر کردی.
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونتون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه
-تازه منو شناختی؟
کلاه بزرگی سرت رفته.
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت49
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم، چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن. قلبم درد میکرد.
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.
بلند خندید.نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟
بالبخند گفتم:
_نمیدونم.منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.
دوباره بلند خندید و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.
دوباره خندیدیم.با اشک چشم
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:
_بریم؟
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.
تا درو بست...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت پنجاهم
تا درو بست روی زانو هام افتادم...
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.
به ساعت نگاه کردم...
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد...
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.
امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. فراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ
گفتم:
_...خداحافظ
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمهامو باز کردم...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۵۱
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب میشود،
گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود...
گمان نکردنها و شُدنها ...
گمان کردنها و نشدنها ...
یعنی:
✦ اداره عالم در اختیار من و شما نیست.
@tashahadat313
🔴ترور بشار اسد/ساعتی پیش بشار اسد رییس جمهور سوریه از یک سو قصد و ترور ناموفق جان سالم به در برد.
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 12 April 2024
قمری: الجمعة، 3 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹قتل متوکل عباسی، 247ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیه السلام در بقیع
▪️12 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️27 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️37 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳چقدر جالب روزیش شد👆
✅بحثی مهم درباره رزق و روزی🔰
⁉️از امام صادق ع پرسیدند:
روزگار خود را چگونه سپری میفرماید؟
فرمودند:عمرم را بر ۴ پایه سپری میکنم: ۱_میدانم آنچهروزی برایمن مقدر شده، بهمن خواهد رسید و بهدیگری نمیرسد
۲_ میدانم مسئولیتهایی دارم، که غیراز خودم کسی توان انجام آنها را ندارد
۳_ میدانم مرگ مرا ناگهان میرباید؛ پس باید هرلحظه آماده مرگ باشم
۴_ میدانم خداوند بر تمام حالات من آگاه است و باید مواظب اعمال خود باشم
📚مستدرک وسائل،ج۱۲، ص۱۷۲
🔹معنای خاص رزق: هر آنچه که وارد شکم میشود.📚 المفردات
🔹معنایعامرزق:عطایایجاری خداوند دردنیا و آخرت،غذا و ضروریات زندگی
📚لغتنامه دهخدا
👌مسئله رزق و روزی اولین دغدغه بشر است؛ زیرا انسان هر روز نیازمند خوراکی و نوشیدنی است وگرنه هلاکت میشود
✅رزق همه موجودات اعماز: انسانها؛ حتی شیاطین و کفار تضمین شده؛منشأ این ضمانت، لطف و قدرت الهیاست
📖قرآن:انعام،آیه۱۵۱؛اسراء،۳۱؛طه،۱۳۲
🌸امام حسین ع میفرماید:
نه خودداری از حرام، مانع روزی میشود
و نه حرص، روزی بیشتری میآورد؛ چراکه روزی تقسیم شده و اجل حتمی است و حرص به سوی گناه میکشد
📚اعلام الدین،ص۴۲۸
@tashahadat313
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#امام_زمان
@tashahadat313
💔هر سه شهید تکه تکه!
عجب عکسی عجب مظلومیتی عجب مردانی بیش از
۴۰ سال جهاد ،۴۰ سال دور از خانواده و تفریح، ۴۰ سال پوتین رو از پاشون در نیاوردن و با بعثی و تکفیری و داعشی و آمریکایی و اسراییلی جنگیدن
🌹#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی که ساعت یک و نیم نصف شب پنجشنبه که همه یا خواب بودن یا تو عیش و نوش در فرودگاه بغداد با موشک هل فایر آمریکا اربا اربا شد و پیکر قطعه قطعه شو از لای آهن پاره ها بیرون آوردن!
🌹#شهید_احمد_کاظمی که حین ماموریت هواپیماش سقوط کرد و پودر شد
و پیکر متلاشی رو از تو بیابان ها جمع کردند
🌹#شهید_محمدرضا_زاهدی هم در حمله اسراییلی ها به سفارت ایران در سوریه تکه تکه شد و پیکر پاره پاره رو از لای میلگرد ها و آوار ها در آوردن!
۴۰ سال مجاهدت در عراق و سوریه و لبنان و...آخر هم
هر سه تیکه تیکه ، قطعه قطعه!
📌بنویس تاریخ،
بنویس که سربازان امام خامنه ای در بستر نمیمیرند!
مثل ژنرال های ژیگول پهلوی پشت به میهن فرار نمیکنند!
میمانند، می ایستند و میجنگند
و در آخر قطعه قطعه میشوند که آیندگان اگر پرسیدند
انقلاب اسلامی چگونه خاک نداد
بگویند با جزٕ جز پیکر سربازانشان!
🌹شادی روح تمام شهدا و شادی روح سرداران مخلص خدا در سوریه صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍آیا بوی عطر بدن شهید سید احمد پلارک واقعی است راوی آقای سید هادی کسایی زاده...
🌷گلزار شهدای
تهران
مرداد ماه 1402
#شهید_سیداحمد_پلارک...🌷🕊
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نشانهی عاشقی
⭕️ تمام شب و روز ما دارد بدون امام زمان (عج) می گذرد. ما با همه هستیم بجز با امام زمان (عج).
⭕️ ما چون قیمت خودمان را پایین فرض کرده ایم به دیدن بقیه مردم راضی هستیم و به فکر بودن با امام زمان (عج) و خلوت کردن با خدا نیستیم.
