فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بعد از حمله موشکی ایران همه جهان رفتن تو کف شخصیت رهبر ایران ...
این کلیپ رو هم یکی از پیج های خارجی زیرنویس کرد و برای مخاطباش پست کرده ...
@tashahadat313
❌عراقچی در تهران است
🔹برخی از شایعات هدف حمله امشب اسرائیل در سوریه را دکتر عباس عراقچی اعلام کرده بود اما ایشان امروز صبح در تهران بوده است و فردا نیز عازم عربستان است
@tashahadat313
🔴سفارت ایران در دمشق: هیچ ایرانی بین شهدا و مجروحین حملهی موشکی به دمشق نیست
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🔴سفارت ایران در دمشق: هیچ ایرانی بین شهدا و مجروحین حملهی موشکی به دمشق نیست @tashahadat313
🔴خبرنگار صداوسیما: برخلاف شایعات، سردار فلاحزاده یا زیاد النخاله در محل حملهٔ دمشق نبودهاند.
❌ #نکته_مهم؛با توجه به اطمینان رژیم منحوس در مورد هدف قرار دادن ساختمان جلسه سپاه و حزب الله و عدم حضور مستشاران ایرانی در اون محل؛امکان تله گزاری جبهه مقاومت برای شناسایی نفوذی وجود داره
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزچهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۱۸ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 09 October 2024
قمری: الأربعاء، 5 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺29 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️37 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️57 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
@tashahadat313
💎 #امام_رضا علیه السلام:
هرکس با مسلمانی فقیر رو به رو شود و به او سلامی متفاوت با سلامی کند که به ثروت مند میکند، روز قیامت خداوند عزّوجل را دیدار کند در حالی که خدا از او در خشم است.
📒میزان الحکمه ج۹ ص۱۹۵
#حدیث
@tashahadat313
➖°•{سرداررشیداسلام
#شهیدجبار_دریساوی🌹🍃}•°
➖نام پدر: حسن
➖محل تولد: اهواز
➖تاریخ تولد: ۴۶/۱۰/۷
➖تاریخ شهادت: ۹۳/۷/۱۶
➖محل شهادت: حلب، سوریه
➖گلزار: آرامستان بهشت آباد اهواز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرید(نام دوم شهیدبود)
🔹تمام دغدغه اش اسراییل بود می گفت: مااین رژیم منحوس رادر جبهه نظامی شکست داده ایم. ولی متاسفانه در جبهه فرهنگی در حال پیشرفت است ماهواره و موبایل ها، خانه های ما را گرفته است. خانواده های ما باید خیلی مراقب باشند.
🔸گفتم نگران ما نیستی گفت: من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام استوار باشد شما در امانید. جهاد ما برای خداست و من شما را به خدا سپرده ام. سخنرانی های حضرت آقا را دنبال می کرد. عاشق دیدار با ایشان بود. می گفت: من پاسدارم. پاسدارحضرت آقا، پاسدار مرزهای اسلام. و هرجا اسلام است مزر ما آنجاست.
🔹راوی همسر شهید
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبرک جستن اقا با تربت امام حسین (ع) فقط جوری که جلیلی به اقا نگاه می کنه❤️ خیلی خوبه یکی اینجور باعشق نگاهت کنه🥺 @tashahadat313
⭕️مشاور فرمانده سپاه: سردار قاآنی در چند روز آینده از رهبر انقلاب نشان فتح دریافت خواهد کرد.
تا کور شود هر آنکه نتواند دید✌😎
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد بار دیدمش، دوست دارم هزار بار دیگه هم ببینم
❤️❤️❤️❤️❤️
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 128 گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت129
یک آن احساس کردم همهچیز فرو ریخته و تیرم به سنگ خورده. شغل لعنتیام میان من و او حائل شده بود و تیشه به ریشه اعتمادش میزد. از میان چشمان تنگ شدهاش تمام بدبینیاش به سمتم سرازیر میشد و نمیدانستم چطور راه این بدبینی را سد کنم. خورشید داشت میافتاد به دامان مدیترانه و نور نارنجیاش بر عینک کوهن افتاده بود. ابرها با رنگ سرخ و بنفششان هشدار میدادند که تا اعتماد کوهن هم مثل خورشید غروب نکرده، راهی برای جلب کردنش پیدا کنم. گفتم: آره درسته، من کارمند موسادم و منطقی نیست که باهات همکاری کنم...
