eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 40 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 41 زن این را پرسید و مرد سلاحش را محکم‌تر به سر سلمان فشار داد. سلمان برگشت که مرد را ببیند، اما مرد با فشار دست و اسلحه، اجازه نداد. سلمان معترضانه گفت: داداش به خدا درست نیست با یه هم‌وطن توی غربت اینطوری رفتار کنین. زن چشم‌غره رفت: جواب منو بده. سلمان زد به پررویی. -نمی‌خوام. مرد موهای سلمان را کشید و سرش را به سمت خودش چرخاند. سلمان خشکش زد. مرد نقاب نداشت و سلمان شناختش. مسعود بود. سلمان بهت‌زده به چشمان سبز و توبیخ‌گر مسعود نگاه کرد. مسعود غرید: اینجا چه غلطی می‌خوردی؟ سلمان چندبار دهانش را باز و بست کرد که حرفی بزند؛ اما صدایش درنیامد. مسعود همچنان موهای سلمان را گرفته بود و می‌کشید. کمی تکانش داد. -بهت یاد ندادن توی پرونده بقیه سرک نکشی؟ سر سلمان را رها کرد و طوری هلش داد که زمین بخورد. سلمان ناله‌اش را خورد و سعی کرد خودش را جمع کند. حق به جانب گفت: من سرم تو کار خودم بوده. شما اومدین عین آدم‌رباها منو گرفتین. مسعود بالای سر سلمان نشست و داد زد: تو بی‌جا کردی... جمله‌اش تمام نشده بود که زن بلندتر از مسعود گفت: بسشه. و از اتاق بیرون رفت. مسعود چشم‌غره‌ای به سلمان رفت و شروع کرد به باز کردن دستان سلمان. *** دستانم را در جهت مخالف می‌کشم و گردن و کمرم را طوری می‌چرخانم که صدای مهره‌هایش دربیاید. خمیازه می‌کشم و به پنجره نگاه می‌کنم. همچنان هوا گرگ و میش است؛ اما ساعت هشت و نیم صبح را نشان می‌دهد. صدایی از بیرون نمی‌آید. شاید دانیال خواب مانده است. ژاکت پشمی را دور خودم می‌پیچم و از تخت پایین می‌آیم. قفل در اتاقم را باز می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آیم. -دانیال... بیدار نشدی؟ مگه امروز نباید... به اتاق دانیال می‌رسم و تختش را مرتب اما خالی می‌بینم. زیر لب می‌گویم: رفته... چطور توانسته بدون خداحافظی برود؟ از پله‌ها پایین می‌دوم. هیچ‌کس در خانه نیست و تمام خانه مرتب و گردگیری شده. دوباره دانیال را صدا می‌زنم؛ شاید دستشویی باشد، یا توی یکی از سوراخ سمبه‌های خانه. -دانیال... جوابی نمی‌آید. لباس‌های گرمش هم که به چوب‌لباسی آویزان بودند سرجایشان نیستند. کفش‌هایش هم. روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 42 روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است. «ببخشید که بدون خداحافظی رفتم. دلم نیومد بیدارت کنم. انقدر پول برات گذاشتم که تا برگردم مشکلی نداشته باشی. لازم نیست خرید کنی، به اندازه یک ماه هرچی لازم داشتی رو خریدم. سعی کن زبانت رو تقویت کنی. با آدمای غریبه و مشکوک حرف نزن و تا جایی که ممکنه بیرون نرو. در رو حتما قفل کن. می‌دونم که از پس خودت برمیای. تا دو هفته دیگه برمی‌گردم. دوستت دارم.» او واقعا رفته. و من تنها هستم. تنها. سردم می‌شود و ژاکت را محکم‌تر دور خودم می‌پیچم. دلم برای دانیال تنگ نمی‌شود، ولی خانه کمی خالی به نظر می‌رسد. فقط دو هفته است. تا بیایم چشم بهم بزنم، دانیال برگشته و وارد مرحله دوم انتقاممان شده‌ایم. مرحله اولش این است که دانیال به امریکای جنوبی برود و پولش را از بانک‌هاشان بیرون بکشد. پول‌هایی که اختلاس کرده