📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۳ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 03 July 2024
قمری: الأربعاء، 26 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️13 روز تا عاشورای حسینی
▪️28 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️38 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️53 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
💠 #حدیث روز 💠
💎 نادان را بشناسید
🔻أمیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
قَد جَهِلَ مَن استَنصَحَ أعداءَهُ
❇️ كسى كه از دشمنانش انتظار خيرخواهى داشته باشد، #نادان است.
📚 غررالحكم، ۶۶۶۳
@tashahadat313
السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ...
🌱سلام بر سجدههای تو و بلندای سجدهگاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن میکنند،
🌱 و سلام برشکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع میکنند.
مینـــویــسم زتـو که
دار و نـدارم شـده ای
بـیقرارت شدم و
صبـرو قــرارم شده ای
مـن که بیتاب توأم
ای همه تاب وتبم
تو همه دلخوشی
لیل ونهارم شده ای
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
@tashahadat313
#مکتب_حاج_قاسم 🌷
#حاج_قاسم 💫
✅ تعجیل حاج قاسم برای خواندن نماز شب در روضه مسجدالنبی(ص)
🔺محمود خالقی، همرزم سردار شهید سلیمانی در برنامه "مسافر بهشت" رادیو معارف:
🔸در سال ۷۱ به حج مشرف شدیم، من و سردار مسئولیتی در بعثه مقام رهبری داشتیم البته کاروانهای ما مستقل بود؛ کاروان حاج قاسم به مسجدالنبی(ص) نزدیکتر بود و من شبها به محل استقرار کاروان ایشان میرفتم.
🔸آن زمان دربهای مسجدالنبی(ص) از ۱۱ شب تا یک ساعت قبل از اذان صبح بسته میشد، زائران از دو ساعت قبل از اذان پشت درهای بسته میایستادند تا به محض بازگشایی به سرعت وارد شوند؛ من و حاج قاسم جزء اولین نفرها بودیم که میایستادیم و به محض آنکه درها باز میشد به سرعت داخل میشدیم و هدفمان این بود که به بخش روضه مسجد برویم و نماز شب را بخوانیم.
🔸روزها هم مشغول کار میشدیم، در مکه هم مشغول امور بودیم حاج قاسم معمولاً روز عرفه را با نذر قصد روزه میکرد و آن زمان که عرفه در فصل گرمای عربستان بود، روزهدار بود یکی دو باری که غار حرا مشرف شدیم از سکوت و خلوتی آنجا بسیار خوشش آمد.
@tashahadat313
🔴 طرف ستاد انتخاباتیش اینه
بعد میگه میخواد برای حل مشکلات محرومان کار کنه!
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعیدیسم :
✍ غیرت من قبول نمیکنه، غیرت بقیه ترکها هم قبول نمیکنه که مهمونمون (شهید رئیسی) بخاطر ما جونشو بده و ما رای خودمونو به دشمنانش بدیم.
بعضیا به غیرتشون بربخوره 😐
@tashahadat313
این که گناه نیست 20.mp3
4.4M
#این_که_گناه_نیست 20
💢اگر براحتی
عیبهای بقیه رو در قلبت نگه میداری!
کسی رو قضاوت میکنی!
یا از حسادت و زودرنجی ات ناراحت نیستی؛
✔️یعنی؛ بی پروا گناه میکنی!
تا دیر نشده بجنب...
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳فقط یک میلیون رای تو این مصاحبه خوابیده (تو انتشارش بترکونید)
یه فساد از جلیلی بگو جایزه بگیر...
یه برنامه از پزشکیان بگو جایزه بگیر...
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 تو رو امام حسین درست انتخاب
کنید... مناظــــره آخر حجت رو بر همه
تموم کرد...😉😉😉😉
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 60 کشانکشان به اتاق برمیگردیم و افرا دوباره به حالت قبلیاش برم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 61
چشمانم گرم میشوند. مطهره از داخل عکس نگاهم میکند... دارد میخندد، بلند. دارد چیزی به عباس میگوید که درست نمیشنوم...