کوهن با تردید منتظر ادامه حرفم بود و من بلد نبودم به زبان بیاورمش. اصلا نمیدانستم انقدر ارزشش را دارد که چنین چیزی را لو بدهم یا نه. تعللم را که دید، نهیب زد: خب؟
یک نفس عمیق کشیدم و مشامم پر از بوی نمک و لجن و ماسه شد؛ پر از بوی دریا. چشمانم را بستم و گفتم: اونی که مقصر کشتار بئری بوده، الان گزینه اصلی برای ریاست موساده.
چشمانم همچنان بسته بود؛ اما صدای پوزخند زدن کوهن را شنیدم. چشم باز کردم و سرم را جلوتر بردم. صدایم را پایینتر آوردم و گفتم:
- میدونی که وضعیت هرئل چطوریه، اون خیلی زود میمیره پس باید به فکر رئیس بعدی باشن. اون گزینهای که بیشتر از همه مطرحه، کسیه که زمان جنگ هفتم اکتبر دستور کشتار مردم اسرائیل رو داد. اون زمان توی شاباک، رئیس بخش اتباع اسرائیلی بود.
حین گفتن این جملات، حس میکردم الان است که خون بالا بیاورم. همانقدر که او به من بیاعتماد بود، من هم میترسیدم او دامی از سوی سازمان باشد؛ هرچند دام پهن کردن برای من از سوی سازمان، چندان منطقی به نظر نمیرسید.
کوهن همچنان در سکوت نگاهم میکرد. از نگاهش برنمیآمد که اعتمادش جلب شده باشد. پرسید: همهی کارمندهای توی سطح تو از این چیزا خبر دارن؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و همچنان به آرام حرف زدن ادامه دادم: اونایی که خانواده بانفوذ داشته باشن خبر دارن.
چشمان کوهن گرد شدند.
-خانوادهت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 130
چشمان کوهن گرد شدند.
-خانوادهت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟
دوباره از این که توانستم شگفتزدهاش کنم دلگرم شدم. گفتم: همهشون نه. گفته بودم که بابام توی نیروی هوایی کار میکرد، موقع کشتار اونجا نبود و زنده موند. اون هنوز زنده ست؛ چون تصمیم گرفت حرفی نزنه و هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنه. اینطور شد که تونست کمکم ارتقا پیدا کنه؛ طوری که بتونه از گزینه بعدی ریاست موساد خبر داشته باشه.
-نیروی امنیتیه؟
-نه، فقط یه نظامی بازنشسته ست.
کوهن دوباره نیشخند زد. اینبار او سرش را جلو آورد و در گوشم زمزمه کرد: و میدونه پسر عزیزش داره همهچیز رو پیش یه خبرنگار لو میده و بیخ گوشش نقشههای خطرناک میچینه؟
انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشد، درجا منجمد شدم. کوهن از روی تختهسنگ بلند شد. کیفش را برداشت و روی شانهاش انداخت. گفت: یا خیلی خنگی، یا خیلی کلهشق، یا خیلی آبزیرکاه. درهرصورت خطرناکی!
روی پاشنه پا چرخید که به سمت ساحل برود. تیر دومم هم به سنگ خورده بود. از جا جهیدم و دویدم دنبالش. بند کیفش را گرفتم تا متوقفش کنم.
-مگه نمیخواستی اعتمادت رو جلب کنم؟
ایستاد و با طمأنینه، بند کیفش را از دستم بیرون کشید. یک نگاه به سرتاپایم انداخت و گفت: به نظر میاد صادق باشی، ولی برای اینجور کارا زیادی سادهای.
مستأصل و با شانههای افتاده سر جایم ایستادم.
-خب باید چکار کنم؟
یک لبخند مسخره روی لبهایش بود. یک لبخند تمسخرآمیز، با این مضمون که: برو پی کارت بچه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجیمون شب داشته میرفته دستشویی ،فرمانده بعثی شکار کرده آورده
چقدر باحال تعریف میکنه😂
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۹ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 10 October 2024
قمری: الخميس، 6 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت هشام بن عبدالملک لعنة الله علیه، 125ه-ق
📆 روزشمار:
🌺2 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️4 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌺28 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️36 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️56 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
@tashahadat313
🔰حضرت زهراسلام الله علیهامیفرمایند:
همانا سعادتمندبه معنای كامل وحقیقی
كسی است كه امام علی(علیه السّلام)را
در دوران زندگی و پس از مرگش دوست داشته باشد.
📚مجمع الزوائد علامه میثمی.ج۹
#حدیث
@tashahadat313
●دلنوشته دختر شهید رئیسی● ؛
♦️امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ...
دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند.
مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت میکرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاجاقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشند خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود.
وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت.
پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت .
بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند.
پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاجاقا....
ما را بخرد کاش!
[شادی روحشهدا؛صلوااات]
#دلم_برای_رئیسی_سوخت😭😭😭
#شهید_عزیزم 💔
@tashahadat313
روانشناسی قلب 32.mp3
5.9M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 32
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️توی شلوغی قیامت...
فقط يه آشناست که می تونه پيدات کنه!
💓يه آشنا،
که همه عمر،توی قلبت جاش داده بودی،
و باهاش زندگی کرده بودی!
@tashahadat313
50.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🛑بابا نتانیاهو!!!
اصلا میفهمید از کی، دارید
به چه قیمتی حمایت میکنید؟؟؟
✅ مجید جوادی
گروهجهادیرسانهایهَــتـنـا🌱
#ایران
#تفکر
#وعده_صادق
.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 130 چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 131
دوباره تمام قد به طرفم چرخید و با دقت بیشتری اسکنم کرد. تمام صداقتم را در نگاهم ریختم. آن بخش از مغزم که هنوز کاملا به تسخیر کوهن درنیامده بود، داشت رفتارهایش را تجزیه و تحلیل میکرد و به این نتیجه میرسید که او بیش از یک خبرنگار هوشیار و باتجربه است و این هم خوب بود، هم بد.
-چه تضمینی وجود داره که بلایی سرم نیاری؟
سوالش بیش از پیش ضربهفنیام کرد. خودش ادامه داد: همه اینایی که گفتی فقط درحد حرف بود، راست و دروغش معلوم نیست و من با یه کارمند موساد طرفم. باید یه چیزی دستم باشه که ازم محافظت کنه.
حرفهایی که میزد بسیار بزرگتر از دهانش بود و نشان میداد قاعده بازی را بلد است. گفتم: میخوای ازم آتو بگیری؟
سرش را کمی خم کرد و لبخند زد.
-یه همچین چیزی.
یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: خودتو جمع و جور کن پسر. انقدر وا نده!
راست ایستادم و گفتم: با همین حرفهایی که بهت زدم میتونی نابودم کنی، هم خودمو، هم بابامو.
ابروهایش را بالا داد.
-به شرطی که راست بودنشون ثابت بشه.
نمیدانم اسمش ریسک بود، قمار بود یا حماقت؛ هرچه بود، سینه سپر کردم و گفتم: باشه، برات یه مدرک میارم. یه چیزی که باهاش بتونی نابودمون کنی.
چشمانش چهارتا شدند. بند کیفش را محکم در دستش فشرد. چراغهای ساحل روشن شده بودند و چیزی از نور خورشید نمانده بود. کوهن چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد. چند تار مویی را که روی پیشانیاش ریخته بود پشت گوش انداخت و گفت: یعنی واقعا میخوای بهم اعتماد کنی؟
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 132
-هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست.
شانه بالا انداخت.
-باشه، وقتی چیزی که گفتم رو آوردی، روش فکر میکنم.
دوست داشتم بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم. به سختی سرجایم ایستادم و همه خوشحالیام را با یک لبخندِ گل و گشاد نشان دادم. کوهن انگشت اشارهاش را بالا آورد و گفت: یه چیز دیگهم میخوام.
و راه افتاد به سمت ساحل. با چند گام بلند توانستم همقدمش بشوم و بگویم: چی؟
-میخوام درباره یه پرونده قدیمی سازمانتون تحقیق کنی، بیسروصدا.
تازه داشت جالب میشد. کوهن داشت من را کمکم به مغزش راه میداد. گفتم: چه پروندهای؟ چرا؟
روی ساحل ماسهای ایستاد. کیفپولش را از کیفش درآورد و آن را باز کرد. یک کیف پول قدیمی بود. عکسی کوچک از داخل کیفپول بیرون آورد. آن را نگاه کرد و در دستش فشرد. لبش را گزید و نگاهم کرد.