بود را با هویت‌های جعلی در بانک‌هایی در چند کشور امریکای جنوبی نگه می‌دارد. جاهایی که زیر پونز نقشه که هیچ‌کس به ذهنش نرسد و سراغش نرود. من هم قرار است فعلا اینجا بمانم و مواظب سرمایه اصلی‌مان باشم، اطلاعاتی که دانیال می‌گوید از موساد کش رفته. وقتی دانیال برگردد، در ازای امنیت‌مان اطلاعات را به سرویس‌هایی که با اسرائیل روابط خصمانه دارند می‌فروشیم. هنوز نمی‌دانم آن اطلاعات چه هستند و چقدر ارزش دارند؛ امیدوارم واقعا انقدر مهم باشند که از جانمان محافظت کنند. یک دور تمام خانه را می‌گردم و از قفل بودن در و پنجره‌ها مطمئن می‌شوم. از پشت پنجره، خیابان را نگاه می‌کنم. مثل همیشه است: سکوت، برف و آسمان ابری و هوای گرگ و میش. دانیال گفته بود چیزهای دیگری هم هست که لازم است بدانم؛ ولی نگفته بود چرا. گفته بود وقتی نیست می‌توانم فلشش را بردارم و هرقدر دلم خواست در اطلاعاتش غوطه بخورم. و من این کار را می‌کنم. فلش را زیر تشکش پیدا می‌کنم. همان‌جایی که خودش گفته بود؛ همراه یک یادداشت کوچک با دست‌خط دانیال: چندتا بک‌آپ ازش بگیر، یه جای امن‌تر قایمش کن، و لطفا از من متنفر نشو. جمله آخر باعث می‌شود دستانم سوزن‌سوزن شوند. همین جمله قدم اول برای تنفر بود؛ به این معنا بود که احتمالا محتوای فلش، من را از دانیال متنفر خواهد کرد. تنفر با بی‌اعتمادی همراه بود؟ شاید. تنم می‌لرزد؛ ولی دستانم نه. فلش را برمی‌دارم و به لپ‌تاپ وصل می‌کنم. همان چند دقیقه اول، متوجه می‌شوم که این یک دفتر خاطرات دیجیتالی با ضمیمه سند و تصویر است؛ تمام آنچه دانیال به عنوان یک افسر رده‌بالای عملیات خارجی به آن دسترسی دارد، تمام آنچه دانیال به عنوان فرزند یک خانواده یهودی بانفود درباره بقیه خانواده‌های مهم صهیونیست می‌داند: جزئیاتی از زندگی شخصی چندنفر از سیاستمداران و افسران ارشد نظامی و اطلاعاتی اسرائیل، عملیات‌هایی که دانیال به نحوی درشان شرکت داشته، مراکز حساس و مهمی که دانیال با توجه به جایگاهش از آن باخبر است و برنامه‌های آینده موساد، تا جایی که جایگاه سازمانی دانیال به او اجازه می‌داده بفهمد. هرچه بیشتر بررسی می‌کنم، بیشتر دهانم باز می‌ماند. با این‌ها می‌توان سیاستمداران را به جان هم انداخت، می‌توان ارتش را وادار به کودتا کرد، می‌توان به آتش شورش و جنگ داخلی در شهرک‌ها جان تازه دمید، می‌توان گنبد آهنین را از وسط به دو نیم کرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۲ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 23 August 2024 قمری: الجمعة، 18 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا اربعین حسینی ▪️10 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️12 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️17 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️20 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