⭕️ عاشق امام زمان (عج)، میداند کسی که امام را دارد، حاجت دیگری ندارد و کسی که امام را ندارد، هر چیز دیگری هم که داشته باشد در واقع چیزی ندارد.
🏷 #امام_زمان (عج)
#حجت_الاسلام_شجاعی
@tashahadat313
خانمی ورودی حرم رضوی داشت داد میزد که من نمیخوام با حجاب برم داخل
تاچشمش به من افتاد فریادش بیشتر شد و گفت:
شما آخوندا ۴۵ساله امام رضا هم برای ما نذاشتین
گفتم:
خواهرم، فرح که زن شاه بود و توی فساد سرآمد؛ وقتی میرفت حرم چادر سرش میکرد.
گفت:
اگه حرفت رو ثابت کردی من پوشیه میزنم و اگه دروغ گفته باشی... [یک حرف زشتی زد]
با گوشی تا بهش نشون دادم
یِکَم عقب عقب رفت و بعد گفت:
اصلا مگر اون موقع حرم بوده؟
بعدش هم چند تا فحش داد و رفت
✍خاطرات یک طلبه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۵۲
#اوست که در میان ظلمات خاک،
حجابِ دانه را میشکافد، و آنرا برای تو میرویاند!
تا ببینی و بیاموزی؛ مسیرِ سبزینگی،
مسیر شکافتن حجابهای سخت و تاریک است!
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه عمل آسان که بهترین اعمال اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تلاوت دلنشین و زیبای شهید حازم اسماعیل هنیه پسر رئیس دفتر سیاسی جنبش حماس
#هنیه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وداع عروس اسماعیل هنیه با همسر شهیدش حازم هنیه و دختران شهیدش آمال و مونا💔
هرجادلتـونگرفتوهوایِگریهداشتید
نذاریداشـکهاتونالکیحـرومبشه.
یهروضـهپلیکنیدبهاشکهاتون
قیمتبدین!
بعداهمیناشکهادستتونُمیگیره
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله 💔
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت پنجاهم تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت51
وقتی چشمهامو باز کردم..
یاد امین افتادم و رفتنش. دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم.
مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو اتاق.گفت:
_بیدار شدی.
فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
_امینه.وقتی از حال رفتی فامیلاش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته.
دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.مامان و علی رفتن بیرون.
-سلام امین جانم
نفس راحتی کشید و گفت:
_سلام جان امین...خوبی؟
صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم:
_خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار میکردم که بدونن خیلی دوست دارم.
خندید.بعد گفت:
_نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم.
از اون طرف صداش کردن. به اونا گفت:
_الان میام...
به من گفت:_زهرا جان
-جانم
-صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش
-خیالت راحت.برو.خداحافظ
-خداحافظ
تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت
_خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.
روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم...
هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم،امروز دیگه میمیرم. ولی بازهم زنده بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی فقط ظاهری بود.
برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود.
یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد.
خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.منم قبول کردم.هفته ای یکبار میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه.
به خاله ش هم سر میزدم...
حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.
چهل و پنج روز گذشت...
چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری میکردم.
باالاخره روز موعود رسید....
امروز امین میرسه. همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط.
پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم. به دیوار تکیه داده بودم که نیفتم.
در حیاط باز شد و امین اومد تو....
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت 52
و امین اومد تو...
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم. خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک وخنده گفتم:
_سلام
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.عمه زیبا گفت:
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با #خانومته.
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین، مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم. امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.
دو تایی خندیدیم.
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.
بابغض گفت:_اینجوری نگو.
-چه جوری؟؟!!!!!
-از...از مر.....از مردن نگو.
از حرفم پشیمون شدم.گفتم:
_باشه،معذرت میخوام،ببخشید.
صدای در اومد.محمد بود،گفت:
_زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.
امین صداشو صاف کرد و گفت:
_الان میایم داداش.
محمد رفت.به امین گفتم:
_با این قیافه میخوای بری؟
لبخند زد و گفت:
_قیافه ی تو که بدتره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_یعنی میگی من زشتم؟
سرشو تکون داد و بالبخند گفت:
_إی.. ،یه کم.
-قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.
دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفتم:
_حیف که نمیتونم داد بزنم.
بلند خندید و گفت:
_واقعا خدا رو شکر.
منم مثلا از روی ناراحتی از اتاق بیرونش کردم.اما میخواستم نماز بخونم.سجاده ی امین رو پهن کردم و نماز خوندم؛ نماز شکر.
من و مامان و بابا آخرین نفری بودیم که رفتیم خونه مون.بقیه هم زودتر رفتن که امین استراحت کنه.
روزهای با امین بودن به سرعت و شیرینی میگذشت...
اواخر مرداد ماه بود.یه شب که امین هم شام خونه ما بود،محمد اومد...
امین درو باز کرد.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن.منم از آشپزخونه اومدم بیرون.محمد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد،تنها بود.
امین وقتی محمد رو با دسته گل دید با خوشحالی سلام کرد.اما باباومامان که بلند شده بودن تا دیدنش دوباره نشستن.
منم کنار ورودی آشپزخونه بودم.به دیوار تکیه دادم که نیفتم ولی سر خوردم و نشستم.
امین باتعجب به من و مامان و بابا و محمد نگاه میکرد.
محمد تو گوش امین چیزی گفت که..
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