-خوابت نبره دختر!
و ضربه محکمی به شانهام میخورد. آوید است. سرم را از روی نقاشی بلند میکنم و خواب از چشمم میپرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش: تو هم میخوری؟ بیدار نگهت میداره.
دست میکشم روی چشمانم و خمیازه میکشم: نه ممنون.
ساعت را نگاه میکنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی میشوم. آوید هم دوباره سراغ درس و کتابش برمیگردد؛ و هردومان حسرت افرا را میخوریم.
با سایهروشن چهره عباس و مطهره بازی میکنم؛ میان خواب و بیداری. پلکهایم روی هم میروند و بازشان میکنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید به دست مادر عباس برسد...
هوا سرد است. تاریک است همهجا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهمانگیز که دارد پرده گوشهایم را پاره میکند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را میبینم. باید بروم؛ نمیدانم به کجا. فقط حس میکنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد میلرزد.
چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه میرود. مردی بلند بالا که در عمق وجودم میدانم عباس است، هرچند صورتش را ندیدهام. صدایش میزنم، جواب نمیدهد. اصلا نمیشنود. تندتر میدوم، نمیرسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین میخورم.
حس وقتی را پیدا میکنم که داشتم در کوچه، پابرهنه میدویدم از ترس و هیچکس صدایم را نمیشنید. سرم را بلند میکنم. کسی را که به سمت عباس میدود نمیبینم. ریزجثهتر از عباس است. میخواهم صدایشان بزنم، نمیشنوند. برق چاقو را در دستش میبینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمیرسد. جیغ میکشم... بلند...
-آریل! چی شده؟
چشم باز میکنم. عباس و مطهره دارند میخندند. سر بالا میآورم و آوید را میبینم که شانهام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است. میگوید: خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت میشی.
-خواب بودم؟
-آره.
نفس عمیقی میکشم. کابوسهای قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد. آوید میپرسد: مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی...
-نه... باید اینو کامل کنم.
به نقاشی اشاره میکنم. آوید چند لحظه به عباس و مطهره خیره میشود: وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم: من اصلا دلم نمیخواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم.
آوید کمر راست میکند و دوباره سراغ کتابش میرود: منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبتمون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم.
فکر مرگ عصبیام میکند. دستم را در هوا تکان میدهم: ول کن اصلا. از مردن حرف نزن.
آوید میخندد: باشه، نقاشیتو بکش.
دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم در خوابی که دیدم مانده. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمیدانم. واضحتر از آن بود که خواب باشد و عجیبتر از آن که واقعیت بخوانمش. هیچوقت عباس را اینطوری در خوابهایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور میکردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟
-باید باور کنم زندهای؟ میخوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرفهای امید و کمیله.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 62
عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. انگار میخواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست.
-شاید. همین که من بهش فکر میکنم یعنی زنده ست، توی قلب من.
این را در دل میگویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه میدهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی میتواند باشد؟
-نمیدونم میدونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمیتونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچکس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه...
تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. میخواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند میشود: دینگ!
گرمای خواب از چشمم میپرد. نقاشی را کنار میگذارم و وارد ایمیلم میشوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم.
زیر لب غر میزنم: لعنت به خودت و درسترسیت.
-چی؟
این را آوید میگوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمیدارد و کله فرفریاش روی کتاب و دفتر میچرخد. میگویم: هیچی...
رمز فایل را میشکنم و بازش میکنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز میکشم، عروسک گربهام را در آغوش میگیرم و عکسها را میبینم؛ عکسهایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی بیهوش روی تخت بیمارستان، با ظاهری ژولیده و پانسمانهایی خونین. شاید در سوریه زخمی شده...
عکسها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویهای پنهانی گرفته شدهاند. عباس تحت نظر بوده؛ تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟
دو سوال آخر مثل کرم شروع میکنند به خوردن مغزم. عباس رازهایی فراتر از یک نیروی عادی سپاه داشته. تکانی به سرم میدهم و یک دور دیگر عکسها را میبینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همانطور که بار اول دیدمش؛ خاکآلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگیناپذیر.
میروم سراغ عکسهای بعدی؛ و ای کاش نمیرفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شدهاند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینهام حبس میشود. نگاهی به آوید و افرا میاندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی زیر پتو میخزم و عروسکم را محکم بغل میکنم.
عکسها پیوستاند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، روی زمین دراز کشیده، کنار یک جوی آب باریک. با لباسها و بدنی پر از خون. دستانش به دو سوی بدنش بازند و سلاح هنوز در دست راستش مانده؛ یک سلاح کمری.
یک مرد بالای سرش نشسته و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، روی آسفالت کوچه راه باز کرده و در جوی آبی که کنارش هست ریخته. یک کوچه تاریک، مثل همانجایی که در خواب دیدم...
قلبم تیر میکشد و در خودم جمع میشوم. اشک تا پشت سد پلکهایم بالا میآید و تصویر عباس را تار میکند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم. آستین در دهان میگذارم، عروسک را محکم فشار میدهم و به خودم میپیچم تا صدای گریهام بلند نشود. کاش اصلا این عکسها را نمیدیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود.
گزارش پزشکی قانونی ایران را باز میکنم.
«مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه در اثر اصابت جسم سخت برنده عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دندهها و سینهاش مانده. عمق ضربهها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته...»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 63
چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمیکردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمیآمدم. صفحه گوشی را میبندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هقهق گریهام را با آستینی که در دهان گذاشتهام خفه میکنم.
-آریل... حالت خوبه آجی؟
صدای آوید را از بالای سرم میشنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمیخواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم.
جوابش را نمیدهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی میکند و گریهام بند نمیآید. تمام بدبختیهایم جلوی چشمم آمدهاند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریدهاند. سرم دارد از درد میترکد. صدای قدمهای آوید را میشنوم که دارد از تخت دور میشود.
انگار پدر داعشیام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه میشوم. سرم نبض میزند و بیشتر تیر میکشد. الان تمام میشود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمیتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت میکنم و پتو از صورتم کنار میرود. صدایم درنمیآید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم.
آوید، بهتزده برمیگردد به سمتم: چی شده؟ آریل...
اکسیژن به مغزم نمیرسد. دارم واقعا خفه میشوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم میبندم و منتظر همآغوشی با مرگ میشوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه میکنند. دست مرگ نمیتواند انقدر گرم باشد...
-آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست...
کمکم راه نفسم باز میشود و از لبه پرتگاه برمیگردم. چشم باز میکنم و آوید را میبینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همانقدر که ناگهانی میآید، ناگهانی هم میرود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر میکند و مقابلم میگیرد: بخور آجی. تموم شد.
حس میکنم تمام رمق و توانم را از دست دادهام. دوباره گریه را از سر میگیرم؛ نمیدانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو...
سکوت میکنم و فقط بلندتر هق میزنم. آوید میگوید: خب اگه میخوای هم نگو...
محکمتر در آغوشش میفشاردم. کاش میتوانستم آنچه دیدهام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا میتوانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کردهام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شدهام. حالا دیگر نمیتوانم برگردم و باید زندگیام را قمار کنم.
خوب که گریه میکنم و آوید نازم را میکشد، از آغوشش بیرون میآیم و اشکهایم را پاک میکنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم...
آوید یک دستمال کاغذی دستم میدهد و دستش را روی زانویم میفشارد: میدونم. آدم یه وقتایی بیدلیل دلش میگیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر...
شانههایم را میگیرد و توی رختخواب میخواباندم. عروسک را در آغوشم میگذارد و پتو را مرتب میکند: بخواب عزیزم.