💠 🚩 اجر و ثواب زیارت شهید کربلا 🔰 امام صادق علیه‌السلام: 🔺منْ زَارَ الْحُسَیْنَ مُحْتَسِباً لَا أَشَراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا رِیَاءً وَ لَا سُمْعَةً مُحِّصَتْ عَنْهُ ذُنُوبُهُ کَمَا یُمَحَّصُ الثَّوْبُ بِالْمَاءِ فَلَا یَبْقَى عَلَیْهِ دَنَسٌ وَ یُکْتَبُ لَهُ بِکُلِّ خُطْوَةٍ حِجَّةٌ وَ کُلِّ مَا رَفَعَ قَدَماً عُمْرَةٌ. ◼️ کسى که به امید ثواب و اجر به زیارت حضرت‏ امام حسین(ع) برود نه از روى تکبّر و نخوت و نه ریا و سمعه، گناهانش پاک شده همان‌طور که جامه با آب پاک و طاهر می‌گردد، بنابراین هیچ آلودگى و لغزش بر او باقى نمى‌‏ماند و به هر قدمى که برداشته ثواب یک حج به او داده و هر گاه گام و قدمش را از روى زمین بلند مى‌‏کند، ثواب یک عمره دارد. 📚 کامل الزیارات، ص۱۴۴ ‌ @tashahadat313
🔸 یکبارشهید لاجوردی من را صداکرد و به من گفت که: «فلانی! یک عده بخاطر بدهی در زندان هستند؛ به نظـر تـو با آنهـا چـه کنیم؟ دولـت باید یک سیستمی را طـراحی کند و بدهی‌هـای اینهــا را بدهد.» مبتکر این فکـر شهید لاجوردی بود که برای زندانیـان و بدهکـاران و مشـکل‌دارها پـول جمـع میـکرد. 🔹 یکبار هم به کـانون اصـلاح و تربیت رفتیم. وقتی نشستیم بچه‌ها روی سر او ریختند؛ دیدم که این مرد زندانبان آمده اینجا ولی اصلا بچه‌ها مثل اینکه بابای واقعی خودشان رادیده‌اند. اینها نمونه‌ای از جـاذبه‌هـای روحـی و اخـلاقی شهید لاجوردی بود. 🎙 راوی: محسن رفیق دوست 📚 مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی @tashahadat313
این که گناه نیست 65.mp3
4.73M
65 💢ببیـن؛ تو برای سلامت و آرامش خودت، به یادگرفتنِ "توکل" محتاجی! توکل؛ یعنی وکیل گرفتن. ✅خدا بشه وکیلِت و تو آروم بشینی وبه تدبیرش نگاه کنی! کافیه اعتماد کنی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ●لحظاتی از زندگی یک قهرمان... بشنوید از زبان همسر شهید ●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 42 روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 43 تنها چیزی که نه من نه دانیال درباره‌اش فکر نکردیم، رسانه‌ای کردن این‌هاست. رسانه‌ها هیچ‌کاری نمی‌کنند. نهایتا کمی جنجال و بحث ژورنالیستی و بعد هم سازمان ملل به صرافتِ محکوم کردن می‌افتد، و آخرش؟ هیچ. دانیال این‌ها را طی سال‌ها جمع کرده، و به نظرم ارزشش از تمام چیزی که اختلاس کرده بیشتر است. دانیال، افسر وظیفه‌شناس و خبره‌ی متساوا، زیر پوشش وفاداری و جانفشانی و سوابق درخشان خانوادگی‌اش، توانسته یک دفتر خاطرات دو ترابایتی برای خودش جمع کند. از بالا، شروع به باز کردن پوشه‌ها می‌کنم. انقدر وقت دارم که بتوانم شب‌های بی‌پایان گرینلند را به خواندن دفتر خاطرات دانیال پای لپ‌تاپ بگذرانم... *** سلمان با چشمان تنگ شده به مسعود نگاه می‌کرد. مسعود لیوان بزرگ چای را مقابل سلمان گذاشت. سلمان تشکر کوتاهی پراند و دستانش را به دور لیوان حلقه کرد تا حس شیرین باز شدن یخ انگشتانش را بچشد. این کافی نبود، لیوان را به لپش چسباند و چشمانش را با لذت بست. -آخیش. حال اومدم. دمت گرم. مسعود مقابل سلمان نشست و جدی به او خیره شد: بهت یاد ندادن توی پرونده مردم دخالت نکنی؟ سلمان لیوان چای را از لپش جدا کرد و صورتش را بالای بخار لیوان گرفت. بخار و عطر چای را با یک نفس عمیق بزرگ به سینه کشید و گفت: بزرگ‌ترین، احترامتون واجب. ولی اونی که عین گانگسترا منو وسط ماموریت دزدید شما بودی. جای طناب را روی مچ‌های دستش به مسعود نشان داد و چند جرعه از چای داغ نوشید. -وای های... انگار یخام از درون دارن آب می‌شن. مسعود چشم‌غره رفت. -این روش تربیتی من برای نیروهای جوون‌تره. سلمان خواست بخندد، ولی نگاه جدی مسعود را که دید، خنده‌اش را خورد. -راستش خیلی هم بد نبود. تجربه باحالی بود. -زهر مار. بگو ببینم با اون خونه چکار داشتی؟ سلمان خواست بپرسد خودت چکار داشتی، ولی با نگاه مسعود سوالش را خورد، همراه چند قلپ دیگر از چایی‌اش. مسعود لیوان چایی را از جلوی دهان سلمان گرفت و با شتاب پایین آورد. چای در گلوی سلمان پرید و سرفه کرد. لیوان چای هم با شتاب به میز خورد و چند قطره از داخلش به بیرون پاشید. سلمان اعتراض کرد. -چیه خب؟ مسعود چشم دراند. سلمان سربسته پاسخ داد: می‌خواستم اون یارو دانیال رو گیر بیارم. قاتل مهندس و چندنفر دیگه از نیروهامونه. مسعود روی کله کچلش دست کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. سلمان محتاطانه پرسید: چطور؟ اصلا چرا شمام کشیک اون خونه رو می‌دین؟ مسعود هم همان‌قدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش. -فکر نمی‌کنین لازمه منم بدونم؟ به پرونده‌م مربوط می‌شه ها! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 44 مسعود هم همان‌قدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش. -فکر نمی‌کنین لازمه منم بدونم؟ به پرونده‌م مربوط می‌شه ها! -به موقعش همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. تو حواست به دانیال باشه، ولی بلایی سرش نیار. نزدیکش هم نشو تا بهت بگم. فعلا باید مواظبش باشی. سلمان گر گرفت. چشمانش گشاد شدند و صدایش بالا رفت: چی می‌گی حاجی؟ من مواظب اون بی‌شرفِ آدم‌کش باشم؟ مسعود از جا برخاست و روی سر سلمان خم شد. با صدایی آرام اما محکم و تحکم‌آمیز گفت: همین که گفتم. اگه نمی‌خوای می‌تونی برگردی ایران. *** خانه را دور می‌زنم. دوباره پاهایم بی‌قرار شده‌اند. دوباره قلبم در سینه خودش را به این طرف و آن طرف می‌کوبد. دوباره خونم دارد قل‌قل می‌جوشد. روی صندلی پشت لپ‌تاپ می‌نشینم، تاب نمی‌آورم. بلند می‌شوم و دوباره دور خانه می‌چرخم. دانیال... دانیال... دانیال... مغزم دارد شعله می‌کشد. قفسه سینه‌ام درد گرفته است و دردش گاه به دست و شانه‌هایم می‌رسد. دیوارهای خانه تنگ شده‌اند. لپ‌تاپ را می‌بندم. فلش را پنهان می‌کنم. لباس گرم می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. دانیال گفته بود حتی‌الامکان جایی نروم. گفته بود خطرناک است. الان خطر مهم نیست. من مهمم که داشتم در آن قفس دیوانه می‌شدم. نمی‌دانم کجا می‌خواهم فرار کنم. اینجا نقطه آخر دنیاست و من دوست دارم از اینجا هم فرار کنم. تندتند قدم برمی‌دارم. شالم را دور صورتم می‌پیچم. کلاهم را می‌آورم روی پیشانی‌ام. هوا سرد است؛ ولی من از درون دارم می‌سوزم. دارم شعله می‌کشم. خونم دارد جوش می‌خورد. دانیال گفته بود ازش متنفر نشوم. چه درخواست احمقانه‌ای. او، خودِ خودش قاتل پدرخوانده و مادرخوانده‌ام بود. او کشته بودشان و جنازه‌شان را انداخته بود توی دریا. بعد هم از طرفشان برای من پیام داده بود که نمی‌توانند برگردند. و بعد خودش را رسانده بود به لبنان، پیش من و نقش ناجی را بازی کرده بود. قهرمان تقلبی. خودش دردسر درست می‌کند و بعد دردسر را جمع می‌کند و فکر می‌کند خیلی توانمند است. دانیال فقط آن‌ها را نکشته بود. شغلش