eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁نشانه های دجال 🎤 حجت‌الاسلام و ولی فقیه همان حفظه‌الله بکرات گفته‌اند :سروری دلار را پایین بکشید. ولی افسوس. کو گوش شنوا؟ وزیر اقتصاد در اولین سخنانش افاضات کردند؛باید کشور را از چند ارزی،نجات دهیم!😳 پناه برخدا از این جماعت لیبرال . @tashahadat313
♦️سردار مازندرانی طی سانحه هوایی در جنوب شرق کشور به شهادت رسید 🔹‌روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه در اطلاعیه ای اعلام‌ کرد یک فروند پرنده فوق سبک از نوع جایرو پلن نیروی زمینی سپاه در حین انجام عملیات رزمی در منطقه مرزی جنوب شرق "سیرکان" دچار حادثه شد. 🔹‌سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید مازندرانی فرمانده تیپ نینوا استان گلستان و خلبان جایروپلن برادر پاسدار حامد جندقی از رزمندگان نیروی زمینی سپاه در این سانحه به شهادت رسیدند. @tashahadat313
♦️‌تصویری از سردار حمید مازندرانی فرمانده تیپ نینوا استان گلستان که امروز در سانحه سقوط هواپیما به شهادت رسید. @tashahadat313
روانشناسی قلب 55.mp3
11.19M
55 🎧آنچه خواهیدشنید؛ ❣️به بهشت میگن؛دارالسلام یعنی،خانه سلامتی برای ورود به بهشت بایدساختار روح،با ساختار بهشت، مطابقت پیدا کنه! 💓بایدروح سالم ببریم. @tashahadat313
🔴رسانه‌های رژیم اشغالگر اعتراف کردند که پس از کالبدشکافی پیکر شهید یحیی سنوار مشخص شد که او و نیروهایش از سه روز قبل از شهادت، غذایی نخورده بودند. نیاز به شرح و توضیح نیست. ما با یک خبر از جنس اخبار متداول مواجه نیستیم. این یک اتمام حجت از طرف زمین و زمان است با آنها که هم‌عصر او هستند. @tashahadat313
✨ اينقدر قوى باش كه بدونى بايد بعضى چيزها رو رها كنى، و اينقدر صبور باش كه بدونى بايد براى اون چيزى كه لياقتت هست، صبر كنى . . .🌱! |با سختى‌ها مُبارزه كن،تا روياهاتو عملى كنى . .| |بعضی قدمها رو بايد تنهایی برداری . .| |باختنی وجود نداره،بعضی وقتا میبری، بعضی وقتا یاد میگیری . . :)☘' @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 185 ادا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 186 به نمایشگر علائم حیاتی‌اش نگاه کردم. ضربان قلب و نرخ تنفس‌اش یکنواخت و عادی بود. روی صفحه نمایش، پارامتر قند خون وجود نداشت. فقط نبض و ضربان قلب و تنفس و اکسیژن خونش را پایش می‌کردند؛ علتش هم واضح بود: مئیر دیابت نداشت و نیاز نبود قند خونش هم پایش شود. برگشتم و کنار مئیر نشستم. در کیفم را باز کردم و پد الکلی، سرنگ انسولین و ویال را از آن بیرون آوردم. -بابام همیشه می‌گفت تزریق‌های من خیلی تمیز و بدون درده... حتی یه بار هم نشد که بعد تزریق من حساسیت بده. ملافه‌ای که روی مئیر کشیده بودند را کنار زدم. پیراهنش را کمی بالا بردم تا شکمش پیدا شود. -ای بابا... قبلا شکمت خیلی بزرگ‌تر بود... بهترین جا برای تزریق انسولین چربی‌های شکمه. در ویال را با پد الکلی تمیز کردم، محل تزریق روی شکم مئیر را هم. -می‌دونی، تزریق انسولین خیلی مهمه. اگه قند خون به زیر شصت برسه، اوضاع خطرناک می‌شه. درپوش سرنگ را برداشتم و پیستون سرنگ را تا جایی که لازم بود عقب کشیدم. -مغز ما برای این که بتونه کار کنه به گلوکز نیاز داره. اگه انسولین زیاد بشه، قند خون میاد پایین و مغز تعطیل می‌شه. بهش می‌گن کمای دیابتی. البته همین الانش هم مغزت داره به زور کار