eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 19.mp3
3.5M
19 👈حیا؛یعنی ترسِ درونی از انجامِ گناه! ❌کسی که گناه کرده، امّا در درونش از گناهش میترسه؛ پیشِ خدا عزیزتر از کسیه که: گناه نکرده، اما در قلبش، از گناه پروا نداره @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨شنبه هفته آینده که نتایج اعلام میشه شب اول محرمه 🛎دست منو شماست که مشخص کنیم شب اول محرم توی شهر نظاره گر رقص و پایکوبی طرفداران پزشکیان باشیم ! ✅یا نه ؛ با احترام به ماه محرم الحرام به رئیس‌جمهور انقلابیمون تبریک بگیم 💯انتخاب با خودمان است ... @tashahadat313
سلام مناظره شروع شد
چرا پزشکیان حرف هایی که میزنه با دیشب خیلی فرق داره؟؟؟
ٺـٰاشھـادت!'
چرا پزشکیان حرف هایی که میزنه با دیشب خیلی فرق داره؟؟؟
آخرین توصیه‌ی کارشناس‌ها به پزشکیان: حرفم نزدی اشکال نداره فقط مودب باش 😁 @tashahadat313
جلیلی بهش میگه دیگه چه امتیازی میخواهید به دشمن بدهید که نداده اید
جلیلی تمام بغض فرو خفته حزب الله را فریاد زد
پزشکیان فقط سوال مطرح می‌کنه جوابش با خداست.
پزشکیان از گرفتاری مردم می‌گوید اما از عامل آن که دولت روحانی هست چیزی نمیگوید
سوال ما : مگه اجازه دادید دولت رئیسی به پایان برسد که حالا آن را زیر سوال میبرند؟
اقتصاد داناتونم مثل کارشناساتونه؟
دروغگویی و هوچی‌گری تنها راه نجات برخی ها شده است
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۳ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 03 July 2024 قمری: الأربعاء، 26 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️13 روز تا عاشورای حسینی ▪️28 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️53 روز تا اربعین حسینی @tashahadat313
💠 روز 💠 💎 نادان را بشناسید 🔻أمیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: قَد جَهِلَ مَن استَنصَحَ أعداءَهُ ❇️ كسى كه از دشمنانش انتظار خيرخواهى داشته باشد، است. 📚 غررالحكم، ۶۶۶۳ ‌ @tashahadat313
السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ... 🌱سلام بر سجده‌های تو و بلندای سجده‌گاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن می‌کنند، 🌱 و سلام برشکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع می‌کنند. می‌نـــویــسم زتـو که دار و نـدارم شـده ای بـیقرارت شدم و صبـرو قــرارم شده ای مـن که بیتاب توأم ای همه تاب وتبم تو همه دلخوشی لیل ونهارم شده ای ... ♥️ به حق @tashahadat313
🌷 💫 ✅ تعجیل حاج قاسم برای خواندن نماز شب در روضه مسجدالنبی(ص) 🔺محمود خالقی، هم‌ر‌زم سردار شهید سلیمانی در برنامه "مسافر بهشت" رادیو معارف: 🔸در سال ۷۱ به حج مشرف شدیم، من و سردار مسئولیتی در بعثه مقام رهبری داشتیم البته کاروان‌های ما مستقل بود؛ کاروان حاج قاسم به مسجدالنبی(ص) نزدیک‌تر بود و من شب‌ها به محل استقرار کاروان ایشان می‌رفتم. 🔸آن زمان درب‌های مسجدالنبی(ص) از ۱۱ شب تا یک ساعت قبل از اذان صبح بسته می‌شد، زائران از دو ساعت قبل از اذان پشت درهای بسته می‌ایستادند تا به محض بازگشایی به سرعت وارد شوند؛ من و حاج قاسم جزء اولین نفرها بودیم که می‌ایستادیم و به محض آنکه درها باز می‌شد به سرعت داخل می‌شدیم و هدفمان این بود که به بخش روضه مسجد برویم و نماز شب را بخوانیم. 🔸روزها هم مشغول کار می‌شدیم، در مکه هم مشغول امور بودیم حاج قاسم معمولاً روز عرفه را با نذر قصد روزه می‌کرد و آن زمان که عرفه در فصل گرمای عربستان بود، روزه‌دار بود یکی دو باری که غار حرا مشرف شدیم از سکوت و خلوتی آنجا بسیار خوشش آمد. @tashahadat313
🔴 طرف ستاد انتخاباتیش اینه بعد میگه میخواد برای حل مشکلات محرومان کار کنه! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعیدیسم : ✍ غیرت من قبول نمیکنه، غیرت بقیه ترکها هم قبول نمیکنه که مهمونمون (شهید رئیسی) بخاطر ما جونشو بده و ما رای خودمونو به دشمنانش بدیم. بعضیا به غیرتشون بربخوره 😐 @tashahadat313
این که گناه نیست 20.mp3
4.4M
20 💢اگر براحتی عیبهای بقیه رو در قلبت نگه میداری! کسی رو قضاوت میکنی! یا از حسادت و زودرنجی ات ناراحت نیستی؛ ✔️یعنی؛ بی پروا گناه میکنی! تا دیر نشده بجنب... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳فقط یک میلیون رای تو این مصاحبه خوابیده (تو انتشارش بترکونید) یه فساد از جلیلی بگو جایزه بگیر... یه برنامه از پزشکیان بگو جایزه بگیر... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 تو رو امام حسین درست انتخاب کنید... مناظــــره آخر حجت رو بر همه تموم کرد...😉😉😉😉 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 60 کشان‌کشان به اتاق برمی‌گردیم و افرا دوباره به حالت قبلی‌اش برم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 61 چشمانم گرم می‌شوند. مطهره از داخل عکس نگاهم می‌کند... دارد می‌خندد، بلند. دارد چیزی به عباس می‌گوید که درست نمی‌شنوم... -خوابت نبره دختر! و ضربه محکمی به شانه‌ام می‌خورد. آوید است. سرم را از روی نقاشی بلند می‌کنم و خواب از چشمم می‌پرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش: تو هم می‌خوری؟ بیدار نگهت می‌داره. دست می‌کشم روی چشمانم و خمیازه می‌کشم: نه ممنون. ساعت را نگاه می‌کنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی می‌شوم. آوید هم دوباره سراغ درس و کتابش برمی‌گردد؛ و هردومان حسرت افرا را می‌خوریم. با سایه‌روشن چهره عباس و مطهره بازی می‌کنم؛ میان خواب و بیداری. پلک‌هایم روی هم می‌روند و بازشان می‌کنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید به دست مادر عباس برسد... هوا سرد است. تاریک است همه‌جا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهم‌انگیز که دارد پرده گوش‌هایم را پاره می‌کند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را می‌بینم. باید بروم؛ نمی‌دانم به کجا. فقط حس می‌کنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد می‌لرزد. چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه می‌رود. مردی بلند بالا که در عمق وجودم می‌دانم عباس است، هرچند صورتش را ندیده‌ام. صدایش می‌زنم، جواب نمی‌دهد. اصلا نمی‌شنود. تندتر می‌دوم، نمی‌رسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین می‌خورم.‌ حس وقتی را پیدا می‌کنم که داشتم در کوچه، پابرهنه می‌دویدم از ترس و هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید. سرم را بلند می‌کنم. کسی را که به سمت عباس می‌دود نمی‌بینم. ریزجثه‌تر از عباس است. می‌خواهم صدایشان بزنم، نمی‌شنوند. برق چاقو را در دستش می‌بینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمی‌رسد. جیغ می‌کشم... بلند... -آریل! چی شده؟ چشم باز می‌کنم. عباس و مطهره دارند می‌خندند. سر بالا می‌آورم و آوید را می‌بینم که شانه‌ام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است. می‌گوید: خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت می‌شی. -خواب بودم؟ -آره. نفس عمیقی می‌کشم. کابوس‌های قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد. آوید می‌پرسد: مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی... -نه... باید اینو کامل کنم. به نقاشی اشاره می‌کنم. آوید چند لحظه به عباس و مطهره خیره می‌شود: وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: من اصلا دلم نمی‌خواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم. آوید کمر راست می‌کند و دوباره سراغ کتابش می‌رود: منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبت‌مون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم. فکر مرگ عصبی‌ام می‌کند. دستم را در هوا تکان می‌دهم: ول کن اصلا. از مردن حرف نزن. آوید می‌خندد: باشه، نقاشیتو بکش. دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم در خوابی که دیدم مانده. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمی‌دانم. واضح‌تر از آن بود که خواب باشد و عجیب‌تر از آن که واقعیت بخوانمش. هیچ‌وقت عباس را اینطوری در خواب‌هایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور می‌کردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟ -باید باور کنم زنده‌ای؟ می‌خوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرف‌های امید و کمیله. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 62 عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. انگار می‌خواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست. -شاید. همین که من بهش فکر می‌کنم یعنی زنده ست، توی قلب من. این را در دل می‌گویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه می‌دهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی می‌تواند باشد؟ -نمی‌دونم می‌دونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمی‌تونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچ‌کس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه... تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. می‌خواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند می‌شود: دینگ! گرمای خواب از چشمم می‌پرد. نقاشی را کنار می‌گذارم و وارد ایمیلم می‌شوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم. زیر لب غر می‌زنم: لعنت به خودت و درسترسی‌ت. -چی؟ این را آوید می‌گوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمی‌دارد و کله فرفری‌اش روی کتاب و دفتر می‌چرخد. می‌گویم: هیچی... رمز فایل را می‌شکنم و بازش می‌کنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز می‌کشم، عروسک گربه‌ام را در آغوش می‌گیرم و عکس‌ها را می‌بینم؛ عکس‌هایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی بی‌هوش روی تخت بیمارستان، با ظاهری ژولیده و پانسمان‌هایی خونین. شاید در سوریه زخمی شده... عکس‌ها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویه‌ای پنهانی گرفته شده‌اند. عباس تحت نظر بوده؛ تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟ دو سوال آخر مثل کرم شروع می‌کنند به خوردن مغزم. عباس رازهایی فراتر از یک نیروی عادی سپاه داشته. تکانی به سرم می‌دهم و یک دور دیگر عکس‌ها را می‌بینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همان‌طور که بار اول دیدمش؛ خاک‌آلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگی‌ناپذیر. می‌روم سراغ عکس‌های بعدی؛ و ای کاش نمی‌رفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شده‌اند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. نگاهی به آوید و افرا می‌اندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی زیر پتو می‌خزم و عروسکم را محکم بغل می‌کنم. عکس‌ها پیوست‌اند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، روی زمین دراز کشیده، کنار یک جوی آب باریک. با لباس‌ها و بدنی پر از خون. دستانش به دو سوی بدنش بازند و سلاح هنوز در دست راستش مانده؛ یک سلاح کمری. یک مرد بالای سرش نشسته و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، روی آسفالت کوچه راه باز کرده و در جوی آبی که کنارش هست ریخته. یک کوچه تاریک، مثل همان‌جایی که در خواب دیدم... قلبم تیر می‌کشد و در خودم جمع می‌شوم. اشک تا پشت سد پلک‌هایم بالا می‌آید و تصویر عباس را تار می‌کند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم. آستین در دهان می‌گذارم، عروسک را محکم فشار می‌دهم و به خودم می‌پیچم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. کاش اصلا این عکس‌ها را نمی‌دیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود. گزارش پزشکی قانونی ایران را باز می‌کنم. «مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه در اثر اصابت جسم سخت برنده عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دنده‌ها و سینه‌اش مانده. عمق ضربه‌ها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته...» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 63 چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمی‌کردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمی‌آمدم. صفحه گوشی را می‌بندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هق‌هق گریه‌ام را با آستینی که در دهان گذاشته‌ام خفه می‌کنم. -آریل... حالت خوبه آجی؟ صدای آوید را از بالای سرم می‌شنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمی‌خواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم. جوابش را نمی‌دهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی می‌کند و گریه‌ام بند نمی‌آید. تمام بدبختی‌هایم جلوی چشمم آمده‌اند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریده‌اند. سرم دارد از درد می‌ترکد. صدای قدم‌های آوید را می‌شنوم که دارد از تخت دور می‌شود. انگار پدر داعشی‌ام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه می‌شوم. سرم نبض می‌زند و بیشتر تیر می‌کشد. الان تمام می‌شود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمی‌توانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت می‌کنم و پتو از صورتم کنار می‌رود. صدایم درنمی‌آید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم. آوید، بهت‌زده برمی‌گردد به سمتم: چی شده؟ آریل... اکسیژن به مغزم نمی‌رسد. دارم واقعا خفه می‌شوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم می‌بندم و منتظر هم‌آغوشی با مرگ می‌شوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه می‌کنند. دست مرگ نمی‌تواند انقدر گرم باشد... -آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست... کم‌کم راه نفسم باز می‌شود و از لبه پرتگاه برمی‌گردم. چشم باز می‌کنم و آوید را می‌بینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همان‌قدر که ناگهانی می‌آید، ناگهانی هم می‌رود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر می‌کند و مقابلم می‌گیرد: بخور آجی. تموم شد. حس می‌کنم تمام رمق و توانم را از دست داده‌ام. دوباره گریه را از سر می‌گیرم؛ نمی‌دانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم می‌گیرد و سرم را نوازش می‌کند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو... سکوت می‌کنم و فقط بلندتر هق می‌زنم. آوید می‌گوید: خب اگه می‌خوای هم نگو... محکم‌تر در آغوشش می‌فشاردم. کاش می‌توانستم آنچه دیده‌ام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا می‌توانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کرده‌ام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم برگردم و باید زندگی‌ام را قمار کنم. خوب که گریه می‌کنم و آوید نازم را می‌کشد، از آغوشش بیرون می‌آیم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم... آوید یک دستمال کاغذی دستم می‌دهد و دستش را روی زانویم می‌فشارد: می‌دونم. آدم یه وقتایی بی‌دلیل دلش می‌گیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر... شانه‌هایم را می‌گیرد و توی رختخواب می‌خواباندم. عروسک را در آغوشم می‌گذارد و پتو را مرتب می‌کند: بخواب عزیزم. *** شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندی‌های جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را می‌سوزاند. سرش گیج می‌رفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را می‌زد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو می‌شنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتش‌نشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچ‌کس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجله‌ای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازه‌ها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته می‌آمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت می‌جوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانه‌هاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