آدم‌کشی بود. خیلی‌های دیگر، از مهندسان قرارگاه خاتم تا ماموران اطلاعاتی ایران و حتی خانواده یک دانشمند را کشته بود. او از آن قاتل‌هاست که ظاهر تمیز و موجه دارند، طوری که باور نمی‌کنی قاتل‌اند. علتش هم واضح است: عذاب وجدانی درکار نیست. کشتن آدم همان‌قدر برایش ساده و عادی ست که کشتن پشه. حتی از آن هم ساده‌تر، مثلا به سادگی اصلاح صورتش، به سادگی مسواک زدن، غذا خوردن. انقدر ساده و بدیهی که دلیلی نمی‌بیند درباره‌اش حرف بزند. دانیال حتی رونن بار، یکی از نخبگان جامعه اطلاعاتی اسرائیل را کشته بود، صرفا برای تسویه حساب شخصی. حتما برنامه داشت چندتای دیگرشان را هم بکشد. از او بعید نیست. ولی همه شکارچی‌ها خودشان شکارِ یک شکارچیِ بزرگ‌ترند. این قانون طبیعت است. دانیال به همین زودی‌ها شکار می‌شود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.mp3
3.05M
☀ به نیت فرج همه اومدیم از این ستون تا اون ستون فرجه . . . اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان💗 👤کربلایی حسن عطایی | @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۳ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 24 August 2024 قمری: السبت، 19 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا اربعین حسینی ▪️9 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️11 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️16 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️19 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
💠 روز 💠 🚩 عاقبت بهشت بدون زیارت سیدالشهدا (ع) 🔻امام جعفر صادق عليه السلام: مَن لَم يَأتِ قَبرَ الحُسينِ عليه السلام حتّى يَمُوتَ كانَ مُنتَقَصَ الدِّينِ، مُنتَقَصَ الإيمانِ و إن اُدخِلَ الجَنَّةَ كانَ دُونَ المؤمنينَ في الجَنَّةِ ❇️ هر كه تا زنده است به زيارت قبر حسين عليه السلام نرود، دين و ايمانش ناقص باشد و اگر به بهشت هم برود، مقامش در آن جا از همه مؤمنان پايين‌تر باشد. 📚 بحارالأنوار: ۱۰۱/۴/۱۴ ‌ ‌@tashahadat313
...🌷🕊 ✨جمعه ۲ شهریور ماه ۱۴۰۳، به ضرب گلوله گروهک تروریستی جیش الظـلم در مقابل منـزلش به شـهادت رسید. ✍جوان های عزیزمان اینگونه پرپر می شوند درحالی که شهرهایمان روز به روز رنگ وبوئی متفاوت از ایثار وشهادت می گیرند ، خواب سنگین بعضی ها دارد کاردستمان میدهد @tashahadat313
این که گناه نیست 66.mp3
3.72M
66 ✴️هرچی بیشتر، خودتُ می شناسی؛ از انتخاب ها، ارتباطات، افکار و رفتارهای اشتباه، بیشتر درامان میمونی! 📚برو دنبال خودشناسی... کوتاهی هات، یه خیانت بزرگه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 44 مسعود ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 45 نمی‌دانم دارم کجا می‌روم. اصلا نمی‌دانم می‌خواهم کجا بروم و به چی برسم. فقط می‌دانم طاقت ماندن در خانه را نداشتم. باد سرد شلاق‌وار به صورتم می‌خورد. صورت و انگشتانم از سرما می‌سوزند. پاهایم تا ساق در برف فرو می‌روند و راه رفتن برایم سخت شده. می‌خواهم بروم لب دریا. آنجا که پایان دنیاست. خورشید کم‌رمق تازه خودش را نشان داده و نور بی‌جانِ مایلی بر شهر می‌تابد؛ در حد نور غروب در هوایی ابری. و من، خودم را مقابل مادر دریا پیدا