-اهل الکل و مواد نیستی؟
از سوالش جا خوردم.
-نه، چرا یهویی اینو پرسیدی؟
بیتوجه به سوالم، سوال دیگری پرسید: نامزد و این چیزا نداری؟
واقعا شاخ درآورده بودم. دوست داشتم بگویم الان ندارم؛ ولی شاید در آینده داشته باشم... شگفتیام را پشت یک خندهی بیخیال پنهان کردم.
-نه بابا، چطور؟
زیر لب گفت: میخواستم مطمئن شم یه وقت اتفاقی حرفی از دهنت نمیپره.
اینبار واقعا خندهام گرفت.
-مگه چیه که انقدر برات مهمه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#تلنگر
بسیار زیبا وپرمحتوا...
یادم هست کلاس چهارم٬ توی کتاب فارسی مون یک پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود توی سوراخ سد تا سد خراب نشه!!
قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم!!
"پطروس"
توی کتاب، عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش را ندیدیم...!!
همین باعث شد که هر کدام از ما یک جوری تصورش کنیم و برای سالها توی ذهنمان ماندگار شود!!
پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و...!!
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس٬ هانس بوده است!!
تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بوده که یک نویسنده آمریکایی به نام "مری میپ داچ" آن را نوشته بود!!
بعدها، هلندیها از این قهرمان خیالی که خودشان هم نمیشناختنش، یک مجسمه ساختند!!
خود هلندیها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم!!
شاید آن وقتها اگر میفهمیدیم که پطروسی در کار نبوده، ناراحت میشدیم!!
اما توی همان روزها٬ سرزمین من پر ازقهرمان بود!!*
قهرمانهایی که هم اسمهاشون واقعی بود و هم داستانهاشون!!*
شهید ابراهیم هادی:
جوانی که با لب تشنه و تا آخرین نفس توی کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد؛ کسی که پوست و گوشتش، بخشی از خاک کانال کمیل شد!!!
شهید حسین فهمیده:
نوجوان سیزده ساله ای که با نارنجک، زیر تانک رفت و تکه تکه شد!!!
شهید حاج محمدابراهیم همت:
سرداری که سرش را خمپاره برد...!!!
شهیدان علی، مهدی و حمید باکری:
سه برادر شهیدی که جنازه هیچکدامشان برنگشت!!!
شهیدان مهدی و مجید زین الدین:
دو برادر شهیدی که در یک زمان به شهادت رسیدند!!!
شهید حسن باقری:
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت!!!
شهید مصطفی چمران:
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا، بی ادعا آمد و لباس خاکی پوشید تا اینکه در جبهه دهلاویه به شهادت رسید!!!
شهيد محمد قنبرلو
كسي كه خبر شهادتش را به اسم شكار بزرگ در اخبار بغداد اوردند
کاشکی زمان بچگیمان لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمان را هم یادمان میدادند!!
ما که خودمان قهرمان داشتیم!!!
چرا استانها ومردمان شریف ایران را به سخره میگیریم؟!
یه روزی یه لره...
یه روزی یه مشهدی...
یه روزی یه ترکه...
یه روزی یه عربه...
یه روزی یه قزوینیه...
یه روزی یه آبادانیه...
یه روزی یه اصفهانیه...
یه روزی یه شمالیه...
یه روزی یه شیرازیه...
مثل مرد جلو دشمن ایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمان نکند!!!
لره............. شهید بروجردی بود!
خراسانیه......شهیدمحمودکاوه بود!
ترکه........... شهید مهدی باکری بود!
عربه........... شهید علی هاشمی بود!
قزوینیه........ شهید عباس بابایی بود!
آبادانیه........ شهید طاهری بود!
اصفهانیه...... شهید ابراهیم همت بود!
شمالیه........ شهید شیرودی بود!
شیرازیه....... شهید عباس دوران بود!
کرمانیه.....شهیدحاج قاسم سلیمانی بود
و......
و..... مردان واقعی اینها بودند!!!
*ای کاش، گاهی از این مردان واقعی و بی ادعا هم یادی کنیم...!!!
برای شادی روح شون صلوات
@tashahadat313