***
شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندیهای جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی
تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را میسوزاند. سرش گیج میرفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را میزد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو میشنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتشنشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچکس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجلهای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازهها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته میآمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت میجوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانههاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 64
چشمان سلمان دودو میزد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود...
مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همهچیز واضحتر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود میشناخت. امین دوباره شانههای سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا...
بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج میرفت، گلویش هنوز میسوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن میشد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخههاشان هربار به شکلی درمیآمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقیماندههای تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفسزنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده...
سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست...
سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد.
-پیداش میکنم.
سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیمشان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینهاش هنوز از هجوم دود میسوخت و جلوی سرفههایش را میگرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوتهها دور پایش میپیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند میکرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچکترین صدا و حرکتی. قلبش شعلهور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمیشد دارد دنبال قاتل مهندس میگردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟
اثر شوک در ذهنش کمرنگ میشد و حادثه را به یاد میآورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیستها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه میچرخید و سرش درد میکرد برای بازسازی شهرها.
سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه میداد بیایند. باید سر مهندس داد میکشید. باید اجازه میداد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دلآزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغالهاش را از ماشین جزغالهترش بیرون بکشند.
ردیف طولانی فحشها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بیشرفو رو بگیری بچه بابات نیستی.
تق.
آهنگ صدای جیرجیرکها بهم ریخت. شاخهای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبندهای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمیشد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرکها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر.
خشخش.
شاخهای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی میکرد و جز سایههای مبهم، چیزی نمیدید. بیصدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه.
و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه!
خشخشی دیگر. اینبار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت میدوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بیشرفشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 65
هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگها و شاخههای خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بیخیال انتقام سر شکستهاش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژیاش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانهگیریاش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانهگیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش میرفت و مرد دور و دورتر میشد، بدون این که حتی چهرهاش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمیتوانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد.
***
-آریل... آریل جانم... پاشو دیگه...
انگشتان آوید، صورتم را نوازش میکنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است.
-پاشو دیگه آریل جان! نمیخوای بریم خونه عباس؟
نام عباس را که میشنوم، مثل فنر از جا میپرم. اولین چیزی که میبینم، عقربههای ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمههای مانتویش را میبندد و میگوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن.
چشمانم هنوز بخاطر گریههای دیشب میسوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست میاندازم. کش و قوسی به بدنم میدهم و میگویم: هروقت دچار حمله میشم، با خودم آرزو میکنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم.
-اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همهچی رسیدی بمیری؟
-آره، ولی گاهی انقدر سخته که بیخیال آرزوم میشم.
-میدونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم.
آه میکشد و روسریاش را میبندد. پتو را کنار میزنم و اول از همه، نقاشی را برمیدارم. عباس و مطهره همچنان میخندند؛ نمیدانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس میخواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهرهام.
اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون میتوان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحتکننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشیام هم به زندگی نحسشان ادامه میدهند. همه مردگان یک جا جمعاند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد.
نقاشی را امضا میکنم و به فارسی زیر نقاشی مینویسم: تقدیم به خانوادهی منجیِ زندگیام.
آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا میدهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی میگیریم. در راه، برای دانیال پیام میدهم: فقط همین؟
ثانیهها را میشمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب میدهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمیاومد.
او گفت و من هم باور کردم. پسره آبزیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشتهاند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان میکند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟
پیام دیگری از دانیال میرسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن.
دندان برهم میفشارم. جوابش را نمیدهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمیزد... نمیدانم. از زاویه دید آدمهای حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 66
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند. خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده. از فاطمه میپرسم: مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم: چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم: سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم. مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم: عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی. میگوید: دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم میگویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد و میگوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم: مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم. میگویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم: شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۴ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 04 July 2024
قمری: الخميس، 27 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت مروان حمار اخرین خلیفه اموی، 132ه-ق
🔹واقعه حَرَّة، 63ه-ق
🔹وفات جناب علی بن جعفر علیه السلام، 210ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️12 روز تا عاشورای حسینی
▪️27 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️52 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
#حدیث
امام على عليه السلام:
▫️مَن تَتَبَّعَ خَفِيّاتِ العُيوبِ حَرَمَهُ اللّهُ مَوَدّاتِ القُلوبِ.
🔹هر كس در پىِ عيب هاى پوشيده مردم باشد، خداوند، او را از دوستىِ دل ها محروم مى كند.
📚غررالحكم حدیث5197
@tashahadat313
دوست ندارم که
جملهی اون آقا رو تکرار کنم
ولی باید بگم
شما،
نور چشم ما و خار چشم دشمن بودی♥️
حاج قاسم عزیز ما، فرمانده بزرگترین محور ضداستکبار تاریخ بود...
خاک بر دهانتان که موی دماغید.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 نیستی ولی اسمت در مناظرات هست
😭نیستی ولی هنوز در مناظرات به تو تهمت میزنند
😭 نیستی از خودت دفاع کنی، اما ادامه دهنده راهت از تو دفاع میکند
#سردار_دلها
#انتخاب_اصلح
@tashahadat313
تبلیغات انتخاباتی پزشکیان با پرچم ایران بدون آرم جمهوری اسلامی
چراااااااااااااااااااااااااااااااا
چراااااااااااااااااااااااااااااااا
جریان چیه ؟
حذف ارم الله از روی پرچم توسط، این آقا. چه پیامی در بر دارد؟!
خدا ستیزی شروع شده
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️هر ویدیویی قابل اعتماد نیست
تا آخر ببینید...
@tashahadat313
جلیلی نه از پای مصنوعیش رای جمع کرد
نه از حافظ قرآن بودنش رای جمع کرد
نه از کرد بودن پدرش رای جمع کرد
نه از ترک بودن مادرش رای جمع کرد
نه از پزشک بودن زنش رای جمع کرد
نه از آقازاده نبودن پسرش رای جمع کرد
فقط از برنامه هاش گفت
ولی پزشکیان برای رای گرفتن؛
از کرد بودنش گفت
از ترک بودنش گفت
از نهج البلاغه حفظ بودنش گفت
از فوت زنش گفت
از ازدواج نکردنش گفت
از دخترش گفت
توهین و بی ادبی و دروغ و گردن نگیریش هم به کنار ...
یک خط برنامه هم نگفت و فقط غر زد!
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
@tashahadat313
این که گناه نیست 21.mp3
4.96M
#این_که_گناه_نیست 21
تعریف کردنِ گناه(جز در نزد یه مشاور امین)؛
خودش یه گُناهِ بزرگه!
گناهان تو، یا گناهان دیگران
یه رازه...بین خدا و بنده اش!
به کسی جز خدا هم، ربطی نداره
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پیام در ماجرای گوشت را به صورت انبوه منتشر کنید...
شک ندارم که درصد بالایی از عدم مشارکت ناشی از شبهه #گوشت است. باید مردم مطلع شوند.
الان فرصت بسیار مناسبی است.
اگر امروز هیچ کاری نکنید و فقط همین کلیپ را منتشر کنید و به دست عموم مردم در گروههای خانوادگی و ... برسانید مطمئن باشید درصد مشارکت تغییر میکند و مردم پای صندوق میآیند.
شاید خداوند مقدر کرده باشد که این بار این دامداران زحمت کش نتایج انتخابات را رقم بزنند.
#انتخابات_ریاستجمهوری_چهاردهم
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#به_عقب_برنمیگردیم
#مشارکت_حداکثری
#دکتر_سعید_جلیلی
#رئیسی_ثانی
#اصلح
(برای پیروزی رزمندگان محور مقاومت دعای فرج (الهی عظم البلاء ...)را فراموش نکنیم)
@tashahadat313