می‌کنم. آب دورش یخ زده و روی صخره‌ها و ساحل برف نشسته. می‌ترسم جلوتر بروم و لیز بخورم. مادر دریا با چشمان سنگی‌اش به روبه‌رو خیره است و پسری موهای موج‌دارش را شانه می‌زند. به حرف‌های دانیال فکر می‌کنم، همین‌جا بودیم که درباره اعتماد حرف زد، درباره این که گذشته را دور بریزیم و در حال فکر کنیم. خودش هم فهمید که نمی‌شود. تا وقتی سایه تهدید روی سرمان باشد، نمی‌شود سرت به کار خودت باشد. مسئله این نیست که با دم شیر نباید بازی کرد، مشکل از آنجایی شروع می‌شود که تو بخشی از رژیم غذایی آن شیر هستی و یا باید بکشی یا کشته شوی. مسیرِ آمده را برمی‌گردم، راه کج می‌کنم به سمت یادبود قاسم سلیمانی. خورشید حالا بیشترین زورش را زده و به بالاترین نقطه‌ای رسیده که می‌خواسته برسد. همچنان مثل خورشیدِ دم غروب پاییز، بی‌جان و مایل می‌تابد. حتی زورش نمی‌رسد آسمان را کاملا روشن کند. انگار هوا همچنان ابری ست. از دور کسی را می‌بینم که مقابل تخته‌سنگ یادبود قاسم سلیمانی ایستاده است و نگاهش می‌کند. نمی‌توانم بفهمم زن است یا مرد. قدش کوتاه است و جثه‌اش تپل. لباس‌های سنتی اینویی پوشیده، لباس‌هایی با طرح‌های هندسی سوزن‌دوزی و رنگ‌های تندی مثل قرمز، سبز، نارنجی، زرد و آبی. غیر از لباس سنتی پشمالوشان، کلاه عجیبی روی سرش هست و زیورآلات عجیب‌تری. جلوتر می‌روم تا برسم به سنگ یادبود. بالاخره چهره‌اش را میان خزهای دور کلاهش می‌بینم. زنی ست با چهره‌ای شبیه به مادر دریا، فقط کمی پیرتر. پوست تیره متمایل به سرخ، چشمان بادامی، صورت و بینی پهن و پوستی چروکیده. با چشمان ریز و سیاهش، با دقت به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و لبانش آرام تکان می‌خورند. مترجم همراهم را درمی‌آورم؛ درحالی که نمی‌دانم اصلا می‌خواهم به پیرزن چه بگویم. اصلا شاید حرف زدن با یک غریبه عجیب و غریب درست نباشد. ولی من الان دوست دارم حرف بزنم؛ آن هم وقتی کسی پیدا شده که اینطوری به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و حتما حرف برای گفتن دارد. به زبان دانمارکی، آرام سلام می‌کنم. نه چشمان زن در حدقه می‌چرخد نه گردنش بر شانه‌ها. بدون این که نگاهم کند، آرام جملاتی به زبان گرینلندی می‌گوید که برای فهمیدنشان دست به دامان مترجم همراه می‌شوم. -اون از سدنا و سیلا هم قوی‌تره. می‌تونه آرومشون کنه. سدنا و سیلا اساطیر اینویی‌اند، اما منظورش از «اون» قاسم سلیمانی ست؟ این را به واسطه مترجم می‌پرسم. زن پاسخی بی‌ربط می‌دهد: مردم دوستش دارن. اونو بیشتر از سدنا دوست دارن. و بالاخره، سرش را می‌چرخاند به سمتم. -تو کی هستی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 46 -تو کی هستی؟ از لحن طلبکارانه‌اش جا نمی‌خورم. خلوتش را بهم زده‌ام؛ هرچند پیداست که بدش نمی‌آید کمی حرف بزند. می‌گویم: هیچ‌کس! جوابم برایش قانع‌کننده بوده و سوال دیگری نمی‌پرسد. می‌پرسم: چرا معتقدید صاحب اون خونه یه شیطان بوده؟ بدون این که برگردد، می‌داند منظورم چیست. می‌گوید: مدتی که اینجا بود ارواح عصبانی شده بودن. سیلا عصبانی بود. هوا طوفانی می‌شد، سدنا عصبانی بود، شکار کم بود، داشتیم نابود می‌شدیم. وقتی که رفت، دوباره همه‌چیز خوب شد. به تصویر قاسم سلیمانی اشاره می‌کنم. -این مرد رو چقدر می‌شناسید؟ -از وقتی اون اومده اینجا، مردم براش مثل یکی از خدایان ازرش قائلن. حتی بیشتر. چندنفر بخاطر اون به ارواح پشت کردن و دین اون رو انتخاب کردن. اگه اون اینجا بمونه، دیگه هیچ‌کس خدایان رو نمی‌پرسته... چیزی از دین اجدادی ما باقی نمی‌مونه. ولی هیچ‌کدوم از خدایان خشمگین نشدن. من اینو نمی‌فهمم. جمله آخر را انگار به خودش می‌گوید و در خودش فرو می‌رود. علت ظاهر عجیب و غریبش را حالا می‌فهمم. او یک شمن است. یک شمن اینویی. برای سالگرد عباس نتوانستم یکی‌شان را پیدا کنم. اصلا نمی‌دانستم کجا باید دنبالشان بگردم. دوباره با چشمان سیاهش به چشمانم زل می‌زند و می‌پرسد: دین تو چیه؟ جا می‌خورم. -من... من... -اهل اینجا نیستی. -هوم. -تو چقدر این مرد رو می‌شناسی؟ لبم را می‌گزم. چند ثانیه مکث می‌کنم و می‌گویم: شنیدم آدم خوبی بود. همین. شمن بالاخره از تصویر قاسم سلیمانی دل می‌کند و در امتداد جاده، به سمت مادر دریا به راه می‌افتد. پشت سرش می‌روم. آفتاب دارد غروب می‌کند. می‌پرسم: مردم اینجا اونو چطوری شناختن؟ -همون‌طور که بقیه آدما دنیا رو می‌شناسن. با ماهواره‌ها، تلوزیون، اینترنت. ما قرن‌ها خدایان خودمونو داشتیم. حتی وقتی دانمارکی‌ها سعی کردن به زور مسیحی‌مون کنن، تا جایی که تونستیم مقاومت کردیم. ولی وقتی مردم با اون آشنا شدن، من ترسیدم. بعضی‌ها دیگه مثل قبل به خدایان اعتقاد ندارن، و این خیلی بده. بعضی از جوون‌ها میان و ازم سوالای کفرآمیز می‌پرسن. مثلا می‌پرسن چطور ممکنه موجودات دریایی از انگشت‌های سدنا به وجود اومده باشن؟ چطور ممکنه آنینگان و مالینا به ماه و خورشید تبدیل شده باشن؟ چطور ممکنه یه توپیلاک که از استخون ساخته شده، بتونه جلوی نیروهای شیطانی رو بگیره؟ چرا خدایان با هم دعواشون نمی‌شه؟ چرا... حرفش را می‌خورد و لب پایینش را می‌گزد. انگار تازه به یاد آورده باشد که خودش هم کفر می‌گفته. پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد و سرش را تکان می‌دهد. -من هیچ جوابی براشون ندارم؛ درحالی که از بچگی هرچیزی که از نیاکانم رسیده بود رو حفظ کردم و انجام دادم... ولی الان هرچی از ارواح کمک می‌خوام، صدامو نمی‌شنون. من قدرتام رو از دست دادم... می‌گویم: ولی من ازتون یه چیزی می‌خوام... می‌خوام برای یه نفر که مُرده دعا کنید. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
مداحی_آنلاین_به_یاد_کربلا_دلها_غمین_است_فخری.mp3
14.29M
به یاد کربلا دل‌ها غمین است دلا خون گریه کن چون است حسین بن علی سالار دین است امام و رهبر اهل یقین است 🔊 🏴 🎙 فرارسیدن تسلیت باد @tashahadat313
🛑🏴 اعمال روز اربعین ❶ قرائت زیارت امام حسین علیه السلام و زیارت اربعین (که از امام عسکری علیه‎السلام روایت ‌شده که فرمود: یکی از پنج علامت مؤمن زیارت اربعین است) ❷ غسل اربعین و توبه ❸ بعد از نماز صبح ۱۰۰ مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ ۷۰ مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس ۷۰ مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین ۴۰ مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 📚 منبع: وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص۳۷۳ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا