eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 25.mp3
4.54M
25 ✴️بجای اینکه زیاد زحمت بکشی، سعی کن زحمتهات رو هدر ندی! ❌اشتباهاتی که روی هم جمع میشه، و تو نسبت بهشون بی توجه هستی، ذره ذره، زحمتاتو نابود میکنه @tashahadat313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرم پیش بابام می خوابم!!😔😴 🌌رویاهای زهرا کوچولو از هر واقعیتی، واقعی تره! برشی از زندگی پس از شهادت شهید مدافع حرم « » را اینجا ببینید @tashahadat313
این که گناه نیست 24.mp3
4.77M
24 ✅رفاقت با خدا، و لقمه ی حرام اصلاً توی یک ظرف جا نمی گیرن! وجود تو، یا جای خداست، یا جای لقمه حرام❗️ اول ظرفِ وجودت رو پاک کن! خدا خودش درُ وا میکنه و میاد @tashahadat313
سلام مثل اینکه قسمت ۲۴ رو نزاشته بودم این هم قسمت ۲۴ برای عزیزانی که مجموعه دنبال میکنن
✨پاسدار شهید حسین معز غلامی سال ۱۳۷۳ در روستای شورین شهرستان همدان متولد شده و سپس با خانواده به تهران رفت. به پیروی از عموی شهیدش شهید "محمد حسین معز غلامی" به سبز پوشان سپاه پیوست و برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) و اسلام به سوریه اعزام شد. وی که از مداحان و سینه سوختگان اباعبدالله الحسین (ع) بود و همواره برای مصائب اهل بیت (ع) مداحی و نوحه خوانی می‌کرد؛ ۴ فروردین ۱۳۹۶ در سوریه به شهادت رسید.💔 @tashahadat313
enc_17204525918153211725914.mp3
5M
تنها حرمی که روضه خون نمی‌خواد حرم رقیه ...😔🖤💔 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 77 می‌ایستم و گوش تیز می‌کنم. صدای فاطمه را می‌شناسم که ضجه می‌زند و پشت سرهم تکرار می‌کند: مامان... مامان... قربونت برم... مامان... قلبم می‌ایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون می‌آید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشانده‌اند. صدای هق‌هق گریه‌ها شدت می‌گیرد. تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ می‌کنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی می‌دود داخل کوچه. جیغ می‌کشد و مادرش را صدا می‌زند. برانکارد را می‌گیرد تا امدادگرها نبرندش. التماس می‌کند و ضجه می‌زند: نفس می‌کشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا می‌برین؟ امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک می‌کنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را می‌کشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید شرمنده‌اند. دو مرد از خانه بیرون می‌آیند، بازوی فاطمه را می‌گیرند و با او حرف می‌زنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس می‌کند: مامانمو احیاش کنین... مردها بالاخره فاطمه را جدا می‌کنند و می‌برند داخل خانه. بدنم بی‌حس شده و نمی‌توانم تکان بخورم. برانکارد را می‌گذارند داخل آمبولانس و درش را می‌بندند. مردم، کوچه باز می‌کنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بی‌حس، به دیوار تکیه داده‌ام. صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه. - پسرش مدافع حرم بود؟ - فکر کنم آره. - خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد. زانوانم خم می‌شوند و کنار دیوار، سر می‌خورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بی‌رحم که به نابودی‌ام کمر بسته... دنیای بی مادر و بی عباس... *** -مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری... فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، این‌ها را می‌گوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه می‌اندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو می‌رود، مشتی خاک برمی‌دارد و داخل قبر می‌ریزد. همه گریه می‌کنند جز من که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم. تمام استخوان‌هایم یخ زده‌اند و ارتباط دستگاه عصبی‌ام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی می‌سوزند، خیره‌ام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار می‌زنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطره‌ای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهت‌زده به مادر عباس نگاه می‌کند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد. - به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 78 این را زیر لب می‌گویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را می‌شنود یا نه. نمی‌توانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم. اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده. الان چیزی که همه جانم را به آتش می‌کشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند. اگر می‌دانستم قرار است اینطور بی‌خبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش می‌سپردم. آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه می‌کند؛ مثل بقیه. باورم نمی‌شد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر می‌شود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟ بیل میان خاک‌ها کشیده می‌شود، انگار دارند روی مغز من می‌کشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین می‌دهد و همه گریه می‌کنند. فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم: منو ببین! من خیلی از تو کوچیک‌تر بودم که بی‌مادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی می‌دونم کجا خاکش کردن. می‌دانم که پدر داعشی‌ام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم. احتمالا عباس همان‌جا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمی‌دانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازه‌های مجهول‌الهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آن‌ها. دیگر تاب نمی‌آورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک می‌شود. با ته‌مانده‌ی انرژی‌ام، قدم به عقب برمی‌دارم، عقب و عقب‌تر. همچنان دلم فرار می‌خواهد؛ اما این‌بار نمی‌دانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچ‌کس به ذهنم نمی‌رسد که آغوشش بتواند آرامم کند. -فکر می‌کردم می‌خوای تا لحظه آخر باهاش بمونی. این را صدای خشک و مردانه‌ای از پشت سرم می‌پرسد. از جا می‌پرم و هشیاری دوباره به بدنم برمی‌گردد. سریع به سمت صدا می‌چرخم. مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش به من خیره شده؛ و من بیش از همیشه از او می‌ترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم می‌چرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند... و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیش‌دستی کنم و من زودتر شکارچی بشوم؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موش‌مردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم. سریع خودم را جمع و جور می‌کنم: نمی‌تونم برم جلو و ببینمش. مسعود نگاهش را می‌دوزد به قبر: مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش. زیر لب غر می‌زنم: البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه. مسعود جوابم را نمی‌دهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج می‌کند که یعنی: حوصله تو و عقاید مسخره‌ات را ندارم. برای این که نیشخندش را تلافی کنم، می‌گویم: افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد. اسم افرا را که می‌آورم، دوباره نگاهش گر می‌گیرد. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته. اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجان‌زده شدنش می‌خندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم. -مواظب باش، این‌جا ممکنه گم بشی. -می‌خوام تنها باشم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
مداحی آنلاین - نماهنگ هوای کربلاتو دوست دارم - جواد مقدم.mp3
5.91M
هوای کربلاتو دوست دارم صفای کربلاتو دوست دارم رسیده بر مشامم عطر سیب شبای کربلاتو دوست دارم 🎙 🔊 🌟 💔 🌙 🌺 @tashahadat313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۰ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 10 July 2024 قمری: الأربعاء، 4 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹فتوی شریح قاضی ملعون به قتل امام حسین، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا عاشورای حسینی ▪️21 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️31 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️46 روز تا اربعین حسینی ▪️54 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام @tashahadat313
✨ امامـ حـسـیـن عليه‌ السلامـ فإذا أوى إلى مَنزِلِهِ جَزَّأ دُخولَهُ ثلاثةَ أجزاءٍ: جُزءاً للّهٍ، و جُزءاً لأهلِهِ، و جزءاً لنفسِهِ. پيامبر صلی الله علیه و آله هرگاه وارد منزل مى‌شد، اوقات خود را به سه بخش تقسيم مى‌كرد: بخشى را به (عبادت) خدا اختصاص مى‌داد و بخشى را به خانواده‌اش و بخشى را به خودش. 🌷 📚 بحار الأنوار، ج١۶، ص١۵٠، ح۴ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره‌ مادر شهید خلیلی از بوی پیراهن خونی شهید شهید_رسول_خلیلی...🌷🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tashahadat313
💥 شہدا یہ تیپے زدن ڪہ خدا نگاهـ شون ڪرد 🔥 دنباݪ ايݩ بودن ڪہ خوشگݪ خوشگلا... یوسفــــ زهـــرا(عج) نگاهـ شون ڪنہ... حالا ٺو برۅ هر تیپے ڪہ میخواۍ بزن‼️ امـــّـــا... حواست باشہ ڪہ: ڪے دارهـ نگاهـت میڪنہ ⁉️ 🔹حاج حسین یڪتا @tashahadat313
این که گناه نیست 26.mp3
5.25M
26 💢مثل جنین،که اگه سالم بدنیا نیاد؛ یعنی دورانِ رحمی موفقی نداشته... اگر تو هم، با یه روح سالم به برزخ متولد نشی؛ یعنی زندگی موفقی نداشتی❗️ اتلاف وقت، گناهه ها @tashahadat313
مداحی آنلاین - ریحانه رقیه - طاهری.mp3
3.59M
ریحانه رقیه حنانه رقیه میگم از ته دل جانانه رقیه 🎙 🔊 🔄 18 تیر 1403📅 🌟 💔 @tashahadat313
27.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عرض ارادت کودکان ایرانی و غیر ایرانی محضـــــــــــــــــر اباعبــــــدالله(علیه‌السلام)، با دیدن حال خــوش این بچه‌ها بعیـــده اشک از چشماتون جاری نشه، خصوصا اونجایی که میگن: قول میدم تا آخرش پات هستم😭 سرود زیبای «بگو چقد گریه کنم؟» کاری از گروه سرود محیصا در نشـــــــــــــــر اینکار سهیــــم باشید بچه‌ها تو اوج گــــــــــــــرما خوندنش @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۱ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 11 July 2024 قمری: الخميس، 5 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا عاشورای حسینی ▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️45 روز تا اربعین حسینی ▪️53 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام @tashahadat313
[• •] 🔰 امام صادق علیه السلام: 💠 بهترين ارثى كه پدران براى فرزندان باقى مى‌گذارند، ادب است نه ثروت 📚 الكافى، جلد ۸، صفحه۱۵۰ @tashahadat313
🛑 چرایی اعزام داوطلبانه شهید معز غلامی در ماه محرم به مناطق عملیاتی سوریه 🔸 دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو بود، مثل همیشه بهش پیام داشتم میدادم ◾️ فقط مداح نبود و با شروع ماه محرم از سیاهی زدن گرفته تا شستن وسایل و هماهنگی انتظامات ، خلاصه همه جا بود و اینبار جایش در هیات خیلی خالی بود ➖ ازش پرسیدم: حسین محرم اونجا مطوریه عزاداری هم می کنید اونجا 🔻گفت: نه اینجا اکثرا ۴امامی هستن و مثل ما عزاداری نمیکنن .... 💢 بهم خیلی سخت میگذره که نمیتونم عزاداری کنم خوش به حال شما ، خیلی استفاده کنید از 🔻 بعد ها وقتی برگشت به حسین گفتم: چرا محرم رفتی!؟ ♨️ با یک حس آرامشی گفت: من همه ی چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار، فقط یه چیز مونده بود که نمی‌تونستم ولش کنم برم؛ اونم ایام محرم بود که باید به نفسم غلبه میکردم و میرفتم... 《جهاد_با_نفس》 مدافع حرم شادی ارواح طیبه شهدا صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج @tashahadat313
این که گناه نیست 27.mp3
4.56M
27 تا تونستن بهمون گفتن؛ دزدی نکنیا! غیبت نکنیا! خیانت نکنیا.... گناه داره❗️ ✔️اما هیچ وقت نگفتن؛ اگر بدنبال کشف ضعف هات و درمانشون نباشی؛ به گناه بزرگتری مبتلایی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یزید، ابداع کننده‌ی عزاداریِ به دور از سیاست، برای امام حسین (ع) بود‌‌. 🎤 استاد رحیم‌پور ازغدی ❗️ در خود کربلا از اولین افرادی که برای شهادت امام حسین (ع) اشک ریختند، عمر سعد بود. عمر سعد برای امام حسین (ع) زار زار گریه کرد. ‼️ یزید اولین مجلس عزاداری رسمی برای امام حسین (ع) را خودش گرفته است‌. ⭕️ نوع موضع گیری های حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع) و سایر اسرا باعث شد که داخل خود کاخ حاکمیت یزید، شکاف افتاد. یعنی خود آن فرمانده ها و حتی بعضی از اعضای خانواده یزید، برای امام حسین (ع) به گریه افتادند و شرمنده شدند. یزید دید قافیه را باخته و بعد از آن دیگر اسارت کاوان اهل بیت تمام شد و یزید گفت، شما میهمان مایید! 