می‌کنه... من می‌خوام راحتش کنم. می‌دونی، خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ چون تو اولین آدمی بودی که می‌خواستم بکشم. ولی وقتی یکم با خودم فکر کردم، دیدم کشتن یه حیوون وحشی اصلا قتل محسوب نمی‌شه. سوزن را داخل ویال بردم پیستون را به پایین هل دادم. بعد سرنگ را به همان مقدار که لازم بود، پر از انسولین کردم. -انسولین‌ها چند نوعن. بعضیاشون زود اثر می‌کنن و بعضیا دیر. اینی که برای تو آوردم، از نوع سریع اثره که ده دقیقه بعد تزریق اثر می‌ذاره. با دو انگشت محل تزریق را کمی بالا آوردم و سوزن را با زاویه نود درجه وارد شکم مئیر کردم. -گفتم حیوون وحشی... می‌دونی مئیر، تو اصلا شبیه چندسال پیشت نیستی. هیچکس باورش نمی‌شه این یه تیکه گوشت، چقدر توی غزه آدم کشته و از طرفدارهای پر و پا قرص حمله به رفح بوده. به هرحال ریاست موساد رو به هر حیوونی نمی‌دن! سوزن را بیرون کشیدم و مثل همیشه، یک تزریق تمیز انجام دادم. سوزن را برگرداندم داخل جعبه، ویال را هم. -برو به جهنم، مئیر هرئل. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 187 وسایلم را جمع کردم و دوباره ساکت و آرام بالای سرش نشستم. از روی ساعت مچی‌ام، ده دقیقه زمان گرفتم. آلارم نمایشگر علائم حیاتی را کمی دستکاری کردم تا دیرتر به دادش برسند. بدافزاری که باعث اختلال در کار شنودها شده بود را هم از کار انداختم و فقط در سکوت، به مئیر خیره شدم. دوست داشتم تصور کنم تا ده دقیقه آینده انسولین چطور در بدنش شروع به کار می‌کند و تا یک ساعت دیگر، سلول‌های مغزش با کمبود قند مواجه می‌شوند و می‌میرند. ده دقیقه شد پانزده دقیقه. کمی دیگر که صبر کردم، قطرات عرق را روی پیشانی‌اش دیدم. دست گذاشتم روی پیشانی‌اش؛ سرد بود. عرق سرد یعنی شوک انسولین داشت کم‌کم خودش را نشان می‌داد. به نیم ساعت که رسید، از جا بلند شدم. مردن مئیر چون در سکوت بود، چندان هیجان نداشت. وقتی داشتم اتاق را ترک می‌کردم، روی نمایشگر افزایش تعداد ضربان قلب مئیر را دیدم و نامنظم شدنش را. دستگاه هنوز هشدار نمی‌داد؛ اینطوری انسولین وقت بیشتری برای پایین آوردن قند خون مئیر و کشتن سلول‌های مغزش داشت. پایم را که از بیمارستان بیرون گذاشتم، همراهم زنگ خورد. بدون این که نگاهش کنم می‌دانستم گالیاست. وقتی چند قدم بیشتر از ساختمان بیمارستان دور شدم، جوابش را دادم. -الو؟ -سلام. ملاقات چطور پیش رفت؟ -خوب. -مشکلی پیش نیومد؟ -نه. هدیه‌تون رو بهشون دادم. -و بعد؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 188 -مشکلی پیش نیومد؟ -نه. هدیه‌تون رو بهشون دادم. -و بعد؟ قدم‌زنان در حیاط بیمارستان رفتم تا برسم به نیمکت توی حیاط و گفتم: یکم زمان لازمه... امیدوارم خبر خوبی بشنوید. -حق‌الزحمه‌ت تا شب پرداخت می‌شه. وقتی خبر خوب شنیدم. -ممنونم. منتظرم. تماس را قطع کردم و روی نیمکت نشستم. همان بود که در شب ملاقات با تلما روی آن نشسته بودم. همان اولین محل ملاقات من و تلما. همان‌جایی که یک زلزله در زندگی‌ام رخ داد، همان‌جایی که یک آدم دیگر شدم. چشمانم را بستم و دستم را دوطرفم روی تکیه‌گاه نیمکت گذاشتم. سعی کردم تلما را در آن شب به یاد بیاورم. عینک فریم مشکی بزرگش را. موهای خرمایی ای که توی کلیپس جمعشان کرده بود را و طره‌های مویی که از کلیپس بیرون زده بودند. خرده‌های کیک که دور لبش مانده بود، چشمان طوسی‌اش و نگاه جسور و مغرورش. یک آرتمیس واقعی بود. یک آرتمیس قرن بیست و یکمی. فردا شب قرار بود این آرتمیس را همه اسرائیلی‌ها از صفحه تلوزیون‌شان ببینند و حرف‌هایش را بشنوند. مهمان یکی از برنامه‌های خبری بود تا درباره مقاله‌اش و سوءقصدش توضیح دهد؛ خبری که حسابی سر و صدا کرده بود. برای یک خبرنگار جاه‌طلب هیچ‌چیز بهتر از این نبود و گالیا این را خوب می‌دانست؛ برای همین وعده داده بود که اگر مئیر را بکشم، یک سند غیرقابل انکار از دست داشتن ایسر در قتل مردم اسرائیل به ما بدهد. یک همزیستی مسالمت‌آمیز بود بین من و گالیا و تلما. مرگ مئیر به همه‌چیز سرعت می‌داد؛ به انتخاب رئیس جدید، به شکاف میان نیروهای امنیتی، به دعواهای جناحی در موساد. گالیا انقدر ریاست را می‌خواست که همه حواسش به اولی بود و دوتای دیگر را نمی‌دید. راست می‌گویند که عشق آدم را کور می‌کند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
چِقَـدرنَبودَنَت، حال‌ِجَهـان‌را . . پَریشان‌کَردِه‌اَست! مـولاۍِمَـن‌،بیا!(:💔' - اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج - السلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان ‌‌‌‌‌‌ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تلاوت بسیار زیبای شهید یحیی السنوار ▫️ صوت تلاوت زیبای شهید یحیی السنوار رئیس دفتر سیاسی حماس در غزه که آیاتی از سوره احزاب را تلاوت می‌کند. | | | @tashahadat313
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز سه شنبه: شمسی: سه شنبه - ۱۵ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 05 November 2024 قمری: الثلاثاء، 3 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️10 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️30 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️40 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺47 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @tashahadat313
امام جواد عليه السلام: 🔹هر كس نداند كارى را از كجا آغاز كند، از به سرانجام رساندن آن درماند. 📚ميزان الحكمه جلد3 صفحه 54 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید زندگی کرد و شهید شد، سعادت را نه تنها در چهره اش بلکه در نگاهش میتوان دید @tashahadat313
🔴 شهید عقیل: اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود 🔸سه زبانه 🔹 شیخ بهایی، شیخ مفید و شیخ طوسی، آیت‌الله خویی، امام خمینی، سید عباس موسوی، حاج قاسم سلیمانی و... می‌روند و خط با دیگران باقی می‌ماند اگر مطهری شهید شد، خدا در صحنه حاضراست اگر چمران شهید شد، خدا در میدان است اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود اماهرگز نمی‌تواند. 📌 شهید ابراهیم عقیل از فرماندهان ارشد حزب الله @tashahadat313
روانشناسی قلب 56.mp3
11.45M
56 🎧آنچه خواهید شنید؛ هیچ عشقی... در قلب انسان، تولید نميشه؛ مگر اینکه کمالات معشوقش رو شناخته باشه. 💓اگه میخوای عاشق خدا بشی... باید بیشتر بشناسیش... @tashahadat313
📎فرازی از وصیتنامه 🌷شهید 🌷 شهادت آرزوی دیرینه ی من بوده و هست و زندگی در این دنیا را به امید شهادت شب را به روز و روز را به شب سر می کنم و اگر نبود شهادت و فدا شدن در راه آفریدگار و خالق هستی زندگی در این دنیا هیچ ارزشی برایم نداشت. معبودا مرا به خاطر خوبان درگاهت بپذیر، معبودا من هجرت کردم از شهر و دیارم به دیاری دیگر، فقط به عشقت، معبودا گناهانم را ببخش و این قربانی را بپذیر. من پاسدارم و با افتخار این لباس سبز را به تن می کنم؛ من پاسدار انقلاب اسلامی هستم و پاسدار بودنم محدود به جمهوری اسلامی ایران نیست و در هر کجای دنیا مظلوم و مستضعفی باشد که به او ظلم می شود حاضرم این جان ناقابل خود را تقدیم کنم و در دفاع از مظلوم و فرمان امامم فدایی شوم و خونم پای دین، فرامین الهی و فرمان امام سید علی خامنه ای حفظ الله ریخته شود، باشد که مسیری گردد برای آیندگان. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظاتی از وداع جانسوز همسر و چهار فرزند شهید حامد جندقی در معراج شهدا 🗓۱۵ آبان ماه ۱۴۰۳ 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 188 -مش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۰ درزهای دوخت هلوکیتی را بررسی می‌کنم. چون از کودکی همراهم بوده، بارها پاره شده و خودم به شکل کودکانه و ناشیانه‌ای آن را دوخته‌ام. دنبال یک جای دوخت می‌گردم که نه شبیه دوخت کارخانه باشد، نه دوخت خودم. و بالاخره پیدایش می‌کنم. جایی کمی بعد از اثر کوک‌های کج و نامنظمی که خیلی وقت قبل با نخ سفید زده بودم، قبل از شروع دوخت منظم کارخانه، به اندازه هفت، هشت سانت با نخ سفید دوخته شده بود؛ نه خیلی تمیز و نه خیلی نامنظم. چیزی که کار کودک یا چرخ خیاطی نبود؛ می‌توانست کار هاجر باشد، یا یکی مثل هاجر. رنگ روشن‌تر نخ هم نشان می‌داد از کوک‌های قبلی جدیدتر است. از روی میزم قیچی را برمی‌دارم و با دقت و حوصله، کوک‌های هاجر را می‌شکافم. برای این که بتوانم دستم را وارد پنبه‌های عروسک کنم، مجبور می‌شوم کمی از کوک‌های خودم را هم بشکافم. دستم را در میان پنبه‌های عروسک می‌برم و انگشتانم را با هدف یافتن چیزی می‌چرخانم. بیشتر و بیشتر، تا جایی که انگشتم چیزی محکم و فلزی می‌خورد، چیزی پهن، مثل تلفن همراه. آن را می‌گیرم و بیرون می‌کشمش؛ همراه کمی از پنبه‌های داخل هلوکیتی. همان‌طور که حدس زده بودم، چیزی ست تقریبا شبیه تلفن همراه، اما کوچک‌تر. یک صفحه لمسی کوچک دارد و رنگش طوسی ست. به پشت آن هم تکه کاغذی کوچک چسبیده. آن را روی میز می‌گذارم و پنبه‌های هلوکیتی را داخلش برمی‌گردانم. آن را طوری روی تخت می‌گذارم که در نگاه اول، پارگی‌اش پیدا نباشد. پایین صفحه لمسی به انگلیسی نوشته است «کوبو والت». با خواندن این کلمه، آن را روی تخت پرت می‌کنم و دستم را روی دهانم می‌گذارم. این کیف پول رمزارز است و حالا که فکرش را می‌کنم قبلا آن را دست دانیال دیده‌ام. این کیف پول دانیال است! من می‌دانستم دانیال از رمزارز استفاده می‌کند؛ طبیعی هم بود. به عنوان یک جاسوس که باید رد گم می‌کرد و به عنوان کسی که دائم از این کشور به آن کشور می‌رفت، تنها انتخاب معقول همین رمزارز بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۱ می‌دانستم رمزارز دارد؛ ولی نمی‌دانستم چقدر. حتی بلد نبودم از کیف پول سخت‌افزاری‌اش چطور استفاده کنم. تبادل رمزارز به نظرم زیادی پیچیده است. مطمئنم دانیال کیف پول را توی هلوکیتی نگذاشته است. هلوکیتی تا قبل از مرگ دانیال در کلمبیا اصلا پیش من نبود، توی ایران جا گذاشته بودمش. کیف پول دانیال هم همیشه همراهش بود. از سوی دیگر، همیشه برایم سوال بود که چرا دانیال همه پولی که اختلاس کرده بود را یکراست به رمزارز تبدیل نکرده. بخشی از آن رمزارز بود و بخش‌های دیگرش را در چندتا بانک در کشورهای دیگر گذاشته بود؛ شاید به خیال خودش اینطوری امن‌تر بود. می‌خواست همه‌اش یکجا از دستش درنرود. تکه کاغذ – که انگار با عجله از یک دفتر یادداشت کنده شده – را از کیف پول جدا می‌کنم به امید این که رمز کیف پول روی آن نوشته شده باشد؛ اما ناامید می‌شوم. فقط دو کلمه به عبری روی آن نوشته: همه‌اش همینه. نمی‌توانم بفهمم خط کیست. شبیه خط دانیال نیست و نمی‌دانم هاجر چطور عبری می‌نویسد. تنها احتمال معقولی که به ذهنم می‌رسد، این است که دانیال قبل از مرگ توانسته پولش را از آن بانک توی کلمبیا دربیاورد و به رمزارز تبدیل کند. بعد هم ایرانی‌هایی که جنازه دانیال را پیدا کرده‌اند، این کیف پول را برداشته‌اند و گذاشته‌اند توی عروسک تا برسانند به دست من. جور درمی‌آید. هاجر می‌گفت دانیال قبل از مرگ شکنجه شده؛ شاید دنبال همین بوده‌اند؛ شاید هم از وجودش خبر نداشتند و فقط می‌خواستند بدانند دانیال با پولشان چکار کرده. به هرحال من باید بازش کنم. باید ببینم دانیال چقدر برای انتقاممان کنار گذاشته و چقدر می‌توانم ولخرجی کنم؟! روشنش می‌کنم. رمز می‌خواهد و من هیچ ایده‌ای ندارم. مطمئنم آدمی مثل دانیال برای چنین چیزی رمزهای پیش‌پاافتاده مثل تاریخ تولد را انتخاب نمی‌کند. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، این است که نشانه‌ای در دفتر خاطراتش برایم گذاشته باشد. و شاید راهی جز راه معمول برای باز کردن کیف پول باشد؛ راهی مثل هک کردن. چاره‌ای نیست. من تنهایی نمی‌توانم انجامش بدهم؛ با ایلیا تماس می‌گیرم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۹۲ *** اگر تلما نگفته بود کار فوری دارد، حتما کلی وقت صرف پوشیدن یک لباس درست و حسابی و خریدن یک خوراکی خوشمزه می‌کردم؛ ولی نگرانی نگذاشت به هیچ‌کدام از این‌ها برسم. یکراست از بیمارستان رفتم خانه تلما. تلما بدون این که تعارفی درباره قهوه یا هرچیز دیگری بکند، یک شیء موبایل‌مانند را مقابل چشمانم گرفت و گفت: می‌تونی بازش کنی؟ مغزم سریع به کار افتاد. کیف‌پول رمزارز بود. خواستم آن را از دست تلما بگیرم؛ ولی دستش را عقب برد. پرسیدم: از کجا آوردیش؟ -به تو ربطی نداره. دوباره داشت بدقلقی درمی‌آورد و اینجور مواقع مثل یک دختربچه زیبا ولی لوس می‌شد؛ جذاب و بامزه. دیگر یاد گرفته بودم که لازم نیست سر این لجبازی‌هایش خیلی حرص بخورم و خودش به موقع کوتاه می‌آید. کتم را درآوردم و روی مبل نشستم. -نه دیگه، نشد. قرار شد به هم اعتماد کنیم. اگه ندونم کجا بوده چطوری بازش کنم؟ تلما هم نشست. از پنجره‌ی باز خانه‌اش باد بهاری به داخل می‌وزید و با موهای درهم ریخته و بیرون زده از کلیپسش بازی می‌کرد. یک پیراهن گشاد چهارخانه آبی پوشیده بود با شلوار سفید گشاد. کشف کرده بودم از لباس تنگ خوشش نمی‌آمد؛ هیچ‌وقت لباس تنگ ندیده بودم بپوشد. گفت: توی وسایلم پیداش کردم. مثل پدری که می‌خواهد گام به گام از فرزندش اعتراف بگیرد گفتم: و قبلا مال کی بوده؟ با حرص نفسش را بیرون داد و رویش را برگرداند. -همون منبع مُرده. حالا دیگر می‌دانستم منبع مرده کیست؛ همان افسر عملیات موساد؛ دانیال. همه‌چیز داشت جالب می‌شد؛ مخصوصا که دانیال با یک اختلاس بزرگ از موساد رفته بود و به احتمال زیاد آن پول الان توی آن کیف پول بود. چی بهتر از این؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313