🛑 بعد از آن، یزید در چندین مسجد، مجلس عزای امام حسین (ع) را برگزار کرد. 🚫 ولی اعلام کرد که «قرآن توزیع کنید و فقط قرآن بخوانید» و بنا بر حکم یزید کسی در این مراسم نباید بحث سیاسی کند. ⚠️ دین بدون سیاست حکم یزید است. یعنی دستور داد برای امام حسین (ع) عزاداری کنید ولی نگویید چه کسی امام حسین (ع) را شهید کرد و برای چه ایشان را شهید کرد. 🏷 علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙 قسمت 79 با قدم‌های بلند، از مسعود فاصله می‌گیرم. احساس خوبی به جمله‌اش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار. از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم می‌افتد. به صرافت می‌افتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار می‌گردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم. میان قبرهای قدیمی راه می‌روم و دور و برم را با چشم می‌پایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم می‌گوید دیگر برای این زرنگ‌بازی‌ها دیر شده. احساس می‌کنم در یک دام بزرگ افتاده‌ام و بخاطر بزرگی‌اش، تا الان نفهمیده‌ام که شکار شده‌ام. حتما شکارچی‌ام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمی‌ام می‌خندد. از جایی همین نزدیک، صدای خنده‌اش را گنگ و محو می‌شنوم. یک نفر دارد نگاهم می‌کند... دارد دنبالم می‌آید... صدای قدم‌های لعنتی‌اش را می‌شنوم. انقدر راه می‌روم و میان قبرها می‌پیچم که پاهایم بی‌حس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم می‌کند. خودش را از من پنهان می‌کند، پشت درخت‌های کاج. ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را می‌شنوم. شاید هم می‌خواهد بفهمم. می‌خواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه می‌کنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم. می‌رسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبره‌ها در تخته‌فولاد زیاد پیدا می‌شود. سریع می‌روم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در می‌چسبانم. بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند. هوای اتاقک گرفته است و از پنجره‌های کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمی‌رسد. تنفسم را آرام می‌کنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. یک نفر دارد روی ریگ‌های تخته‌فولاد قدم می‌زند. تندتند نفس می‌کشد و آرام قدم برمی‌دارد. نزدیک‌تر می‌شود... و نزدیک‌تر... نفس‌هایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم می‌شنوم. در مقبره چشم می‌چرخانم به امید پیدا کردن وسیله‌ای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشته‌های رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست. ناگاه نوک کفش مردانه‌ای را در آستانه در اتاقک می‌بینم. نمی‌دانم گیر آدم احمق افتاده‌ام یا خطرناک؟ قبل از این که پای دیگرش را داخل اتاقک بگذارد، پایم را می‌گیرم پایین چارچوب در. کفش مرد به پایم گیر می‌کند و با صورت، روی قبرها می‌افتد. سریع به‌جای او، در آستانه در می‌ایستم تا راهم برای فرار باز باشد و براندازش می‌کنم. صدای آه و ناله‌اش بلند شده. بدبخت. جثه و نیم‌رخش آشناست. آرام می‌گویم: آرسن؟ با تکیه به دستانش، صورت از زمین برمی‌دارد و همان‌جا می‌نشیند. صورتش از درد جمع شده و از بینی‌اش خون می‌آید: چرا اینطوری می‌کنی؟ منم! آرسن! - فقط تو می‌تونی انقدر احمق باشی. چطور پیدام کردی؟ دستش را روی بینی و صورت متورمش می‌گیرد و نگاهم می‌کند: نگرانت بودم. کاش تا در قبرستان هستیم، فرصت زنده به گور کردنش را پیدا کنم. قدمی جلو می‌روم و آرسن کمی خودش را عقب می‌کشد. جیغ خفه‌ای می‌کشم: تو بی‌خود نگرانم بودی. کی بهت گفت من اینجام؟ -بابای هم‌اتاقی‌ت بهم زنگ زد... گفت که چی شده. نگرانت شدم. ترسیدم حالت بد بشه. معسودِ فضول... رفته آمارم را کامل درآورده و آرسن را پیدا کرده. آرام به جلو قدم برمی‌دارم: نگرانم بودی؟ آره؟ نگرانم بودی؟ رسیده‌ام بالای سرش. کوه آتشی که درونم بود، دوباره گُر گرفته و آماده است که آرسن را خاکستر کند. چشمان آرسن لبریز از ترس شده‌اند و دستانش بر صورت خشکیده‌اند. می‌گویم: اون موقعی که توی لبنان تنها موندم و هیچ‌کس نبود به دادم برسه، نگرانم نشدی؟ چنگ می‌زنم و یقه‌اش را می‌گیرم. دستانش از روی صورتش کنار می‌روند و آن را به عقب تکیه می‌دهد. مقاومت نمی‌کند؛ حتما خودش را مستحق مجازات می‌داند. سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: به خدا اگه می‌تونستم کاری برات بکنم می‌کردم. همه تلاشمو کردم که یه کاری بکنم... به خدا نتونستم. -خدا؟ خدا؟ خدا؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 80 با هربار گفتن، صدایم بالاتر می‌رود و یقه‌اش را با ضرب رها می‌کنم. جیغ می‌کشم: خدایی که می‌گی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخره‌ش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آروم‌آروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم می‌گیره و می‌ذاره توی بدبختیام غرق بشم؟ انقدر بلند سرش جیغ زده‌ام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرام‌تر زمزمه می‌کند: منو ببخش. می‌دونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه. دوباره دست بر گلویش می‌گذارم؛ این‌بار به قصد کشتن و خفه کردن: نمی‌دونی. تو اصلا نمی‌دونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمی‌دونی... نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بی‌صدا لب می‌جنباند: آریل... آریل... رهایش نمی‌کنم. واقعا می‌خواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا می‌خورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر می‌کنم و آرسن بیشتر تقلا می‌کند. می‌گویم: همه‌تون وقتی نیاز داشتم ولم کردین... بغضی که در گلویم بود، می‌ترکد و دستم ضعف می‌رود. نمی‌توانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل می‌شود و آرسن که داشت خفه می‌شد، خودش را از دستم می‌رهاند. هوا را با ولع می‌بلعد و سرفه می‌کند. سریع اشک‌هایم را پاک می‌کنم و دوباره یقه آرسن را می‌گیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه می‌کند. می‌گویم: این بار دومه که دارم بهت می‌گم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش می‌کشمت. آرسن به خودش می‌پیچد و به دیوار تکیه می‌دهد. از جا بلند می‌شوم: شنیدی چی گفتم یا نه؟ سرش را تکان می‌دهد و با صدای خش‌دارش زمزمه می‌کند: نه! می‌خوام... جبران کنم. -دیگه نمی‌تونی کاری بکنی. اون موقع که باید می‌بودی نبودی. الان فقط مزاحمی. از اتاق بیرون می‌روم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همه‌چیز را می‌داند و به آرسن گفته باشد؟ نه... حماقت است. آرسن هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. فقط گند می‌زند به هر برنامه‌ای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشه‌ای غیر از آنچه من فکر می‌کنم در ذهن داشته باشند و این تنم را می‌لرزاند. -آریل... صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمی‌دارد. روی برآمدگی یکی از سنگ‌ قبرها، سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. برمی‌گردم و جیغ می‌کشم: چی می‌گی؟ آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس می‌زند، از جیغم جا می‌خورد و نگاه ترسانش را اطرافمان می‌چرخاند. هیچ‌کس نیست. با این حال، انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد: هیس... می‌خواهم بروم که دوباره صدایم می‌زند: می‌دونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که می‌تونم، نمی‌خوام مثل قبل بشه. پوزخند می‌زنم به سادگی و بچگی‌اش. چند قدم عقب می‌روم: نه تو، نه خدای تو، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه کمکم کنه. آرسن تکیه از دیوار مقبره می‌گیرد و خاک لباسش را می‌تکاند. دست بر گردنش می‌کشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم می‌کند: چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگ‌ترتم. و دیگه ولت نمی‌کنم، حتی اگه بخوای خفه‌م کنی. سرفه می‌کند. لحنش تحکم‌آمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار می‌کند و اینطوری حرف می‌زند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف می‌گذارد، می‌شود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی می‌شود، دیگر کنترل‌پذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همین‌طور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران. کم نمی‌آورم. باز هم عصبی می‌خندم و فرار می‌کنم. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